شماره ۱۲۲۲ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۲ شهريور
صفحه را ببند
پاسخگوی شماره ۲۵
| پ. ش. بیست و پنج |

Alcate: عزیزم، ظهر داری از سر کار برمی‌گردی عابربانک برام پول بگیر یه ریش‌تراش جدید اومده، احسان و علیرضا خریدن، منم میخوام. #کلیشه- برعکس
 : الان شما با منی؟! این‌جا ۱۵نفر تحریره دست به جیب ایستادن البته سوشیانس شجاعی‌فرد از همشون مهربون‌تر و دل رحم‌‌تره #کلیشه- برعکس
میشا: الان دقیقا وظیفه پاسخگوی شماره ۲۵ چیه؟! یعنی راجع به نویسنده‌هاتون بنویسیم چاپ می‌کنید؟
: باور کنید ما فقط منتظریم شما نویسنده‌های مارو نقد کنید، سوژه‌مون بشن. دلمون گرفت از سطح پایین خاله زنکی. هر نظر، انتقاد و پیشنهاد رو بفرستید اینجا. پاسخگو هواتونو داره!
رضا اوزان: سلام، چند مطلب حضورتون پاس دادم متاسفانه تا حالا خبری نشده. البته قبلن‌ها سطل زباله بود، آدم می‌تونست محتویات اونو ببینه، الان کیسه زباله‌ها مشکی شده و محتویاتش دیده نمیشه. کاش که یه سرفه‌ای، عطسه‌ای ائهن تالاپی می‌کردید که دلخوش باشیم دریافت کردید و خوندیدش. اینقدر چشم به راه موندم که هنوزم هنوزه چشم راستم وسط راه نشسته و منتظر جواب شماست.  نکنه شمام شریک مخابرات هستید و از درآمد تلگرام شما هم بی‌نصیب نیستید.  خسته نباشید، اگه خسته شدید، با چایی و دوسیب خستگی در کنید و باز بنویسید که برای نوشتن هیچ‌وقت بهتر از حالا نمی‌تونید پیدا کنید. مانا باشید بالبی سیب گویان. اگه از روی مرحمت یه جواب نیم‌خطی به بنده بدید. چهره بنده هم سیب‌گو می‌شود. باقی بقایتان. جانم فدایتان.
 ما جانمان فدایتان که این‌قدر مهربان و شیرین به آدم تیکه می‌اندازید که آدم دلش می‌خواهد باز هم تیکه بشنود. عرضم به حضور شما که به دلیل محدودیت کلمه هر هفته می‌توانیم یک متن چاپ کنیم و این هم متن جنابعالی قربان موی سپیدتان (من چرا دارم اینجوری حرف می‌زنم؟!)
اندر حکایت شهروندی
|  رضا اوزان|
روز جمعه با خودم گفتم که اگر به دشت و صحرا بزنم و باغات زیبای اطراف شهر را نظاره کنم، بهتر از آنست که در خانه بنشینم و جیغ بنفش بکشم و پیراهن تنهایی را بر شاخه بلند کاج خلوت خانه بیاویزم. با این فکر و اندیشه آستین بالا زدم و پاشنه گیوه را کشیدم. چند کیلومتری از شهر خارج شده بودم، گذارم از کنار ریل راه‌آهن گذشت، مردی را مشاهده کردم که روی ریل چنان خوابیده که انگار در خواب ابدی است. تعجب کرده و انگشت حیرت به دندان نزدیکش رفتم و پرسای حال‌واحوالش شدم، گفت؛ برادر دست روی دلم نگذار که دلم خون است، 25‌سال پیش تازه ازدواج کرده و یک بچه دوساله داشتیم، برای ناهار، خانم دلمه بادمجان درست کرده بود، نشستیم سر سفره برای ناهارخوردن. مشغول ناهار بودیم که بچه شیرخواره گریه کرد، گفتم: خانم بچه حتما گشنه است، بلند شو شیرش را بده، گفت من خسته‌ام خودت بلندشو، بگو مگو بالا گرفت، گفتم خانم این‌قدر اذیت نکن خودم را می‌کشم از دستت راحت می‌شوم، گفت اگر غیرت داری برو خودت را بکش و تا خودت را نکشتی به خانه نیا، من هم به روح پدرم قسم خوردم که تا خودم را نکشتم به خانه نیایم، برای خودکشی آمدم روی ریل قطار خوابیدم که وقتی قطار آمد، از روی من رد شود و من بمیرم، تا شب منتظر شدم نیامد، چون قسم خورده بودم، نتوانستم به خانه برگردم، منتظر ماندم که قطار تبریز- ارومیه بیاید و مرا زیر بگیرد، فردایش منتظر شدم نیامد، یک‌ماه صبر کردم نیامد، دوسال صبر کردم نیامد، الان 25‌سال است که این‌جا روی ریل می‌خوابم بلکه قطار به ارومیه بیاید و مرا بکشد ولی از شانس من نمی‌آید، در این 25‌سال بچه‌مان بزرگ شد، زن گرفت بچه‌دار هم شد ولی قطار نیامد که نیامد، الان هر روز پسرم با زنش و بچه‌اش برایم ناهار و شام می‌آورند و من همین‌جا غذایم را می‌خورم و منتظر می‌مانم ولی از قطار تبریز- ارومیه خبری نیست، چندبار به رئیس و رؤسا نامه نوشته‌ام، آنها هم می‌گویند قطار امروز می‌آید، فردا می‌آید. الان 25‌سال است که وعده می‌دهند ولی این قطار نمی‌آید که من خودم را بکشم و راحت بشوم. اول فکر کردم دروغ می‌گوید ولی وقتی رسانه‌های عمومی را خواندم، دیدم بنده خدا راست می‌گوید، قرار بوده قطار 25‌سال پیش به ارومیه برسد و هنوز نرسیده. اگر شما قطار تبریز- ارومیه را دیدید، از قول من از او خواهش کنید که هر چه زودتر بیاید و جان این بنده خدا را بگیرد و خانواده‌ای را از نگرانی خلاص کند، غیر از این عرضی ندارم. باقی بقایتان، جانم فدایتان.

 


تعداد بازدید :  635