شماره ۱۱۸۲ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۵ مرداد
صفحه را ببند
به رقص آ

محسن پوررمضانی/معاون گروه شهرونگ

سر خیار را نمک زدم و گذاشتم پای لثه‌ آسیای چپم. دردش کلافه‌ام کرده بود و هر کاری به فکرم می‌رسید می‌کردم تا شاید دردش کم شود. هر ماه کرایه‌ خانه و بدهی‌ها فلجم می‌کرد. یک هفته‌ آخر ماه را فقط نان و ماست می‌خوردم و تهش پولی برای دندانپزشکی نمی‌ماند. برادرم دستم را کشید و گفت: «خجالت نمی‌کشی، عروسی داداشته، اون وقت تو اینجا نشستی خیار می‌خوری؟!»
گفتم: «به جون داداش حامد من اصلا بلد نیستم برقصم.»
طوری دستم را کشید که نزدیک بود با صورت بخورم زمین و به سختی تعادلم را حفظ کردم. خیار را گذاشتم توی جیب کتم و دودستی دستش را گرفتم و به حالت التماس گفتم: «تو رو خدا داداش، من ناظم مدرسه‌ام... اگه یکی از بچه‌های مدرسه ببینه خیلی ضایع است...»
زورش خیلی زیاد بود و من را مثل سورتمه می‌کشید. وقتی دستم را ول کرد، خودش شروع کرد به چرخاندن دست‌‌ها و تاب دادن باسنش. من و برادرم وسط سالن بودیم.
 دیجی گفت: «به افتخار برادر داماد...»
 مردهایی که روی صندلی‌هایشان نشسته بودند، شروع کردند به ریتمیک دست زدن. هنوز توی شوک بودم که برادرم دست‌هایم را گرفت و بالا و پایین برد. مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی خودم را در اختیارش قرار دادم تا هر جوری که می‌خواهد حرکتم دهد. یکی از دست‌هایم را ول کرد و سعی کرد من را بچرخاند دور خودش که آرنجش محکم خورد، طرف چپ صورتم. از درد نعره‌ای زدم «آی‌ی‌ی‌ی‌ی...»
 دیجی گفت: «حالا وای وای... وای وای وای وای...»
ناگهان همه بلند شدند و دورم دایره زدند و برادرم هم رفت کنار آنها. دورم می‌چرخیدند و دست می‌زدند. ناخودآگاه دستم را گذاشتم روی جایی که درد می‌کرد. بقیه هم دستشان را گذاشتند روی صورتشان. توی اوضاع بدی گیر کرده بودم. باید کاری می‌کردم. به جای مغز، شکمم شروع به کار کردن کرد. نان‌های کپک‌زده و ماست‌های ترش کار خودشان را کرده بودند. دست دیگرم را گذاشتم روی شکمم و مالشش دادم. بقیه هم همین‌ کار را کردند.
 دیجی گفت: «ماشالا برادر داماد...»
 زن‌ها از سالن کناری کِل کشیدند. دردم بیشتر می‌شد و همین‌طور که شکم را مالش می‌دادم، چند بار نشستم و پا شدم تا شاید دردش آرام شود. بقیه هم نشستند و پا شدند.
دیجی داد زد: «شاباش شاباش... بریز و بپاش»     
مردها یکی، یکی جلو آمدند و اسکناس‌هایی را توی جیب و کت و یقه‌ام می‌گذاشتند. دست‌هایم روی صورت و شکم بود و همچنان پیچ‌وتاب‌خوران می‌‌نشستم و بلند می‌شدم.  
دیجی گفت: «آقایان خانم‌ها، بفرمایید شام...»
مثل ماشینی که وسط اتوبان ترمز کرده، حرکت سریع آدم‌ها را کنار خودم حس می‌کردم. نشستم و دست‌هایم را گذاشتم روی سرم تا لِه‌ام نکنند. وقتی سرم را بالا آوردم همه رفته بودند، به جز یک نفر که روبه‌رویم ایستاده بود و با موبایلش از من فیلم می‌گرفت.  علی بود، دانش‌آموز کلاس پنجم. گفت: «آقا خوب می‌رقصید‌یا...»
این را گفت و دوید به سمت در خروج. نای دویدن نداشتم. هر چقدر داد زدم: «علی‌جان... علی‌آقا... پفیوز وایستا...» فایده‌ای نداشت. دندانم دوباره شروع کرد به درد گرفتن. خیار را از توی جیب کتم درآوردم و گذاشتم پای لثه‌ام. پول‌های توی یقه و جیبم را بیرون کشیدم و شمردم. به اندازه‌ یک هفته‌ کاری پول جمع شده بود و می‌توانستم بروم دندانپزشکی.
چند روز بعد از مدرسه اخراج شدم.
رفتم سراغ کار جدیدم. فقط کافی بود بفهمم کجا عروسی برگزار می‌شود، بقیه‌اش دیگر کار سختی نبود.


تعداد بازدید :  710