شماره ۱۱۹۴ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۹ مرداد
صفحه را ببند
اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟!

محسن پوررمضانی معاون گروه شهرونگ [email protected]

گریس را مالیدم به صورتم. گفت: «بزن به همه‌جات!»
گفتم: «خوبه دیگه لباسم سیاهه، دیده نمی‌شه توی تاریکی.»
گریس را از دستم گرفت و گفت: «این که برای قایم‌شدن نیست! پیراهنت رو دربیار.»
گفتم: «شیما بس کن این کارا چیه؟»
بغض کرد و گفت: «می‌خوای اگه گرفتنت من بیوه بشم؟!»
پیراهنم را درآوردم و گفتم: «باشه بابا بیا هرکاری می‌خوای بکن.»
یک مشت گریس از توی قوطی چنگ زد و مالید به کمرم. از سرما عضلاتم منقبض شد.
گفت: «خودم توی تلگرام خوندم که دزده به خودش گریس می‌مالید تا کسی نتونه بگیرتش.»
گفتم: «اینقدر این خبرا رو نخون، پوک می‌شه مغزت.»
به مشت گریس مالید روی موهایم. گفتم: «موهام‌رو چه ‌کار داری؟»
برایم فرق وسط باز کرد و گفت: «چقدر بهت میاد.»
بعد موبایلش را آورد و با بدن نیمه لخت گریسی‌ام، سلفی گرفت و گفت: «من و همسر ژله‌ای همین الان یهویی.»
گفتم «چرا توی عکس حرف می‌زنی؟»
گفت: «عکس نبود که عزیزم، فیلم بود. لایو رفتم برات. ببین تا همین الان هفت تا لایک گرفته.»
با عصبانیت گفتم: تو از صحنه آماده‌شدنم برای دزدی فیلم گرفتی پخش کردی توی اینترنت؟!»
 لبخندی زد و گفت: «عزیزم اونا که فکر نمی‌کنن تو داری می‌ری دزدی.»
گفتم: «پس چه فکری می‌کنن؟»
موبایلش را نشانم داد که یکی زیر فیلمش نوشته بود: «وای چه ایده خوبی، خوشبخت باشید شیطونا!»
دوباره موبایلش را نشانم داد و گفت: «این همون گردنبند زهراست که بهت گفتم، خودش زیرش نوشته سه تا الماس داره توش.»
گفتم: «یعنی الان هم توی گردنشه؟! مگه از تو کولر نشنیده بودی که می‌خوان برن شمال!»
گفت: «چرا بابا،‌ رفتن. احتمالا گذاشته توی شکمِ مرغ‌های فریزرش. اون دفعه‌ای می‌گفت از ترسِ‌ دزد گردنبندش رو جاهای عجیب قایم می‌کنه،‌ ولی بیچاره نمی‌دونست دزدش چقدر باهوشه!»
گفتم: «خب دیگه حالا، من می‌رم طبقه بالا، تو حواست باشه اگر کسی اومد خبر بدی.» بدون پیراهن زدم بیرون و رفتم طبقه بالا. سریع با کلیدی که از قبل شیما کپی زده بود در را باز کردم و رفتم تو. همه‌جا تاریک بود. چراغ‌قوه را روشن کردم. دسته‌اش را گذاشتم توی دهانم و رفتم طرف فریزر. بیچاره‌ها اصلا مرغ نداشتند. همه‌اش بسته‌های نان سنگک یخ‌زده بود و نخود سبز و سبزیجات. توی یخچال را هم نگاه کردم. یک سطل ماستِ مشکوک دیدم. دستم را کردم تویش و گشتم اما چیزی نبود. دست ماستی‌ام را لیسیدم اما مزه‌ چرب و مزخرفی داشت و یادم نبود که دستم را هم گریس زد‌ه‌‌ام.     
رفتم توی اتاق خواب. دیدم گردنبند خیلی ساده روی میز توالت گذاشته شده. واقعا به عقل جن هم نمی‌رسید! همین‌که برش داشتم دست پشمالویی از زیرِ پتو دستم را گرفت و با صدای خواب‌آلویی گفت: «کجا می‌ری زهرا؟!»
‌با دست آزادم چراغ‌قوه را از دهانم بیرون آوردم و صدایم را نازک کردم: «می‌رم دستشویی عزیزم.» خوشبختانه دستم چرب بود و توانستم راحت آزادش کنم. سریع زدم بیرون و برگشتم خانه. شیما گردنبند را که دید، اولش ذوق کرد و بعد با تعجب پرسید:   «توی ماست قایمش کرده بود؟!» از خستگی دوش گرفتم و خوابیدم. صبحش که رفتم سرِ کار موبایلم را چک کردم و دیدم شیما عکس جدیدی توی اینستاگرامش گذاشته و زیرش نوشته: «هدیه شوهر عزیزم برای سالگرد ازدواجمون.» 33 تا لایک گرفته بود و یک‌نفر زیرش نوشته بود: «وای چه گردنبند خوشگلی، قدرش رو بدون از این شوهرا کم پیدا می‌شه.»
نگاهم روی گردن شیما خشک شد. هنوز لکه‌های سفیدِ ماست روی حفره‌های زنجیرش معلوم بود.

 


تعداد بازدید :  868