پرنده کوچک در جنگلی بس پهناور میزیست. بر شاخهای لانهای داشت که آن را آشیانه خویش ساخته و به آن دل خوش داشته بود. آن روز تابستانی هولناک فرا رسید که آتشی جنگل را در بر گرفت. شعلهها همه چیز را میبلعیدند و از خود خاکستری به جای میگذاشتند و همچنان پیش میرفتند. جانوران هراسان جنگل را رها میکردند که اگر لانه و آشیانه بر باد رفت، دست کم جان خویش به در برند و زندگی در جای دیگر از سر گیرند. پرندگان به بلندای آسمان پرواز میکردند و دیگر جانوران جای امنی میجُستند.
پرنده کوچک اما نمیتوانست سوختن آشیانش را باور کند یا بتواند آن را برای همیشه ترک گوید. پس به نهر نزدیک شتافت و با منقار کوچکش آب برگرفت و بر آتش ریخت. هرچه آتش به لانه او نزدیکتر میشد، تلاش او افزونتر میگشت تا که شاید بتواند آتش را از نزدیک شدن به آشیان خود باز دارد. دلی پر از شهامت داشت و عزمی جزم و ارادهای بس محکم تا آتش را خاموش کند.
فرشتگان آسمان و خدای ناظر بر این جهان را دل به درد آمد از آن همه عشق به آشیان. از آن همه درد که در دل آنها تلنبار شده بود، اشکی از چشمانشان روان شد که به بارانی بدل گشت و بر آن جنگل فرو ریخت و بر شعلههای سرکش آتش چیره گشت. آتش در برابر رگبار باران سر تسلیم فرود آورد و نهایتاً فرو مُرد.
اگرچه این افسانه است، اما گویای آن که حتی کوچکترین قدمی که با عزم جزم، روحیه مصمم و اراده شکستناپذیر برداشته شود، جهان را تواند که تغییر دهد و تحولی بخشد.
*افسانه سرخپوستان «اینکا»
مترجم: ف.ایزدی