شماره ۴۱۳ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۵ آبان
صفحه را ببند
بطری قساوت

عبدالجلیل کریم پور آموزگار

 امروز می خواهند با بچه ها شهر را بگردند ، می‌خواهند زیبایی شهرشان را با هم تقسیم کنند. خودش راننده هست .
فقط آمده که از نصف جهانش لذت ببرد. توی ماشین با هم هستند ، شاید دوستان همکلاسی ، شاید هم دوستان کلاس موسیقی ، شاید هم ... به هر حال امروز فقط آمده اند که با هم باشند. گاهی می خندند ، گاهی شوخی می کنند ، گاهی هم نگه می دارند که رفتگر کنار خیابان را سلامی کنند یا از کودک سیاه سوخته ای که آدامس می‌فروشد چند تا آدامس بخرند . دلش می‌خواهد فریاد بزند ، شاد باشد و او هم نفسی تازه کند ، می‌خواهد شادی‌ش را به همه اعلام کند.
چقدر امروز متفاوت است، چه هوای عالی‌ای! موسیقی نیمه تند ماشین هماهنگ با همه آنها شاداب است! نرسیده به چهارراه سرعتش را کم می‌کند، هنوز هم شوخی های دوستانه ادامه دارد! دنیای قشنگی را برای خودشان تعریف کرده‌اند! انگار غمی در دنیا ندارند که این گونه بی هوا شادانند!
هر کس از آن جا می‌گذرد به حالشان غبطه می‌خورد! اما انگار آن طرف‌تر موتور سواری خشماگین جوری دیگر است نگاهی مرموزانه به آنها می‌اندازد! انگار با شادی‌های دیگران قهر است، انگار اینان شادی او را دزدیده اند که این گونه می پایدشان ! به سویشان می‌رود، انسانیتش را همان کنار خیابان جا می‌گذارد، قساوتش را از لای پیراهنش در می‌آورد ، بطری‌اش را باز می‌کند، و محتویاتش را به صورت دخترک جوان می‌ریزد و سرمست و شاداب از آنچه کرده به خیابان می‌گریزد. دخترک فریاد می‌زند سوختم! سوختم! سوختم! رهگذران جمع می‌شوند، دخترک فریاد می‌زند و اسیدپاش مغرور از آنچه کرده است در خیابان پرسه می‌زند! همه دلشان می‌گیرد ، چه هوای خسته‌ای! چه آسمان بی روحی! چه زمانه  زجرآوری!

 


تعداد بازدید :  230