علی رمضان
طنزنویس
[email protected]
همان سر شب که کمرم شروع کرد به خاریدن، فهمیدم یک چیزیم شده ولی به روی خودم نیاوردم. خدا خدا میکردم پشه باشد. از آنجایی که اتاق نداشتم، مجبور بودم همان وسط هال دستم را به زور برسانم به کمرم و دایم مواظب بودم که کسی توی آن وضعیت مضحک من را نبیند. اگر پدرم میفهمید گیر میداد چه غلطی کردی که اینطور شده و هر دلیلی هم که میآوردم جلوی کتک خوردنم را نمیگرفت. برای همین مدام منتظر بودم تا حواس بقیه پرت شود. شانس آوردم که آن شب دیدنیها داشت. آقای مجری که آمد، دیگر همه زل زدند به تلویزیون و من با خیال راحت مشغول خاراندن خودم شدم.
آنقدر پشتم را خاراندم که روی پیراهنم لکههای خون نشت میکرد. منطقه خارش هم تا پشت گردنم رسیده بود. میدانستم دلیلش هرچه بود ربطی به پشه نداشت. اگر داخل کندوی پشهها هم میافتادم، اینقدر نیش نمیخوردم. جرأت نداشتم به بابا یا مامان چیزی بروز بدهم.
بیماری پوستی چیزی نبود که با قرقره کردن آب نمک حل شود و هزینه زیادی برای خانواده میتراشید. مثل هر شب جایمان را پشتبام پهن کردیم. همین که خواب بقیه سنگین شد، رفتم پشتبام بغلی سراغ سالار. زیر توری پشهبند داشت خودش را میخاراند. اصغر و فریبرز هم همانجا بودن و در حال خارش. وضع ترسناکی بود. فهمیدم هر درد بیدرمانی که دارم، منبعش یکی از همین چرکهاست. متهم ردیف اول هم اصغر بود که با آب و صابون و حمام سر جنگ داشت. همیشه تنش، بوی پا میداد.
معلوم شد که این بحث عامل اصلی را قبلا خودشان با هم کردهاند. هیچکس هم زیربار نرفته بود. آنقدر لای هم لولیده بودیم که نمیشد فهمید این مرض از کجا آمده. هر روز بعد از آبتنی داخل کانال، همه با یک لنگ خودمان را خشک میکردیم. تازه آن لنگ هم در طول روز، دور گردن همهمان میچرخید. آنقدر سرخوش بودیم که عرقگیر همدیگر را جابجا میپوشیدیم. شبها توی رختخواب هم میخوابیدیم. حالا هم همه با هم، داشتیم میخاراندیم.
آن وقتها تنها مرضی که همه اسمش را بلد بودیم، ایدز بود. تلویزیون میگفت تازه آمده و هرکه بگیرد میمیرد.
اینطوری بود که نتیجه گرفتیم، ایدز گرفتیم و داریم میمیریم. آقای اخبارگو هم نگفته بود این لامصب چطور میآید و چطور میکُشد. فقط گفته بود درد بیدرمان است. آن هم روی یک مشت تصویر از مریضهای بدبخت و بیچارهای که روی تنشان پر از جوش بود و دیگر حتی حال خاراندن هم نداشتند. بی برو برگرد ایدز گرفته بودیم.
چند روزی گذشت و چندباری داخل خانه، مچم را موقع خاراندن گرفته بودند. کتک مفصلی هم خوردم. بعد از آن میرفتم داخل کوچه و یک جای دنج برای خودم گیر میآوردم و آنقدر میخاراندم که اشکم درمیآمد. بعد کمکم، جوشها بیشتر پخش شدند. از دور ناف، زیر بغل تا لای انگشتها و کف دست. سر تا پایم میخارید. دیگر داشتم دیوانه میشدم که سالار را دیدم. نمیخارید. لعنتی خوب خوب شده بود. آدرس دکترش را گرفتم. مثل همه چیزهای خوب دیگر پولی بود.
رفتم سراغ پسانداز برادرم زیر فرش و آنقدری که پول ویزیت و داروی سالار شده بود را برداشتم. میدانستم وقتی برگردم، شاید خوب شده باشم اما حتما خواهم مرد. برادرم پساندازش را با خون دل جمع کرده بود و برایش خون میریخت. به هرحال خارش دیگر امانم را بریده بود. حاضر بودم بمیرم، به شرط آنکه لحظه آخر هیچجایم نخارد. رفتم دکتر. برگشتم خانه. کتک وحشتناکی خوردم. خارش خوب شد. جای زخمها ماند.