شماره ۱۲۱۵ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۱۳ شهريور
صفحه را ببند
کوچه اول

| داود نجفی| بیست سالم که تمام شد، پیش پدرم رفتم و گفتم: «خوب دیگه بابا جون من بیست سالم شد، چیزی قرار نیست بهم بگی؟» پدرم گفت: «چرا، خفه شو پسرم.» گفتم: «من دیگه مرد شدم، باید برام زن بگیرید.» پدرم یه استکان برداشت، به من داد و گفت: «ها کن توش و پسم بده.»‌ ها کردم و پسش دادم. پدرم بو کرد و گفت: «بیا دهنت هنوز بوی شیر میده و قاه قاه خندید.» بدجور حالم گرفته شد. به اتاقم رفتم و خوابیدم. توی عالم خواب دیدم پهلوان محل شده‏ام و برای مردم برنامه گذاشته‏ام. نوبت به پاره‌کردن زنجیر رسید. زنجیر لعنتی پاره نمی‏شد، ولی برای اثبات مردانگی‏ام طوری با تمام وجود زور زدم که صدای پاره‌شدن زنجیر کل محل را پر کرد. یک مرتبه پدرم با لگدی از خواب بیدارم کرد و گفت: «پاشو خرس بوگندو، کل تخت و فرش رو خیس کردی، واسه من زن هم می‏خوایی؟» کاش به همان روش استکان پدرم اعتماد می‏کردم.


تعداد بازدید :  539