علی رمضان
طنزنویس
[email protected]
زنگ تفریح زودتر از بقیه خودش را به کلاس رسانده بود و داخل میزمان نشسته بود. بین من و سالار. هرچقدر هم که کشیدیم و فشارش دادیم، باز از جایش تکان نخورد. فریبرز بغلدستی سابق اصغر که گندهترین بچه مدرسه به حساب میآمد، پهن شده داخل نیمکت آخر کلاس، پایش را جای سابق اصغر دراز کرده بود و داشت ما را تماشا میکرد. بدون کفش و جوراب، کیف میکرد. بچههای میز جلویی فریبرز هم به اندازه من و سالار شاکی بودند. بوی پای فریبرز دماغ را میسوزاند.
سالار روی یک تکهکاغذ، طوری که اصغر نبیند، چیزی نوشت. بعد کاغذ را لوله کرد و خیلی آرام از پشت گردن اصغر انداخت داخل یقه من. سرم را بردم داخل جامیزی و کاغذ را خواندم.: »با علامت من میز رو خالی کن... بعد من اینو هل میدم بیفته بیرون.» هیچ بعید نبود، با اصغر گاوبندی کرده باشد و همین که میز را خالی کنم، جایم را از دست بدهم. آنوقت مجبور میشدم بروم پیش فریبرز بنشینم و یکسال بسوزم و بسازم، اما چارهای جز اعتماد نداشتم.
با چشمک سالار، خودم را از میز پرت کردم بیرون. سالار هم که پشتش را به اصغر چسبانده بود، پاهایش را به میلههای پایینی میز ستون کرد و با یک حرکت سریع اصغر را انداخت بیرون. اصغر دراز به دراز، خوابید کف کلاس و من خیلی سریع برگشتم سر جای خودم. عملیات با موفقیت انجام شده بود اما مقاومت برای حفظ تمامیت میز هنوز ادامه داشت.
اصغر که انتظار چنین هماهنگی را از من و سالار نداشت، برای درخواست نیروی کمکی به سراغ فریبرز رفت. فریبرز هم که میدانست شکست اصغر دراین جنگ، یعنی پایان رویای او برای نشستن پابرهنه در کلاس، پاهایش را به پشت میز جلویی چسباند و پشتش را به دیوار انتهای کلاس تکیه داد. بعد هم با نعره یک دو سه، شروع کرد به هلدادن ردیف میزها به جلو. فریبرز داشت به تنهایی، یک ردیف از میزهای کلاس را جلو میبرد و همزمان یک جمله را فریاد میزد: «اصغرو راه بدین... اصغرو راه بدین...»
بچههای میز جلویی که میدانستند با موفقیت فریبرز در فرستادن اصغر به میزی دیگر، باید تا آخر سال بوی جوراب فریبرز را تحمل کنند، با تمام قوا در برابر پیشروی او مقاومت میکردند. اصغر هم که دیگر از ورود زمینی به داخل میز ناامید شده بود، یک نگاه به در کلاس انداخت و بعد خیلی سریع روی صندلی معلم رفت. بعد روی میز کلاس پرید و برای یک پرش بلند دورخیز کرد.
معلم آن زنگ، آقای فکور بود. در لحظه ورود آقای فکور به کلاس، اوضاع به این شرح بود.
اصغر بین زمین و آسمان داشت پرواز میکرد. میخواست از طریق هوایی، فاصله بین میز آقای فکور تا نیمکت ما را طی کند و بعد درست وسط میز فرود بیاید. من و سالار هم برای مقابله با این چتربازی اصغر، مدادهای تازه تیزشدهمان را به سمت هوا گرفته بودیم. اینطوری فرود برای اصغر، واقعا دردناک میشد. میزهای کلاس، با فشار مداوم فریبرز، به صورت تپهای از آهن و چوب و بچه درآمده بودند و فریبرز که دیگر از دیوار انتهایی کلاس خیلی فاصله گرفته بود، طوری داشت میز جلویی را دو دستی هل میداد که انگار میز، ماشینی است که باتری تمام کرده و باید هلش داد تا روشن شود.
آقای فکور با دیدن این صحنه مکث کوتاهی کرد. بعد دستی به موهای پرکلاغیاش کشید و رفت. درکلاس را هم پشت سرش کوبید. کلاس مثل یک عکس ثابت شد. حتی اصغر هم برای چند لحظه، همانطور معلق بین زمین و آسمان ماند. بعد اما روی مدادهای ما فرود آمد و آه سوزناکی کشید. فارغ از نالههای اصغر، همهجا ساکت بود. همه زل زده بودیم به در و منتظر ورود فراهانی بودیم. تنبیه سختی درپیش داشتیم.