سوشیانس شجاعیفرد طنزنویس [email protected]
وارد اتاق روانشناس شدم. تخت فرویدیاش زیر یکسری پوستر موفقیت و قورباغهات را قورت بده و از حال بد به حال خوب و اینها قرار داشت! دنبال روانشناسِ لیسانسگرفتهام، چشم دواندم که بگویم سلام دکتر تا شاید کمی کیف کند و ویزیت ارزانتر بگیرد! ولی وقتی پشت میز را نگاه کردم، هیکلی دیدم با ردای سفید و کلاه یکسره آویزانی که تمام صورتش را میپوشاند! شبیه همان فرشته مرگ که با ردای سیاه و داس دسته بلند دیدهاید! فکر کردم شاید این هم یک نوع پوشش جدید ارشادی است! اما وقتی با صدای رسا و خسته و مردانهای گفت: «سلام پسرم! روی تخت راحت باش»، هول ورم داشت! مقاومتی نکردم! خوابیدم روی تخت! دکتر یا فرشته یا عفریت یا هرچی گفت: «پسرجان، این تخت روانشناسی است! تزریقاتی نیست! از اونور بخواب! راحت دراز بکش و افکارت رو رها کن، چشمهایت را هم ببند و سعی کن به چیزی فکر نکنی... به چی فکر میکنی؟» گفتم به پول ویزیت! خندید و گفت: بیخیال اون شو! مهمون منی! چی شده که آمدی روانشناس؟ گفتم: «آقای دکتر، خستهام! طنزنویسم، یعنی 24ساله که طنزنویسم! اوایل فکر میکردم باید چیزی بنویسم که همه بخندند! همینطور هم بود! مطلب که مینوشتم، مردم میخندیدند! کلی خوشحال بودند! طرفدار داشتم! ولی الان دستم به نوشتن نمیره! از صبح تا شب برای دو خط تیتر باید هرچی خبر بده، بخونم! هر چی ناکامیه، هرچی بدفهمیه، هرچی ناقصیه، خوراک طنزه! به خدا خسته شدم از بس خبر بد خوندم! چند روزه که دارم سبک و سنگین میکنم راجع به این جریان آتنا بنویسم... در جریانید که؟ دختر معصوم اون بلا سرش اومد... داغونم... هرجای اینترنت میرم عکسش جلومه... اینستاگرام رو که باز میکنم، مردم تجارب مشابه شخصیشون رو نوشتند! نمیتونم بخونم! رد میکنم.... رد دادم دکترجان... رد دادم! حالا هی داشتم کلنجار میرفتم که یه طنز موشکافانه و تحلیلی و چند لایه و کوفت و زهرمار بنویسم، یهو دیدم عکسهای آتنا رفته، عکسهای مریم میرزاخانی اومده جلوم! با اون چشمهای ساده و لبخند ساده و صورت ساده و ذهن پیچیدهاش! الان باید چیکار کنم؟! شما بگو!... الو... خوابیدی؟ اصلا شما چرا صورتت معلوم نیست؟ دکتری؟ فرشته مرگی؟ من کیام؟! اینجا کجاست؟! این کبوتر کِی بچه کرده؟!» آن هیکل درشت رداپوشیده گفت: کبوتر را نمیدانم! ولی من کارم خوب کردنه! یا با روانکاوی! یا با مرگ! الان تو کدومش رو میخوای؟! گفتم: «نمیدونم! خودم هم گیجم! این مریم میرزاخانی چرا آنقدر سرنوشتش تلخه! توی اون اتوبوس المپیادیها داشت میرفت ته دره، زنده موند! بعد از این مملکت رفت که سروسامون بگیره، سرطان یقهاش را گرفت! آخه این دختر چیکارِ کی داشت؟ اختلاس کرد؟ به مردم زور گفت؟ جنگ راه انداخت؟ شیمیایی زد؟ یک گوشه غربت نشسته بود داشت نان و ماستش رو میخورد و دینامیک و هندسه هذلولی و سطوح ریمانی را بررسی میکرد! چرا دنیا آنقدر الکیه؟ چرا خورشید میتابه؟! چرا میچرخه زمین؟! حالا توی این وضع و بین اینهمه خبر بد، من باید بشینم و طنز خندهدار بنویسم؟! این انصافه؟ این مروته؟! نمیشه ما که همیشه مطلب بیمزه مینویسیم، حالا اینبار بیمزه گریهدار بنویسیم؟! از حال بدمون موقعی که برای چهار خط طنز باید 30 تا خبر بد بخونیم و آخرش هم ملت بیایند زیرش بنویسند مظلومنمایی نکنید مزدورها! یا به پیج ما هم سر بزنید، مخصوص آقایان! آقا، خانوم، بگذار این دفعه توی حال خودمون باشیم، این یکبار شما رو نخندونیم، شما هم فحشت رو این زیر بنویس! حقالتحریر هم نخواستیم! ها؟! نمیشه؟!» دکتر گفت: اول ویزیت من رو بگذار روی میز کناریت... حالا چشمهات رو ببند و آروم بخواب... به هیچی فکر نکن... بخواب...