شماره ۱۲۰۶ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲ شهريور
صفحه را ببند
چه ‌کسی سیب‌ها را خواهد شُست؟!

محسن پوررمضانی معاون گروه شهرونگ

ساعت 10صبح بود و هنوز گیجِ خواب بودم که کسی درِ اتاق را زد. حسین که روی زمین خوابیده بود، گفت: «فحشِ ناموسی گذاشتم اگه یه دفعه دیگه در بزنی.»
سعید خوابِ خواب بود و صدای خروپفش از تخت پایینی می‌آمد. باز هم صدای در آمد و حسین داد زد: «بی‌شرف بذار بخوابیم، سرصبحی.»
برای چند ثانیه صدایی نیامد، بعدش کسی با صدای آهسته گفت: «اتاق آقای ایمان رضایی؟»
سریع از توی تخت بلند شدم و شلوارک و پیراهن پوشیدم. به حسین و سعید هم تشر زدم که بیدار شوند، اما فایده‌ای نداشت. سریع در را باز کردم. توی راهرو پدرم کنار یک گونی ایستاده بود، گفت: «چرا درو باز نمی‌کردی پس؟»
گفتم: «ببخشید خواب بودم.»
گونی را بلند کرد و آورد توی اتاق و گذاشت زمین «اتاقت اینجاست؟!»
حواسم به وضع اتاق نبود. ته‌سیگارهای از توی قوطی تن‌ماهی سرریز کرده بود روی زمین. زغال‌های سرِقلیان موکت را مثل پنیر لیقوان سوراخ‌سوراخ کرده بود و از توی سطل آشغال بوی گند و کپکِ غذاهای نیم‌خورده می‌آمد. حسین که تازه بیدار شده بود، نگاهی بهم کرد و گفت: «چی شده؟ بازم نگهبان جدید اومده؟»
حسین را به پدرم نشان دادم و گفتم: «هم‌اتاقی‌ام حسین... حسین جان ایشون پدرم هستن.»
حسین سعی کرد خودش را جمع و جور کند. ملافه را دور خودش پیچید و آمد با پدرم دست داد. پدر گفت: «شما هم ریاضی می‌خونی؟»
حسین گفت: «از ما دیگه گذشته حاجی، هفت هشت‌سالی هست تموم کردم. این‌جا میام واسه دیدن بچه‌ها.»
پدر گفت: «استاد دانشگاهی؟!»
حسین از روی تخت لباس‌هایش را برداشت و پوشید: «یه‌جورایی. کار پایان‌نامه و مقاله بچه‌ها رو می‌کنم و یه پولکی هم می‌گیرم. به جان شما هیچ استاد دانشگاهی با این قیمت کار نمی‌کنه.» بعدش کتری و لیوان‌ها را از کوهِ ظرف‌های نَشُسته بیرون کشید و رفت بیرون که چای بگذارد.
حسین که رفت، مهدی تک‌بُر گردن کشید توی اتاق و گفت: «ایمان شلم یکی کم داریم میای؟!»
گفتم: «دیشب صرف شد، ممنون.»
می‌خواستم چیزی بگویم تا جوِ اتاق عوض شود که حسین با لگد در را باز کرد و با سه تا چایی توی دستش آمد تو. سعید از خواب پرید و گفت: «چته وحشی؟»
حسین گفت: «درست زِر بزن، مهمون داریم.»
سعید را به پدرم نشان دادم و گفتم: «آقا سعید، دانشجوی فوقِ فلسفه...»
سعید رویش را برگرداند: «خفه بابا، دهنتو ببند بذار بخوابیم...»
حسین لیوان‌های چای‌ را گذاشت زمین و پدر گفت: «هشت ترمه است، می‌خوان اخراجش کنن، یه کم سگیه. از خوش‌شانسی بچه‌‌های ۱۱۰چایی درست کرده بودن، اصرار که بیا برات بریزم.» روی چای پر از حباب بود. پدر چایش را فوت کرد و قلپ‌قلپ خورد. چیزی نمی‌گفت. شبیه کسی شده بود که تازه فهمیده روی سردر سازمان ملل هیچ شعری از سعدی نوشته نشده. برای رفتنم به دانشگاه کلی خرج کرده بود و پزش را به در و همسایه داده بود. حالا حباب آرزوهایش ترکیده بود توی صورتش. قلپ اولِ چای را که خوردم، مزه‌ ریکا را حس کردم. اتاق ۱۱۰ داشت انتقام باخت دیشبش را می‌گرفت. پدر چای را نیمه‌خورده رها کرد و گفت باید برود به کارهایش توی شهر برسد.
شب گونی‌ای را که پدر آورده بود رو باز کردم، پر از سیب بود. تا صبح شلم زدیم تا هرکس باخت برود چند تا سیب بشورد.

 


تعداد بازدید :  789