یاسر نوروزی طنزنویس
اوج عاشقی من برمیگردد به یک شب داغ خرداد. پدرم در این شب زیبای عشق سهیم بود و اینطور آن را تباه کرد که با دستهای خیس از دستشویی آمد بیرون و همانطور که آنها را میمالید به زیرشلواری راهراهش مرا برد کنج اتاق. بعد منو نشاند روبهروی خودش و گفت: «مادرت گفته تو یه چیزیت هست این روزها! بریز بیرون بابا! بریز بیرون!» نشسته بودم جلوی او و سرم پایین بود. ادامه داد: «ببین پسر! من دردت رو میدونم. آدمیزاد مثل آفتابهست! خالی کن خودتو! بکش این سیفون دل لامصب رو! آب بریز رو خستگیت، دلشکستگیت!» کمکم عقب میکشیدم. اما پدرم را دیدم که جلو کشید و گفت: «بذار اصلا یه مثال دیگه برات بزنم. ببین! عشق مثل تینر میمونه. این کثافتهای روغن سوخته رو دیدی میمونه لای انگشتها؟ میشوره و میبره! یا این چرکیهای لای شست پا رو دیدی؟ پسر، اصلا اینطور بگم برات که عشق شیلنگه! همه رو میشوره و میبره!» پا تکان میدادم. چون درفکر معشوق بودم و پدرم آمده بود با مثالهایش دوپایی برود تخت رمانتیسمم! وقتی دید همچنان سکوت کردهام، گفت: «میفهممت پسر!» و ناگهان خم شد و محکم زد پشت کمرم. آنقدر محکم که نفسم بند آمد و خرخرم بلند شد. حتی دست گذاشتم زمین سرفه کردم و اگر یک دقیقه دیرتر آب میآورد، شاید مجبور بود بخواباندم نفس مصنوعی بهم بدهد. وقتی حالم جا آمد و راه سینهام باز شد، گفت: «ببین! اصلا ول کن این حرفها رو! بذار ماجرای خودم و مادرت رو برات بگم تا بهتر برات جا بیفته. یعنی اون روزی که مادرت عاشق من شد. دل تو دلش نبود.» سر بلند کردم و نگاهش کردم. ادامه داد: «مادرت رفت تو رو باباش وایساد گفت یا اصغر، یا تخت قبرستون! سیانور میخورم اگه این نشه سایه سرم!» منظورش از «این» خودش بود و من باور نمیکردم. چون مادرم ماجرا را طور دیگری تعریف کرده بود. پدرم ادامه داد: «خب اونوقتها رسم نبود دختر اینطوری دلدل کنه واسه یه مرد!» سینه سپر کرده بود وقتی این را میگفت و مقداری هم غنج نامحسوس داشت که سعی میکرد پنهانش کند. گفت: «حالا تو اینها رو به مادرت نگو ولی یه وقتهایی حتی دور از چشم خانواده میاومد دم مکانیکی آقا خدابیامرز، یه نظر منو ببینه. دیگه حتی آخرهاش شورشو درآورده بود، طوری که یه وقتهایی میرفتم تو چال قایم میشدم به شاگرد مغازه میگفتم بگو نیست. خلاصه دست به سرش میکردم بره. میخوام بهت بگم سریش شده بود حتی آنقدر که منو میخواست! ولی آخرش بالاخره به آرزوش رسید و اون آرزو چی بود؟» ابرو بالا داده بودم، چون منتظر بودم جوابش را هم بدهم. گفتم: «چی بود؟» سر تکان داد و گفت: «من دیگه پسر! تو چقدر خنگی!» سیخ و ناباور نگاهش میکردم. گفت: «یعنی پا عشقت وایسا پسر. مثل آنتن پیکان راست باش، مثل آچار شلاقی سفت باش، مثل فنر صندلی خم شو ولی نشکن، مثل پیستون عقب جلو شو، بذار این موتور حرکت کنه! این چینیهاش البته جدید اومده، خوب نیست، زود خراب میشه، ولی قدیمیهاش رو از آلمان وارد میکردن، خیلی خوب...» و دیدمش که اصلا از عشق رفته سراغ خرتوپرتهای مغازهاش و با خودش حرف میزند. اما از آنجا دوباره بیرون آمد و گفت: «یعنی حتی اگه خوارت کرد، خفیفت کرد، تو باز وایسا!» منمنکنان گفتم: «ولی مامان یه طور دیگه تعریف کرده بود...» اخم کرد و گفت: «چه فرقی داره، هان؟ اصلا چه اهمیتی داره کی گند زد به اون یکی؟ تو به روح اعتقاد داری؟» مانده بودم چه بگویم. پدرم لبخندی نمکین میگرفت به خودش. گفت: «مهم روح اون بود که من نیمه گمشدهش...» اما همان لحظه مادرم آمد توی اتاق و با پا زد به کلیه پدرم. گفت: «پاشو چاه گرفته اصغر! پاشو!» پدرم با شانههای آویزان برمیگشت. زیر لب غرغری هم کرد. مادرم گفت: «چیه خب؟ تو میری اونجا گربه چال میکنی دیگه! لابد دوباره تهسیگار انداختی توش، هان؟ نگفتم صدبار تو توالت سیگار نکش؟ نگفتم؟» و پدرم را دیدم که آستینهایش را میزند بالا برود دست کند توی خلأ برای بازکردن چاه. وقتی رفت، مادرم گفت: «چی میگفت بابات بهت؟» گفتم: «هیچی!» گفت: «هیچی؟ خودم شنیدم پشت سر من حرف میزد!» گفتم: «نه، نه. اتفاقا میگفت شما و اون، یعنی اون و شما مثل چیز میمونید...» مادرم جلو کشید. مشکوک شده بود. گفت: «مثل چیز! مثل چی؟ کدوم چیز؟» گفتم: «دو تا روح در یه بدن!»