شماره ۱۱۵۷ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۴ تير
صفحه را ببند
آرایشگاه زیبا

وحید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  میرزایی طنزنویس

باور کنید در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته مي‌خورد و مي‌تراشد. بیکاری ازون زخم‌هاست. این‌که میگم می‌تراشد، منظورم از این تراشیدن‌های معمولی یه روز و دو روز نیست. یعنی یک‌جوری می‌تراشد که سمباده شماره 18 نمی‌تراشد. تو وضع حساس کنونی خاصی قرار گرفتم. بابام دیگه فحش‌های یومیه‌اش به فحش‌های ساعتی و دقیقه‌ای تبدیل شده. مادرم یک وعده غذا برام درست میکنه. گاهی هم که دلش برام می‌سوزه، یه ظرف شیر میذاره پشت در اتاقم و دو دفعه میزنه به در و میره. این یعنی بیا شیرت رو بخور. از همه دردناک‌تر دخترهای همسایه‌اند که دیگه هیچ شله‌زرد پردارچینی نمیارند. خلاصه بیکاری داره می‌تراشه.
دیگه این روزها بی‌خیال مدرک دکترام شدم. برام مهم نیست کارم در راستای تحصیلاتم باشه. اصلا دیگه بحث سر «راستا» نیست. بحث سر چپ‌ها هم نیست. میانه‌روها هم که دیگه کرک و پرشون رو چیدند. این روزها فقط دنبال کاری هستم که دو زار پول دربیارم. تو این فکرها بودم که دیدم یه آرایشگاه آگهی جذب آرایشگر متعهد و دلسوز زده. تماس گرفتم. گفت: «برای انجام مصاحبه فردا صبح بیا سالن آرایش.» گفتم: «مگه آرایشگری هم مصاحبه می‌خواد؟» یه پوزخندی زد و گفت: «این روزها مردن هم مصاحبه می‌خواد.»
صبح ساعت 9 با موهایی آراسته رفتم برای مصاحبه. باورم نمی‌شد. بیش از 100نفر برای مصاحبه اومده بودند. اکثرا تحصیل کرده. چندتاشون رو که تو سمینارهای مختلف تو دانشگاه شریف دیده بودم. حدود دوساعت نشستم تا نوبتم شد. رفتم توی دفتر مدیریت آرایشگاه. جایی که باید می‌نشستم، یه صندلی آرایشگری جلوی آینه بود. یه‌سری قیچی هم از سقف آویزون بود. نور زرد تنگستن هم افتاده بود توی آینه، طوری که سخت می‌شد چهره مصاحبه‌کننده رو ببینم. مصاحبه‌کننده هم مثل یه آرایشگر بالای سرم وایساده بود. گفت: «می‌دونی چرا فقط کسانی رو برای مصاحبه دعوت کردیم که تحصیلات بالی آکادمیک دارند؟» گفتم: «راستش نه» گفت: «واسه این‌که یه آرایشگر باید همه چیز رو بدونه. از تعداد عناصر جدول مندلیف بگیر تا عرفان شعرهای مولوی. از اصل حرکت جوهری بگیر تا نیروی شناوری ارشمیدس. میدونی اینا به چه درد یه آرایشگر می‌خوره؟» گفتم: «منو تو شرایط سختی قرار دادی.» گفت: «وقتی مشتری میشینه روی صندلی، باید بتونی سکوت رو بشکنی. باید بتونی با حرف‌ها و اطلاعاتت هیپنوتیزشم کنی و کاری رو که خودت میخوای، انجام بدی.» یه کم چشم‌هاش رو تنگ کرد و با یه حالت جوکرطور پرسید: «بگو ببینم از کجا میشه تشخیص داد که چه مدل مویی به مشتری میاد؟» گفتم: «خب مشتری خودش میگه چی مد نظرشه.» عصبانی شد و گفت: «مشتری؟ مشتری چکاره است که به ما بگه چه مدلی بزنیم؟» گفتم: «خب مشتریه.» گفت: «ببند دهنت رو. می‌فهمی داری چی میگی؟ این حرفت از فحش ناموس برای یه آرایشگر بدتره. این رو یادت باشه. اگه ما از مشتری می‌پرسیم چه مدلی بزنم، به خاطر این نیست که می‌خوایم واقعا بدونیم چه مدلی می‌خواد بزنه، فقط به خاطر اینه که بگیم دموکراسی تو آرایشگاه ما حاکمه. وگرنه تشخیص مدل مو با آرایشگره. مشتری هرچی بگه صرفا نظرش رو گفته، واگرنه ما کار خودمون رو می‌کنیم.» گفتم: «پس کارتون خیلی شبیه دوستان رسانه ملیه.» بی‌توجه به حرف من گفت: «می‌دونی ماکیاول شغل اصلیش چی بوده؟» گفتم: «ببین من هیچی نمی‌دونم، هرچی هست خودت بگو.» گفت: «ماکیاول آرایشگر بوده. برای رسیدن به هدفش یعنی مدل موی دلخواه، دست به هر کاری میزده.» گفتم: «لامصب ماکیاول هم عملکردش برام خیلی آشناست. حیف که گفتن نداره.»
متوجه شدم اصلا از من خوشش نیومد. گفت: «مصاحبه تموم شد، خبرت می‌کنیم. بفرما بیرون.» داشتم می‌رفتم بیرون که چشمم خورد به خودم تو آینه. دیدم دور موهام نیست و فقط روش مونده. شبیه رهبر کره‌شمالی شده بودم، وقتی داره از موشک‌های بالستیک جدیدش بازدید میکنه. مصاحبه‌کننده وقتی تعجب من رو دید، دوباره چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: «وقتی مشتری میشینه روی صندلی، باید بتونی سکوت رو بشکنی. باید بتونی با حرف‌ها و اطلاعاتت هیپنوتیزشم کنی و کاری رو که خودت می‌خوای، انجام بدی.»
 


تعداد بازدید :  719