شماره ۱۱۵۴ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۳۱ خرداد
صفحه را ببند
بن بست

| شهاب نبوی| از همان اول، تابستان که می‌شد، بابابزرگ از دهات پیش ما می‌آمد. بنده خدا تقریبا همه چیز از یادش رفته بود. هر روز غروب که از پارک سر کوچه به خانه برمی‌گشت، کمربندش را درمی‌آورد و به بهانه این‌که چرا سر درس و مشقت نیستی، دنبال بابای پنجاه‌ساله من می‌کرد و این‌قدر کتکش می‌زد که بابا برای ساعاتی مثل تکه‌ای گوشت، گوشه اتاق می‌افتاد. هر روز صبح خودش بابا را سر کار می‌برد. غروب‌ هم خودش می‌رفت و می‌آوردش. با رئیس اداره هم صحبت کرده بود که مزد این بچه رو به خودش نمی‌دی. عقلش نمی‌رسه. میره الواطی و همه رو به فنا می‌ده. وای به حال بابا اگر می‌دید با مردی هم‌ سن و ‌سال خودش می‌گردد. گاهی بابا را مجبور می‌کرد بنشیند و با خودش یک قل و دوقل بازی کند تا حوصله‌اش سر نرود. اتاق بابا و مامان را از هم جدا کرده بود. همیشه به بابا می‌گفت: «یک بار دیگه ببینم دور و بر این دختره می‌چرخی جوری با لگد می‌زنمت که نسلت برای همیشه منقرض شه.» خدابیامرز عمرش به دنیا نبود وگرنه الان من و داداش‌هام وجود خارجی نداشتیم.


تعداد بازدید :  329