روزنامه شهروند کد خبر: 91611 تاریخ خبر: ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۱ بهمن جیگرکی نیست (قسمت یازدهم) پروفسور قدیمی علی اکبر محمدخانی طنزنویس oostakbar@gmail.com چند روز پیش از سرِ بیکاری با حقی و پلنگ خان نشسته بودیم، داشتیم می خندیدیم و نشخوار می کردیم که ناگهان با صدای هولناکی از جا کنده شدیم. یک لحظه فکر کردیم جیگرکی خراب شد روی سرمان، آمدیم ستاد بحران تشکیل بدهیم که متوجه شدیم پروفسور قدیمی زحمت کشیده درِ مغازه را شکسته و داخل شده است. پروفسور قدیمی از خوب های محله، صاحب زورخانه و رئیس شورای شعر و ادب زورآباد بود که به خاطر چهارشانه بودن هیچ وقت نتوانسته بود بدون شکستن در وارد جایی شود. پروفسور تا وارد شد، گفت: درِ مغازه رو قُلف کنید، هیچ فلان فلان شده ای نیاید تو، می خواهم آن قدر بخورم تا بترکم. من به رسم ادب گفتم: دور از جان، شما چرا بترکید، شما بخورید، ما به جایتان می ترکیم. در همین حال پلنگ خان سادگی کرد، گفت: در را که شکستی، دیگر کجا را ببندیم؟ پروفسور از شنیدن این حرف عصبانی شد، رفت بزند پلنگ خان را خُرد و خاکشیر کند که من افتادم به دست و پایش که مجسمه گچی کجا شعور درست و حسابی دارد که شما دهان به دهانش می گذارید؟ شما ببخشیدش. این را که گفتم، پروفسور یک کف گرگی رفت توی صورتم گفت: اگر این گچی است، تویِ فلان فلان شده که گچی نیستی، چرا درست تربیتش نکردی؟ حسابی ضایع شده بودم، زیرچشمی دیدم حقی دارد می خندد. از لجم گفتم: حق با شماست، در تربیت این کوتاهی کردم، پس بی زحمت آن یکی را شما تربیت کنید. پروفسور برگشت و در چشم به هم زدنی با یک حرکت بُزکش حقی را مچاله و پهن کرد و نشست رویش. حقی زیر پروفسور دست و پا می زد و صدای مرغی را می داد که روی تخم می نشیند تا جوجه هایش دربیایند. در صورتی که هر جور حساب می کردم پروفسور باید صدای مرغ می داد و حقی صدای تخم مرغ. بگذریم، نمی دانم پروفسور از کجا یک ضرب زورخانه آورد، داد دست حقی گفت: یک آهنگ کلاسیک بزن تا غذا گوشت شود بچسبد به تنم. این که می گویند توانایی های آدم در شرایط سخت شکوفا می شود، بی خود نیست. حقی با ضرب زورخانه سمفونی چهار بتهوون را چنان قشنگ می زد که پدربزرگ بتهوون هم نمی توانست بزند. پروفسور که سرِ ذوق آمده بود، شروع کرد به خواندن یک آهنگ جلف و سخیف از تتلو. تا قبل از آن، خیلی از ترکیب سنت و مدرنیته شنیده بودم، ولی به چشم خود ندیده بودم. واقعا همکاری پروفسور و حقی در ترکیب بتهوون و تتلو حیرت آور بود. پروفسور قدیمی چنان میان سنت و مدرنیته گیر کرده بود که معروف است یک روز با ریش پروفسوری و از این شلوارک زردها که عکس اسکلت رویش است وسط زورخانه میل و کباده زده است. این را هم شنیده ام که به تازگی رفته ثبت احوال که فامیلی اش را از قدیمی به جدیدی تغییر دهد که مسئول ثبت احوال گفته: برادر من، آدم با کت و شلوارک زرد نمی آید اداره. زنگ بزن برایت یک پارچه ای، چیزی بیاورند، بپیچی دور خودت، حالم به هم خورد. من که مشغول کباب کردن جیگرها بودم، پرسیدم: پروفسور شما با آن همه وجنات و سکنات چه شد که سر از شورای شعر و ادب درآوردید؟ پروفسور درحالی که یک پیاز بزرگ را با مشت روی سر حقی خُرد می کرد، بی دلیل یک فحش زشتی نثارم کرد و گفت: تا به خودم آمدم دیدم یک مشت حرف مفت زرنگی کردند و زودتر رفتند همه صندلی ها را گرفتند. من هم دیدم فقط یک جا توی شورای شعر و ادب زورآباد خالی مانده، سریع رفتم رئیس آن جا شدم. حالا هم خیلی کار دارم، باید شب نشده جلد سوم دیوان اشعارم را بنویسم. حالا آمدم این جا چند سیخ دل و جیگر بزنم که وسط کار ضعف نکنم، سرانه مطالعه مردم پایین بیاید. خلاصه پروفسور قدیمی آن قدر خورد تا ترکید و پاشید روی سر و صورتمان، ما هم درِ شکسته جیگرکی را گل گرفتیم که در این سرما سوز نیاید، بچاییم.