شماره ۱۱۸۹ | ۱۳۹۶ شنبه ۱۴ مرداد
صفحه را ببند
چه کسی به ژان آموخت؟

سارا سحابی| ژان به جرم دزديدن قرصي نان به 3‌سال زندان محكوم شد. چندبار اقدام به فرار كرد اما هر بار پس از دستگيري به دوره‌ محكوميتش اضافه شد. سرانجام پس از 15‌سال از زندان آزاد شد. او در پاريس نتوانست هيچ كاري براي خود دست و پا كند. هيچ‌كس حاضر نبود به يك سابقه‌دار كار بدهد. برای همین عازم شهر كوچكتري در جنوب شرقي فرانسه شد. آن‌جا نيز تمام درها را به روي خود بسته ديد. در برگه‌ شناسايي‌اش نوشته بودند انساني بسيار خطرناك و اصلاح‌ناپذير است. نه‌تنها كسي به او كار نداد بلكه حتي جايي نيافت تا شب را در آن به‌سر ببرد. سرانجام آخرين فردي كه درِ خانه‌اش را روي او مي‌بست، به خانه‌ای محقر در آن‌سوي ميدان شهر اشاره كرد و گفت شايد او حاضر باشد شب جايي به تو بدهد تا در سرما نمانی. به این ترتیب ژان، به آن خانه می‌رود و پيرمردي در را باز می‌کند و می‌گوید: «خوش اومدي پسرم.» سال‌هاي طولاني زندان از ژان موجودي خشن ساخته. بی‌مقدمه داستان زندگی‌اش را می‌گوید و به پیرمرد یادآوری می‌کند که طبق برگه هویت، آدمی خطرناک است و بهتر است پیرمرد قبل از هر تصمیم خوب بیندیشد. اما پيرمرد با آرامش می‌گوید: «درِ اين خانه هميشه روي همه‌ بندگان خدا باز است.» سپس رو به پيرزن مستخدمش می‌کند و می‌گوید: «لطفا يك بشقاب ديگر هم به سرويس روي ميز اضافه شود.» ژان بشدت تعجب کرده. پیرمرد نه‌تنها او را به منزل راه داده بلکه سر سفره خود نیز پذیرای او شده. سر سفره، پيرمرد رو به خدمتكار كرد و گفت: «نور اتاق براي میهمان ما كافي نيست، لطفا يك شمعدان ديگر بياوريد.» سپس متوجه كمبود چيزي شد و با اندكي جديت باز به خدمتكار كه درحال خروج از اتاق بود گفت: «به نظر مي‌رسه چيزي رو فراموش كرديد.» خدمتكار با دودلي سراغ گنجه رفت و قاشق و چنگال‌هاي نقره‌اي را كه فقط براي میهمان استفاده مي‌شد با خود آورد. توجه ژان به نقره‌هاي گران‌قيمت جلب شده بود. حوالي صبح فردا در خانه‌ كشيش را كوبيدند، باز هم همان قدم‌هاي آرام و پرصلابت به آرامي تا نزديك در پيش‌ آمد. كشيش در را گشود. 4 ژاندارم فردي را در بند كرده بودند و آن فرد كسي جز ژان نبود. سركرده‌ آنها با احترام گفت: «جناب اسقف، ما اين مرد را صبح خيلي زود بيرون شهر دستگير كرديم. او قاشق و چنگال‌هاي نقره‌اي به همراه داشت كه در بازجويي اعتراف كرد، از خانه‌ شما به سرقت برده.» ژان با تعجب گفت: «اسقف؟ من خيال مي‌كردم شما يك كشيش ساده هستيد.» اسقف به سرعت جواب داد: «آه... اين مرد دزد نيست، شما نبايد اونو دستگير مي‌كرديد. من خودم سرويس‌هاي نقره‌ رو بهش داده بودم.» بعد به سوي طاقچه‌اي در گوشه‌ اتاق رفت، شمعدان‌هاي نقره را با خود آورد و اضافه کرد: «پسرم، شمعدان‌ها رو فراموش كرده بودي.» ژاندارم‌ها رفتند. اسقف به ژان گفت: «اميدوارم با پولي كه از فروش نقره‌ها به دست خواهي آورد، شرافتمندانه زندگي كني. در اين خانه همواره به روي تو باز است.»
ويكتور هوگو در ادامه‌ رمان «بینوایان» از ژان موجودی می‌تراشد که قدم به قدم به سمت انسانیت در حرکت است. کشیش در همان یک روز، از ژان انسانی دیگر می‌سازد؛ نه با سخنان خود، بلکه با رفتار خود.


تعداد بازدید :  321