شماره ۱۱۵۷ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۴ تير
صفحه را ببند
از اولگا به چخوف!

دوباره به دیدن تولستوی رفته‌ای؟ چرا جزییات را برایم نمی‌نویسی. من فقط این را می‌دانم که تو رفته‌ای او را ببینی. این کافی نیست و من هنوز به خلاصه‌گویی‌هایت در نامه‌ها عادت نکرده‌ام. با این وضعیت طولی نخواهد کشید که دیگر برایم فقط کارت پستال بفرستی و بعد هم فقط دو کلمه بنویسی «زنده‌ام» یا چیزی شبیه این. حتی حاضرم دشنام بدهی اما بنویس. البته من بی‌فکری کردم اما امیدوارم که سلامتی تو این اجازه را بدهد که حداقل بخشی از زمستان را در مسکو بگذرانی. در غیر این صورت نیا آنتوان. فقط به من بگو چه کنم؟
از چخوف به اولگا
دلبند عزیزم. از من خواسته بودی برایت جزییات را بنویسم و می‌نویسم. دو روز است که صبح‌ها آب معدنی می‌خورم. کار آسانی نیست. چون باید بلند شوم، کفش به پا کنم، زنگ بزنم و منتظر شوم. بعد کفش‌هایم را بکَنم و دوباره به رختخواب بروم. الان در یالتا هوا خوب است و بنابراین من اذیت نمی‌شوم. دیروز به دیدن گورکی رفتم. در ویلای بسیار قشنگی کنار دریا اقامت دارد. اما چه قشقرقی در خانه برپاست. بچه‌ها، پیرزن‌ها. اصلاً جای خوبی برای یک نویسنده نیست.
از اولگا به چخوف
مرد طلایی عزیز من. گاهی از تئاتر نفرت دارم و گاه به آن دیوانه‌وار عشق می ورزم. تئاتر به من زندگی بخشیده. غم داده است و شادی. تو را به من داده و از من انسانی واقعی ساخته است. شاید تو فکر می‌کنی که زندگی‌ام مصنوعی است و بیشتر در تخیلات می‌گذرد اما با همه این احوال زندگی است. من پیش از تئاتر زندگی گیاهی و ملالت‌باری داشتم. دیگران را نمی‌شناختم. خودم را هم.
از چخوف به اولگا
محبوبم، هیچ چیزی بهتر از نشستن زیر درخت صنوبر و ماهی گرفتن یا میان مزرعه‌ها قدم زدن نیست. نگران نباش. غذا خواهم خورد. «دایی وانیا» هم که اجرا نمی‌شود. چقدر بد!

 


تعداد بازدید :  309