شماره ۱۱۵۸ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۷ تير
صفحه را ببند
تجربه دختر سعودی؛ احساس کردم از قفس آزاد شده‌ام
رانندگی حق من است

منال‌الشریف یکی از فعالان حقوق زنان در عربستان صعودی است که در‌ سال 2011 کمپینی برای حق رانندگی زنان به راه انداخت. وجیهه ‌الحویدر، فعال و نویسنده صعودی و یکی از موسسان انجمن حمایت و دفاع از حقوق زنان در عربستان سعودی است. داستانی که می‌خوانید تجربه نخستین رانندگی منال با فیلمبرداری وجیهه است که در یوتیوب و فیس‌بوک به اشتراک گذاشته شد.‌
رانندگی یک زن در عربستان سعودی
همزمان با بهار عربی در‌ سال 2011 کمپینی را در فیس‌بوک و توییتر شروع کردم تا به زنان اجازه بدهد در عربستان سعودی رانندگی کنند. فکر می‌کردم ممکن است اگر کسی ویدیویی از زنی درحال رانندگی را ببیند، این تجربه برایش «عادی‌تر» شود و به شهروندان سعودی نشان دهد که هیچ‌چیز خطرناکی وجود ندارد. همچنین می‌خواستم ثابت کنم که خیلی از ما بلدیم رانندگی کنیم، حتی گواهینامه و خودرو داریم. می‌خواستم ثابت کنم که دولتمردان سعودی جلوی خودروی یک راننده زن را نگه نمی‌دارند.  از وجیهه، فعال حوزه زنان و کودکان خواستم برای درست‌کردن ویدیو به من بپیوندد. از طرفی چون برادرم در دسترس نبود، تصمیم گرفتم از یکی از دوستانم، احمد، خواهش کنم که همراه‌مان شود، چون به زنی که همراه مرد نداشته باشد شک‌و‌گمان‌های زیادی می‌شود. وجیهه کارگردانی را به عهده گرفت و احمد هم رانندگی می‌کرد تا وقتی که خودم به جایش نشستم و فرمان کادیلاک بنفش شاسی‌بلندم را در دستم گرفتم.
چندین‌ سال برای خرید این خودرو پول جمع کردم؛ خودرویی که حالا برای نخستین‌بار با آن در خیابان‌های پادشاهی سعودی رانندگی می‌کردم.
به خانه وجیهه که رسیدیم احمد بوق زد و او سریع از خانه بیرون دوید. مویش را خیلی مرتب زیر روسری سیاهش بسته بود، چادر عبای صورتی روشن به تن داشت. زنان سعودی در محیط‌های عمومی به‌ندرت غیر از مشکی رنگ دیگری می‌پوشند. وقتی وجیهه را با رنگ صورتی دیدم، خوشحال شدم، فکر کردم او از من هم شجاع‌تر است. بدون‌شک، او با خودش فکر کرده بود اگر دستگیر شویم، حداقل لباس شیکی به تن دارد.
احمد در آینه عقب نگاه کرد و خودرو به راه افتاد. با استرس از کنار ساختمان محل زندگی‌ام گذشتیم، به سرعت‌سنج خودرو، به من و به آینه نگاه می‌کرد تا ببیند چه کسی ممکن است در خیابان پشت‌سر ما باشد. استرس او به همه ما منتقل شده بود، اما همچنان احساس خوشحالی می‌کردم. بعد از عبور از چند خیابان، از کنار یک ایستگاه پلیس محلی رد شدیم و بعد در آخر به کافه‌ای رسیدیم که احمد برای نوشیدن چای لیمو و زنجبیل توقف کرد. به محوطه پارکینگ رفت و جایی که دید نداشت پارک کرد.
بالاخره به سمت صندلی راننده رفتم و وجیهه در صندلی شاگرد نشست. نفس عمیقی کشیدم و نشستم و دستانم را روی فرمان گذاشتم. با این‌که در آن لحظه در جای سربسته‌ای بودم، احساس کردم یکی از پرندگان آوازه‌خان پدرم هستم که از قفس آزاد شده و در اتاق پرواز می‌کند. شیشه را پایین کشیدم و به احمد گفتم «متشکرم دوست من. نگران ما نباش، ما خوبیم». کمربندم را که می‌بستم، احساس کردم دستانم کمی می‌لرزند. سوییچ را درون استارت گذاشتم، آینه را تنظیم کردم و روسری‌ام را جلو کشیدم تا مطمئن شوم مویی بیرون نیست. از داخل کیفم عینک آفتابی‌ام را بیرون آوردم روی صورتم گذاشتم و برای آخرین‌بار به خودم در آینه نگاه کردم.
خودرو که راه افتاد، افکارم را برای شروع فیلمبرداری آماده می‌کردم. می‌خواستم با صدای واضح و بلندی بگویم: «رانندگی حق من است.» اما به جای آن، فرمان را چرخاندم و به جلو نگاه کردم، فکر می‌کردم دوربین به صورتم نزدیک است. بعد از این‌که گفت‌وگوی چند دقیقه‌ای به زبان عربی داشتیم، گفتم: «در این کشور چیزهایی هست که به آن افتخار می‌کنیم. مردمانی که بدون هیچ حقوقی کارهای داوطلبانه انجام می‌دهند تا به زنان این کشور کمک کنند. ما درباره رانندگی بی‌سواد و بی‌اطلاع هستیم. شما زنی را می‌بینید که پی.اچ.دی دارد، اما بلد نیست رانندگی کند. ما می‌خواهیم در کشورمان تغییر ایجاد کنیم.» مانند دیگر همنسلانم که در میدان‌های شهر و گوشه‌وکنارهای خیابان‌های آفریقای شمالی و خاورمیانه دست‌ها و صدای‌شان را بلند کردند و از موبایل‌ها و دوربین‌های‌شان استفاده کردند تا جلوی استبداد و سنت‌های اشتباه بایستند، ما هم به‌دنبال شکستن یکی از تابوهای فرهنگی عربستان سعودی بودیم.
به سمت چپ نگاه کردم و به طرف سوپرمارکتی که هر هفته از آن خرید می‌کنم، رفتم. جایی که قبلا فقط با یک راننده مرد می‌توانستم بروم. وقتی دور می‌زدم فرمان آهسته در دستانم می‌چرخید، به بیرون نگاه می‌کردم تا بتوانم با هر راننده‌ای که ردمی‌شود، چشم‌درچشم بشوم. یک تویوتای نقره‌ای شاسی‌بلند نزدیک شد و دیدم راننده کمی به سمت راست خم شد و به زنی که کنارش نشسته بود، چیزی گفت. به یکدیگر نگاهی انداختند و بعد به من خیره شدند. لبخند زدم و وجیهه پرسید: «مانال، چرا می‌خندی؟» به دوربین موبایلی که در دستانش بود نگاه کردم، لبخند بزرگتری زدم و گفتم: «چون دارم رانندگی می‌کنم.»
پارکینگ پر از راننده‌های مرد بود که بیرون خودرو ایستاده و منتظر مسافران خانم‌شان بودند. درحالی‌که چشمان‌شان گرد شده بود، ما را دنبال می‌کردند؛ می‌توانستم پچ‌پچ‌های بعضی از آنها را به زبان هندی یا اردو بشنوم. اما هیچ‌کس با ما مقابله نکرد. احساس کردم کودکی هستم که قوانین را می‌شکند، اما می‌دانستم  موضوع از شوخی‌های کودکانه جدی‌تر است. گفتم: «وجیهه پیاده شو برویم خرید کنیم. می‌خوام برای پسرم شکلات بخرم.» از میان قفسه‌ها گذشتیم و خریدهای‌مان را در سبد گذاشتیم: یک بطری آب معدنی، میوه و یک شکلات برای پسرم آبودی. پای صندوق، هر دونفرمان کنار هم ایستادیم و همان‌طور که کیف پولم را درمی‌آوردم هیچ حرفی نمی‌زدیم.
با افتخار از پارکینگ عبور و در خودرو را باز کردیم و داخل نشستیم. آن‌جا تنها زمانی بود که من و وجیهه به‌هم نگاه کردیم و بی‌اختیار زدیم زیر خنده و با هم گفتیم: «ما تونستیم!» دستان عرق‌کرده را روی فرمان گذاشتم، خودرو را روشن کردم و گفتم: «ایول وجیهه، بیا ادامه بدیم». او دوباره شروع به فیلمبرداری کرد، اما من به‌ندرت حرفی می‌زدم. به جای آن، فضا و قدرت خودرو و احساس بی‌نظیر پیروزی بر من غلبه کرده بود. می‌دانستم که آینده هر چه باشد، کار مهم و هدفمندی را انجام داده‌ام. آن روز، احساس می‌کردم برای تمام زنان سعودی رانندگی می‌کنم، واقعا هم همین‌طور بود.
همان‌طور که رانندگی می‌کردم، به مسیری رسیدم که همیشه راننده‌ام بعد از خرید می‌رفت. با این‌که می‌دانستم که هنوز این آزادی را ندارم. بعد از چند کیلومتر، مسیر را به سمت کافه‌ای که احمد را پیاده کردیم، تغییر دادم. نه تند می‌رفتم و نه آرام، اما خودم را می‌دیدم که به خیابان‌ها و ساختمان‌های آشنا نگاه می‌کنم که هیچ‌وقت از دیدگاه دیگری جز صندلی مسافر ندیده بودم. از کنار ایستگاه پلیس که رد می‌شدیم به آن خیره شده بودم. همان‌جایی که دو روز بعد بازداشت شدم.    
منبع: گاردین


تعداد بازدید :  613