شماره ۴۰۸ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۹ مهر
صفحه را ببند
زورگویی و رفیق‌بازی

|  احمد غلامی |

ستوان یارمحمدی می‌گفت: «برو ببین کی حال داره امشب بریم گشتی؟» می‌گفتم: «چشم قربان.» می‌گفت: «زورگویی و رفیق‌بازی ممنوع.» می‌گفتم: «چشم قربان.» رفتم به هر کس گفتم، گفت، خسته‌اس. برگشتم، گفتم: «جناب سروان کسی نمی‌آد.» گفت: «تو چی، تو می‌آی؟» گفتم: «بله، قربان.» راه افتادیم. گفت: «فردا باید برم ستاد، احضارم کردن.» گفتم: «می‌خوان درجه بهتون بدن؟» گفت: «درجه رو می‌کنن.» خندید و گفت: «فکر کنم از دستم، عصبانی‌ان.» گفتم: «حق دارن قربان این طرز فرماندهی نیست. به هر کی می‌گم پاشو بریم گشتی، می‌گه خسته‌م، می‌خوام بخوابم.» گفت: «پس اومدنش فایده نداره. من و تو الان از یک دسته هم قوی‌تریم، چون دلمون خواسته اومدیم.» گفتم: «جناب سروان رو ما حساب نکن. ما تو رودروایسی اومدیم.» گفت: «الاغ.» عاشق این الاغ گفتن‌هایش بودم. باقری هم از او یاد گرفته بود. فرمانده ایستاد. قطب‌نما را به چپ و راست چرخاند دور تا دورمان هرچه بود بوته بود و تاریکی. باقری چنان به دست‌های فرمانده زل زده بود که انگار فرمانده دارد مین خنثی می‌کند. بهارلو هنوز تو حال‌وهوای روحانی بود و منتظر بودم بگوید: «بسه برگردیم» اما او هیچ چیزی نگفت. فقط نود درجه به راست و نود درجه به چپ چرخید و قبل از این‌که بگوید: «گم شده‌ایم» من گفتم: «راه را اشتباه اومدیم؟» سکوت کرد. هیچی نگفت و این ترس ما را بیشتر کرد. فقط گفت: «دنبالم بیاین.» اما با اعتماد نگفت و ما هر سه که در ضریب هوش اختلاف چشمگیری از هم نداشتیم، فهمیدیم، گم شده‌ایم. از آن به بعد، گام‌هایمان را با ترس و تردید برمی‌داشتیم. هر سه ایستادیم. چشم‌های بهارلو می‌درخشید. گفت: «برگردیم.» گفتم: «از کدوم طرف.» باقری گفت: «راست میگه.» فرمانده از ما جلوتر افتاده بود. گفتم: «اون قطب‌نما داره باهاش بریم بهتره.» باقری گفت: «مگه تا حالا نداشته که ما را تا این‌جا کشونده؟» بهارلو گفت: «بابا این اصلا کیه، اسمش چیه؟» من و باقری با هم گفتیم: «ما چه می‌دونیم» و بهارلو که انگار آمده سفر شمال گفت: «شما نمی‌دونین با کی همراه شدین؟» هر دو گفتیم: «نه.» سکوت شد.
برشی از کتاب آدم‌ها

 


تعداد بازدید :  326