شماره ۱۱۳۶ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۷ خرداد
صفحه را ببند
راننده تاکسی

وحید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  میرزایی

طنزنویس

بابام تقریبا هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد یه لگد می‌زد به بخش انتهایی بدنم و می‌گفت: «پس کی این درس کوفتیت تموم میشه؟ 30 سالت شد، هنوز داری انتگرال دوگانه می‌گیری؟» می‌گفتم: «پدر من؛ انتگرال ترم دوم لیسانس بود. من الان دانشجوی ترم آخر دکترام.» بدون این‌که به حرفم توجه کنه یه لگد دیگه می‌زد. تقریبا 6‌سال از دوران کارشناسی ‌ارشد تا وقتی دکترام تموم شد، هر روز همین بساط بود. دیگه این اواخر ضربات به‌نحوی بود که سخت می‌شد قسمت انتهایی و ابتدایی بدنم رو از هم متمایز کرد. الان 6 ماهه مدرک دکترا رو گرفتم با معدل 17 از دانشگاه تهران. به‌هرحال 6 ماهه دنبال کار می‌گردم. روزهایی بوده که سه تا مصاحبه کاری داشتم. همشون گفتن قبولی و بهت زنگ می‌زنیم. فقط یه‌بار یکیشون زنگ زد و پرسید: «آیا از ناتوانی رنج می‌برید؟» گفتم نه والا، اخیرا این‌قدر رنج نمی‌برم که پدرم قبض آب رو پرداخت نمی‌کنه. میگه: «دندت نرم، خودت پولشو بده.» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «آخه فرم پر کرده بودید؟ آخ ببخشید، شما متقاضی کار بودید؟ شرمنده فکر کردم مشتری هستید.»
خلاصه تقریبا هر روز یه مصاحبه کاری دارم. اتفاقا دیروز برای شغل رانندگی تاکسی باید مصاحبه می‌شدم. صبح علی‌الطلوع خودم رو رسوندم اونجا برای مصاحبه. اولین نفر بودم. منشی اسمم رو خوند. برخلاف همه منشی‌ها که صدای نازک، کمر نازک، چشمای نازک و ساق پای نازکی دارند، این یکی یه سیبیل کلفت، صدای کلفت و سیمای کلفتی داشت. با صدای بلند گفت: «بیا برو تو.» گفتم: «چشم عزیزم. یه‌کم آروم‌تر برا خش صدات بده.» رفتم داخل دفتر. یه آقایی پشت میز نشسته بود. ترجیح میدم راجع به ضخامتش چیزی نگم. با لحنی سرشار از بی‌مهری پرسید: «چند کلاس سواد داری؟» گفتم: «دکترای دانشگاه تهران.» بدون این‌که سرش رو بالا بیاره، گفت: «این روزا چوب به سگ بزنی دکتر مهندس می‌ریزه بیرون.» گفتم: «بله خب. ماشاا... سگ و چوب هم که فراوون.» چشم‌غره‌ای رفت و گفت: «ببین! چنتا سوال می‌پرسم. جواب بدی، استخدامی. خط آزادی - انقلاب. خوبه؟» گفتم: «خوب شمایی، هنر این فرشه.» گفت: «مزه نریز. جواب بده. رهبر حزب کمونیست‌های شوروی (بلشویک‌ها) در‌ سال 1925 کی بود؟» گفتم: «جان؟!» گفت: «نمیدونی؟! تو دانشگاه چی به شما یاد می‌دن پس؟ اولین جلسه جنبش عدم تعهد کی برگزار شد و اعضای اون چند نفر بودند؟» داشتم مِن و مِن می‌کردم که گفت: «اینم که بلد نبودی. فک می‌کنی رویکرد مردم در انتخابات‌ سال 1400 چی باشه؟ تحلیلت رو در 30 ثانیه بگو.» گفتم: «من گواهینامه پایه یک هم دارم‌ها.» گفت: «اون رو بذار در کوزه آبش رو بخور. گواهینامه به چه درد من می‌خوره. مسافر از راننده تحلیل درست می‌خواد؟ تحلیل دقیق. دنده یک و دو کردن رو که هر ننه قمری بلده. همین دیروز 100 نفر رو اخراج کردیم به خاطر این‌که روی کار اومدن ترامپ رو اشتباه پیش‌بینی کردند. قیمت نفت برنت شمال رو اشتباه تحلیل کردند. بازار بورس رو برا مسافر درست نشکافتند. حالا تو اومدی از پایه یک حرف می‌زنی؟ بدم بچه‌ها بشکافنت؟ ببین بچه‌جون. تاکسی، دانشگاه و مدرسه نیست. باید بتونی جامعه‌ات رو آنالیز کنی. گنده‌تر از تو نشستند این‌جا من ردشون کردم. زیباکلام تو مصاحبه من رد شده. استاد هولاکویی رو این‌جا به چالش کشیدم. راننده تاکسی شدن که بچه‌بازی نیست.» اینو گفت و به منشی‌اش گفت: «نفر بعد.» ناامید سوار تاکسی شدم که برگردم خونه. راننده تاکسی می‌گفت: «بد دور و زمونه‌ای شده. اصلا دلیل اصلی شکست کمونیست‌ها هم انشقاق توی خودشون بود. خودشون.»


تعداد بازدید :  836