شماره ۴۱۲ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۴ آبان
صفحه را ببند
پیرمرد

فروغ عزیزی داستان‌نویس

زن گفته بود هوا سرد شده و تأکید کرده بود؛ سرما می‎خوری. اما همان‌وقت هم می‎دانست پیرمرد حرفش را نمی‎شنود. توی حیاط کمی این‌ور و آن‌ور رفت.
به گل‎ها با دقت نگاه کرد و با شلنگ بلند، بعضی از گل‌ها را آب داد. بعد رفت سراغ چهارپایه‎ تاشوی هرروزه، برداشت و در را پشت‌سرش بست.
بدون حساب ماه محرم، می‎شود 4ماه. پیرمرد هر روز چهارپایه را برمی‎دارد و می‌رود سر نبش چهارراه. تمام روز کنار لچکی‎های نویی که شهرداری درست کرده، می‎نشیند.
آدم‎های زیادی از کنارش رد می‎شوند، سلام می‎کنند و می‎ایستند به احوالپرسی. پیرمرد روی صندلی‎اش جابه‎جا می‎شود. یک وقتی به خیابان و آدم‎هایش زل می‌زند.
یک‌وقت‎هایی هم می‎رود پیش حاج‌آقا صدری که چای بخورد. با مشتری‎های حاج آقا صدری، که دیگر فقط ساکنان همین خیابان نیستند، گرم می‎گیرد.
حاج‌آقا صدری برایش از گران شدن روغن و کمیابی ماست کم‎چرب و نااهلی مشتریان جدید می‎گوید. و او در جواب می‎گوید: «برای تو که خوب شد، شدی مغازه سر نبش و مشتری‎هات زیاد شدند.» البته این جواب حاج‌آقا در دل پیرمرد است.
جلوی رویش لبخند می‎زند و می‎گوید: درست می‎شه حاجی؛ درست می‎شه.
دلش می‎خواهد بگوید حالا خدارو شکر که مغازه‎ات هست اما نمی‎گوید. حاج‌آقا صدری از مغازه‎دارهای جدید خیابان راضی نیست. درد دلش با پیرمرد سر مغازه‎دارها، همیشه به پادرمیانی پیرمرد ختم می‌شود. «جوونن حاجی؛ یه کاری می‎کنند ما باید بهشون راه و چاه نشون بدیم.» بعد توی دلش می‎گوید: «اینجا دیگه هیچ‌چیش مثل قبل نیست.» و بعد
لبخند می‎زند.
وقت ظهر چهارپایه را می‎گذارد توی مغازه یکی از قدیمی‎ها و می‎رود خانه. مثل قدیم‎ترها از نانوایی کنار بانک، نان تازه می‎خرد.
 اگر شهرداری طرح تعریض را اجرا نمی‎کرد، می‎توانست از حسن ماست‌بند، ماست تازه بگیرد؛ اما دیگر نه او و نه پیرمرد، کاسب این محله نیستند و جای مغازه‎شان خیابان و لچکی ساختند پس از حاج‌آقا صدری ماست کم‌چرب می‌گیرد، کنار کیوسک روزنامه‎فروشی راهش را کج می‎کند و می‎پیچد در کوچه.


تعداد بازدید :  285