مریم سمیع زادگان
آفتاب کمجانی روی چمنهای پارک پهن شده، کمر تابستان شکسته و از داغی هوای چند وقت پیش، خبری نیست. از فکر خنکی روزهای آینده، دلم ناخودآگاه غنج میرود. کتابم را ورق میزنم و میروم صفحه بعد. 20 صفحه خواندهام و داستان هنوز شروع نشده، دو صفحه دیگر میخوانم. حوصلهام سر میرود، کتاب را میبندم و به عکس روی جلد نگاه میکنم، پنج انگشت باز و کف دست، شبیه غریقی که کمک میخواهد. کتاب را توی کیف میگذارم، بماند برای یک وقت دیگر، یک روزی که حال صغری، کبری چیدن دوست نویسنده را داشته باشم. بیحوصله به اطراف نگاه میکنم. پیرمردی روی نیمکت چوبی پارک نشسته و به درخت بید مجنون روبهرو نگاه میکند. برگهای بید، دست به دست نسیم دادهاند و آرام میرقصند، زیرچشمی به مرد نگاه میکنم. تسبیح دانه درشتی، لابهلای انگشتان استخوانیاش میگردد و دانهدانه جلو میرود. گاهی صدای سوتی از بین لبهایش شنیده میشود. به دانه آخر که میرسد، دو دست را روی صورت میکشد. لبهایش میجنبد. تسبیح هنوز توی مشتش هست که جوانی با عجله نزدیک میشود. انگار مدت زیادی دویده، نفسنفس میزند. پیرمرد سر بلند میکند و نگاهی به جوان میاندازد. چروکهای صورتش، زیر نور آفتاب، عمیقتر به نظر میرسد. چشمهای بیرمقش را به جوان میدوزد و نمیدوزد. یکطوری که انگار نگاهش نمیکند، بیتفاوت، سرد، سنگین. جوان کنار نیمکت میایستد و این پا و آن پا میکند، نمیدانم چرا این همه مضطرب به نظر میرسد. دو دستش را به پهلو میزند و نفس تازه میکند. با لب آستین کت، عرق صورتش را پاک میکند. پیرمرد رو برمیگرداند و همان نگاه سرد و سنگین را از او دریغ میکند، ترجیح میدهد به درخت نگاه کند تا پسر. لبهایش باز میجنبد، اینبار اخم کرده، معلوم نیست دعا میکند یا نفرین. جوان، عصبی از جیب کتش سیگاری بیرون میآورد و با غیظ روشنش میکند. بعد انگار پشیمان میشود، سیگار را روی زمین میاندازد و با نوک کفش نفسش را میگیرد. بدون اینکه نگاه مرد کند، میگوید: «بلند شو، کلی کار داریم. امروز باید خونهرو تحویل بدیم...» پیرمرد آهی از سینه بیرون میدهد، چیزی نمیگوید، همانطور نشسته، زل زده، بغ کرده: «یه خونه بهتر از این برات میگیرم. بذار وضعم خوب بشه، یه جای بهتر، نزدیک خونه عمه، راحت بری و بهش سر بزنی...به روح مامان قسم...» مرد تند و تیز نگاهش میکند. جوان حرفش را قورت میدهد. مکثی میکند و نفسی میگیرد. آرام خودش را کنار پیرمرد جا میدهد: «میدونم الان میخوای بگی گوشات از این حرفها پُره. از این قولها زیاد دادم...» نگاهش به نگاه سرد مرد گره میخورد: «اینطوری نگام نکن. میدونم خونه پدریته؟ میدونم کلی خاطره ازش داری. چکار کنم؟ پیش اومده... خودت همیشه میگفتی زندگی بالا و پایین داره. همیشه به ساز ما نمیرقصه... نمیگفتی؟...» پیرمرد دستمال پارچهای سفیدی از جیب کت درمیآورد و پیشانیاش را پاک میکند. عصای چوبی را که کنارش روی نیمکت خوابانده شده، با حرکت کندی برمیدارد و به آن تکیه میکند. به زحمت از جا بلند میشود. همانطور دولا میماند. پسر دست دراز میکند تا کمک پدر کند. عضلات صورت پیرمرد جمع میشود. دستش را پس میزند. چهره عبوس و ناتوانش از دردی عمیق در هم فرو میرود. جوان غر میزند: «خستهام کردی بابا. مثل بچهها شدی، قهر میکنی، حرف نمیزنی. غذا نمیخوری. یه طوری رفتار میکنی، یکی ندونه فکر میکنه داری قصرت رو میفروشی. به خدا یه خونه کلنگی ارزش این همه اخم و تخم رو نداره...» پیرمرد کزکرده میلرزد. حس استیصال و درماندگی و تسلیم. یک آن سر بلند میکند و نگاه پُردردش، به نگاهم گره میخورد. چشمان گود رفته نمدارش، کلی حرف دارد. دلم هُری میریزد. وجودم از خاطرات ریز و درشت سالهای نهچندان دور، پُر و خالی میشود. میدانم پیرمرد، چیزی شبیه برزخ را تجربه میکند. دلم میخواهد از جا بلند شوم، جلو بروم، دستش را بگیرم و کمکش کنم، نمیتوانم. انگار با قویترین چسب دنیا به نیمکتم چسبیدهام. حال پیرمرد خوب نیست و حال من هم.... جوان پا تند میکند و با حرص عبور میکند و میرود. حق دارد، نمیداند فروش خانه پدری، چه مزه تلخِ گسِ حال بههمزنی دارد.