شماره ۱۱۸۷ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۱۱ مرداد
صفحه را ببند
مصایب پسرانِ شیره به شیره

علی رمضان طنزنویس [email protected]

هیچ‌کس نمی‌فهمید چرا ما این‌قدر وحشی هستیم. زنگ‌های تفریح، حیاط مدرسه پر بود از گروه‌های دونفره که داشتند ساق به ساق می‌کردند. فرهنگ زد و خورد آن‌قدر در مدرسه ما جاافتاده بود که صبح‌ها، به جای سلام و علیک، با زانو می‌زدیم زیر دل طرف مقابل. این زانو برای ما حکم سلام را داشت و برای همین، همه می‌خواستند در سلام‌کردن از همدیگر سبقت بگیرند. درد آن‌قدر شدید بود که دیگر کسی به جواب سلام نمی‌رسید.
بیشتر دست و پاهایی که شکستم، در همین دوران بود. مدام درحال ضربه‌زدن بودم. عشق تمرین و کوبیدن ساقم با تمام توان به جاهای محکم. پایم را به درخت، به نیمکت آهنی پارک، چهارچوب فلزی در، میله‌ اتوبوس و خلاصه هرجای محکم دیگری می‌کوبیدم. فکر می‌کردم هرچیزی که پایم را نشکند، محکمترش می‌کند.
ما مریدان لین‌چان و پیروان جنگجویان کوهستان بودیم. رهروان بروسلی و فرزندان خلف معبد شائولین. در صورت کاکرو و در سیرت واکاشی زوما. مثل زومبه، در معرکه‌ها به شوق می‌آمدیم و برای دعوا له‌له می‌زدیم.
برادرم سعید، یک کلاس از من بالا‌تر بود، دیلاق و کینه‌ای. من اما چاق بودم، پرزور و سیّاس. با پنبه سر می‌بریدم. هر روز، مدرسه که تعطیل می‌شد، دوتایی با هم می‌رفتیم سمت دبستان مامان. آن‌وقت‌ها معلم دبستان بود.
تا دبستان مامان، من‌ هزاربار زمین می‌خوردم. سعید استاد پشت پا بود. هر پشت‌پا را با یک پس‌گردنی جواب می‌دادم. تازه پس‌گردنی یاد گرفته بودم و آن‌وقت‌ها خیلی رونق داشت، چون همه کچل بودند و تا فرق سر، جا دست داشتند.
آن‌قدر زیرپا می‌کشیدیم و دست شکن به هم می‌زدیم که کنار در مدرسه مامان، از حال می‌رفتیم و دراز می‌کشیدیم روی زمین، تا نفسی تازه کنیم. سعید همان‌طور که خوابیده بودیم، خاک باغچه را مشت می‌کرد و می‌ریخت روی سر من. یک‌جور خاک بر سرت برادرانه. من هم تف می‌کردم.
هر روز بلااستثنا، وقتی مادرم کارش تمام می‌شد و از مدرسه می‌آمد بیرون، با این صحنه مواجه می‌شد. بعد یک‌طوری که یعنی من قهرم، راهش را از بین ما باز می‌کرد و بی‌توجه برای خودش می‌رفت.
ما هم صبر می‌کردیم تا دور شود و برود. وقتی نقطه می‌شد و به ته کوچه می‌رسید، دوتایی بلند می‌شدیم و شروع می‌کردیم به دویدن. وقتی می‌رسیدیم، باز هم می‌دویدیم تا جلو بزنیم. از نفس که می‌افتادیم، می‌ایستادیم و کشتی می‌گرفتیم. این‌جا مادرم می‌ایستاد، نگاهمان می‌کرد، بیشتر وقت‌ها صدایمان می‌زد، دعوایمان می‌کرد، دستمان را می‌کشید تا جدایمان کند. تقریبا هیچ‌وقت موفق نمی‌شد. بعضی وقت‌ها هم فقط آرام گریه می‌کرد.
دست آخر، پاره و پوره، زخمی و خونی، می‌رسیدیم خانه. لباس‌هایمان را می‌گذاشتیم داخل تشت حمام و می‌رفتیم سراغ یخچال. هرکدام طبقه خودمان را در یخچال داشتیم تا دعوایمان نشود، اما بالاخره یک دلیل برای دعوا پیدا می‌کردیم. بارها سر کانال یک یا دوی تلویزیون، همدیگر را به قصد کشت زدیم.
مادرم از ظرف‌شستن متنفر بود، ولی به محض این‌که از مدرسه می‌رسیدیم خانه، شروع می‌کرد به ظرف‌شستن. ظرف می‌شست و با خودش حرف می‌زد. حرف‌هایش را زیرلب می‌گفت، مثل ذکر. گوش تیز می‌کردم به زمزمه‌اش. لابه‌لای وحشی‌ها، خاک بر سرها، لعنت خدا و اگر هدایت پذیرند، اسم خودم و سعید را می‌شنیدم.
وقتی ناهار حاضر می‌شد، سر سفره، من ماجرای امروز مدرسه را برای مامان تعریف می‌کردم. سعید اما روایت خودش را داشت. سیر که می‌شدیم، داستان هم را خراب می‌کردیم و آخرش را می‌گفتیم و بعد هم بلند می‌شدیم و دور سفره می‌دویدیم تا انتقام بگیریم.
همسایه، دوست و فامیل، همه متفق بودند که ما بزرگ می‌شویم و بهترین دوست‌های هم خواهیم شد.
ما بزرگ‌ شدیم اما فقط زورمان زیادتر شد. کبودی‌ها بزرگتر، شکستگی‌ها شدیدتر و خونریزی‌ها بیشتر شد. ما حواس‌مان به زخم‌های خودمان بود و هیچ‌وقت نفهمیدیم، چین و چروک‌های پیشانی مادرمان از کجا آمد.


تعداد بازدید :  400