| سارا سحابی|
روایتهای کهن درباره مرد کشاورزی میگویند که در زمین عرق میریخت و با تنها اسبی که داشت آن را شخم میزد. روزی از روزها اسب ناگهان از طویله فرار کرد و مرد ماند و زمین کشاورزی. پسرش که از این اوضاع برآشفته بود رو کرد به پیرمرد و گفت: «پدر، اسبمون فرار کرد. ما دیگه چطوری میتونیم زمین رو شخم بزنیم؟ بدبخت شدیم!» پدر پیر کشاورز گفت: «نگران نباش. از کجا معلوم که بدبخت شدیم؟» فرزند که از این سخن به شگفت آمده بود پرسید: «چطوری میتونی همچین حرفی بزنی پدر؟ ما بیچاره شدیم. تنها سرمایهمون رفت!» پدر گفت: «هیچکس از آینده خبر نداره!» دو سه روزی به همین منوال گذشت تا یک روز صبح ناگهان پسر گلهای اسب را دید که از دور میآیند. ماجرا از این قرار بود که اسب مورد نظر رفته بود و با گلهای مادیان برگشته بود. پسر دوید و رو به مرد کشاورز گفت: «پدر، چیزی که میگفتی درست بود. ما خوشبخت شدیم!» پدر اما دوباره با همان حالت یقین و آرامش گفت: «از کجا معلوم که ما خوشبخت شدیم؟» پسر که سر از پا نمیشناخت گفت: «ما حالا جای یه اسب، یه گله اسب داریم. میتونیم همه رو بفروشیم و کلی پول به جیب بزنیم!» پیرمرد مشغول زراعت بود. عرق از پیشانی پاک کرد و گفت: «هیچکس از آینده خبر نداره!» چند روزی دوباره گذشت و پسر مرد کشاورز در یکی از سواریهایش، از روی یکی از اسبهای وحشی زمین افتاد و پایش شکست. گله اسب هم وحشیانه به در و دیوارحصارها کوبیدند و آن را از جا درآوردند و گریختند. وقتی پیرمرد در بالینش نشسته بود، فرزند گفت: «دیدی چی شد بابا؟ بدبخت شدیم!» پیرمرد دوباره گفت: «از کجا معلوم بدبخت شدیم؟» پسر گفت: «با این پا تا یک سال آینده نمیتونم کار کنم. دیگه اسبی هم نداریم که بتونیم بفروشیم و روزگارمون رو بگذاریم.» پدرش گفت: «هیچکس از آینده خبر نداره!» چند ماه بعد ناگهان خبر رسید که پادشاه قصد دارد به نبرد کشوری دیگر برود و تمام جوانهای کشور باید به سپاه شاهی بپیوندند. سربازان ارشد سلطنت نیز به روستاها و شهرها میرفتند و جوانها را بهزور به ارتش میبردند. وقتی به روستای مذکور آمدند و پسر را با پای علیل دیدند، از بردن او منصرف شدند اما مابقی جوانان روستا همگی به جنگ اعزام شدند. پسر که از این واقعه به حیرت آمده بود دوباره رو به پدرش کرد و گفت: «وای پدر! خطر از بیخ گوشمون گذشت. اگه میرفتم جنگ معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد. بدبخت میشدیم!» با این حال پیرمرد همانطور که لبخند به لب داشت دوباره گفت: «از کجا معلوم بدبخت میشدیم؟» و جمله همیشگیاش را دوباره تکرار کرد: «هیچکس از آینده خبر نداره!»