روزنامه شهروند کد خبر: 95883 تاریخ خبر: ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۶ اسفند جیگرکی نیست (قسمت ۱5) سال تحویل علی اکبر محمدخانی طنزنویس Oostakbar@gmail.com <<خدا گر زِ حکمت ببندد دری، زِ رحمت گشاید در دیگری>>. خداراشکر بعد از وضع حمل رودابه دربیمارستان، کمی اوضاع چرخید و وضع و حالمان بهتر شد. خدا خیرش بدهد، همان دکتری که در اوج درماندگی راهی جلوی پایمان گذاشت و با بیرون کشیدن کلیه حقی و فروش آن، خرج عمل زایمان رودابه را تهیه کرد بود، مردانگی کرد و یک شغل خوب و آبرومند برای من و حقی دربیمارستان خودشان دست وپا کرد. شغلی که برایمان جور شده بود ،به شکل دَدمَنشانه ای به پَک و پوزمان می آمد. مثل این دانشجوها که لباس پلنگ صورتی می پوشند و جلوی پیتزافروشی ها تکان می خوردن تا مشتری ها نظرشان جلب شود، به ما هم لباس سفید میت پوشانده بودند، سر و تهمان را هم گره زده بودند و 6ماه تمام به عنوان نمونه کار، جلوی بیمارستان تکان می خوردیم تا مردم ترغیب شوند، میت هایشان را بیاورند، بخوابانند در سردخانه بیمارستان شان، شبی خدا تومان. انصافا کار خوبی بود، البته حقوقش زیاد نبود، ولی خدا خیرشان بدهد همیشه سر وقت می دادند، شب ها هم برایمان وسط همان سرداخانه تشک پهن کرده بودند که مجبور نباشیم کنار خیابان بخوابیم. 6ماه که می گویم، زمان کمی نیست. دراین مدت بلانسبت گوساله گاو می شود، ولی ما همان مِیتی ماندیم که بودیم و هیچ پیشرفتی نکردیم. آخر سر هم دیدند کارمان گرفته، شبِ عیدی نمی دانم کدام از خدا بی خبری زیرآبمان را زد و دوتا از فامیل های خودشان را گذاشتند جایمان. ما هم دست از پا درازتر باید برمی گشتیم همان <<جیگرکی نیست>> خودمان. آن روزی که رودابه بچه اش را به دنیا آورد، قرار گذاشتین که ما بمانیم بیمارستان و کار کنیم، رودابه هم برود جیگرکی، هم بچه اش را بزرگ کند و هم آن جا را بچرخاند. حالا تنها امیدمان این بود که درآن مدت که نبودیم، اوضاع جیگرکی هم بهتر شده باشد، اما وقتی رسیدیم، دیدیم اوضاع کمافی السابق همانجور چیزی است. انگار تخم مشتری ها را ملخ خورده باشد، خبری از کاسبی نبود. با دیدن صحنه همان جا تصمیم گرفتم زودتر نذر و نیازی کنم تا در سال جدید لااقل یک ارگانی چیزی بیاید درِمغازه را گِل بگیرد، خلاص بشویم از دست این ماتم کده. سر چرخاندیم، از رودابه خبری نبود. فقط چیز دراز و سفیدی شبیه به قالی لوله شده وسط مغازه افتاده بود. رفتیم دیدیم یک مرد سبیل دررفته را قُنداق پیچ کرده اند، خوابانده اند وسط مغازه. سلام کردیم، جواب نداد، خواب بود. حقی یک لگد انداخت ببینیم اصلا زنده است یا نه. طرف چشمانش را باز کرد و یک فحش زشتی نثارمان کرد، بعد هم با همان وضع بلند شد جفتمان را کتک زد. کتکمان را که خوردیم، گفتیم: <<می زنی بزن، ولی لااقل خودت را معرفی کن ببینیم از کی کتک خوردیم؟>> خودش را معرفی کرد. باورمان نمی شد، مگر یک انسان چقدر می تواند رشد کند. درست است که 6ماه زمان زیادی است، ولی نه دیگر اینقدر. هرجور حساب می کردیم، شکل و شمایل و هیکل آن مرد به یک نوزاد 6ماهه نمی آمد. نامش رستم بود. همان نورسیده ای که برای به دنیا آمدنش حقی کلیه ش را از دست داده بود. سراغ مادرش را گرفتیم. خجالت می کشید بگوید، اما بالاخره از زیر زبانش بیرون کشیدیم، آنچه را اتفاق افتاده بود. زن بیچاره دیده بود دخل و خرج مغازه جور درنمی آید، شب عیدی رفته بود درخانه های مردم کار کند. رستم اینها را که می گفت، اشک از چشمانش جاری می شد و می ریخت روی ریش و سبیلش. حقیقتا خودمان هم گریه مان گرفته بود. چیزی به تحویل سال نمانده بود. بچه اشک می ریخت و مادرش را می خواست. چاره ای نداشتم، حقی را به زور بردم آن طرف، روسری سرش کردم، سرخاب سفیداب مالیدم، جای مادر قالب کردم به بچه، اما بچه مادرش را می خواست. لحظه تحویل سال شد، برای شادباش توپ در کردند، صدا خیلی نزدیک بود، جایی بین این گوش و آن گوش... رستم از ترس خودش را خیس کرد. تکه بزرگی از سقف جیگرکی ریخت روی سر و کله من و حقی... سالی که نکوست از...