روزنامه شهروند کد خبر: 89581 تاریخ خبر: ۱۳۹۵ پنج شنبه ۳۰ دي گزارشی از حال و روز خانواده های دو کودک افغان که در یک کارگاه ضایعات، زنده زنده در آتش سوختند داغ سنگین «احد» و «صمد» الناز محمدی| دیوار، آبی است. سقف، آبی است. در آبی است و چشم های زن ها رنگ خون است، قرمز قرمز؛ رنگ خون <<احد>> و <<صمد>> که آن روز موقع طواف دادنشان در خانه کوچک <<بسم الله>> و <<رخساره>> و <<گل پری>>، روی گل های قرمز دو قالی خانه ریخت و سخت پاک شد؛ سخت تر از داغ بر دل نشسته پدر و مادر افغان <<احد>> و <<صمد>> 7 و 8 ساله. <<احد>> و <<صمد>> بهرامی را تا همین دو روز پیش کسی نمی شناخت؛ آنها دو کودک از هزاران کودک مهاجری اند که در خیابان ها و کارگاه های ایران کار می کردند و پول به خانه می بردند. آنها هم پنجشنبه شب گذشته وقتی تازه سرهایشان را از سطل های زباله تهران بیرون آورده و ضایعات جمع شده را به کارگاه بازیافت درغنی آباد یافت آباد بردند تا تحویل پدرشان بدهند و بعد انفجار کپسول گاز آنها را در اتاق کوچک کارگاه حبس، تنشان را تکه تکه و جانشان را تمام کرد. <<آن روز آنها را در کاور مشکی آورده بودند. ما بچه ها را دیدیم. همه جا را خون برداشته بود. خون نمی ایستاد. احد کم سوخته بود اما صمد زیاد. سر صمد منفجر شده و شکم احد پاره شده بود.>> <<احد>> و <<صمد>> را حالا خیلی ها می شناسند؛ دو کودک زباله گردی که پنجشنبه شب گذشته در کارگاه بازیافت زباله تنشان تکه تکه شد و بعد از چند روز، تازه دیروز خبر مردنشان به همه رسید. مردم ملک آباد، جایی نزدیک زندان قزلحصار اما حالا تقریبا یک هفته است که از داغ خانواده بهرامی اند که خبر دارند؛ از داغ <<رخساره>> و <<گل پری>> که دخترعمو و البته هووی همند؛ هر دو همسر <<بسم الله بهرامی>>اند، مردی که آن شب وقتی دید انفجار کپسول گاز، در اتاق کوچک کارگاه را روی پسرهایش قفل کرده، خودش را وسط آتش انداخت تا آنها را نجات دهد و البته که دیر رسید و حالا بی خبر از مرگ آنها در بیمارستان الغدیر تهران بستری است با دست و پاهایی سوخته و 55 درصد سوختگی. صدای <<احد>> و <<صمد>> یک هفته است در این خانه نمی آید؛ در خانه ای که اندوه، یک هفته است خودش را از دیوارهای کهنه آن بالا کشیده و خودش را سفت در دل دو هووی خانه بهرامی جا کرده است؛ خانه ای که حالا زن های فامیل، دور تا دورش را پر کرده و به سوگ نشسته اند. <<رخساره>>، مادر <<احد>> است؛ زن 22 ساله ای که تازه از اعتیاد و کمپ زنانه تهران برگشته تا بنشیند این گوشه، در اتاق سرتاسر آبی خانه <<بسم الله>> و زانوهایش را بغل کند؛ زانوی غمی که سخت سنگین است. گریه به زن ها اجازه حرف زدن نمی دهد و هووی <<رخساره>>، <<گل پریِ>> 25 ساله که در 15 سالگی او را به زن دومی شوهرش دادند و او را از هرات به ایران فرستادند، بیشتر نای حرف زدن دارد. آنها دو بچه دیگر هم دارند؛ <<امین>> و <<نازگل>> که سرخوشانه در کوچه های تنگ ملک آباد بازی می کنند، بی خبر از آوار غمی که بر مادرهایشان ریخته است. <<امین>> برادر یک ساله صمد است و مادرش می گوید خیلی شبیه اوست. گل پری مثل خیلی از همشهری هایش که آنها را در هرات جا گذاشته و به ایران آمده است، <<بچه>> را فقط پسر حساب می کند. چندتا بچه داری؟ هیچی. یک دانه داشتم، آن هم خدا او را از من گرفت. و بعد زن های فامیل می گویند او یک دختر کوچک هم دارد؛ <<نازگل>> را. عمه بچه ها همین چند دقیقه پیش تشنج کرده و او را جمع و جور کرده اند. <<گل پری>> می گوید احد و صمد تازه یک هفته بود که با پدرشان کار می کردند. <<پول نداشتیم که آنها را به مدرسه بفرستیم.>> وقت مرگ <<احد>> و <<صمد>> را <<گل پری>>، ساعت چهار صبح جمعه بود که فهمید؛ <<ساعت 10 شب به شوهرم زنگ زدم گفتم کجایی؟ گفت داریم ضایعات جمع می کنیم. ساعت چهار صبح بود که خبر دادند اینطوری شده. شوهرم یک ماه بود که ضایعات جمع می کرد، قبل از آن کمپ بود. شیشه و دوا می کشید. خودم کشاورزی می کردم و زندگی را می چرخاندم. گوجه می کاشتیم و خیار. چون در زمستان کار کمتر شده بود، بچه ها هم یک هفته بود بیشتر از قبل سر کار می رفتند. خانواده اش افغانستانند.>> او از رابطه اش با هوویش یا همان دخترعموی سال های دورش می گوید: <<هیچ وقت ما با هم دعوا نکردیم. الان این از ذهنم بیرون نمی رود که خودم بچه ها را کتک می زدم، حوصله ام نمی گرفت و گاهی اذیتشان می کردم. الان همه اش درگیر این موضوع هستم.همان روز اول رخساره را خبر کردم که اینطور شده است؛ گفتم بالاخره مادر است، یک وقت نگوید که چرا بچه که اینطوری شد من را خبر نکردی؟ فکر کردم که اگر بچه اش را نبیند و او را خاک کنند، خیلی سخت تر است. زنگ زدم به کمپ و او را خبر کردم. احد و صمد گاهی دعوا می کردند و بیشتر وقت ها با هم دوست بودند. این بچه ها را خودم بزرگ کردم.>> <<احد>> و <<صمد>> را در یکی از بیابان های اشتهارد خاک کردند؛ جایی دور از خانه، جایی که برای قبرهایش می شود که پول نداد و می شود که در خاکش، تن دو کودک افغان <<غیرقانونی>> را خاک کرد. <<گل پری>> اما دیگر نه دلش ملک آباد را می خواهد نه دلش، توان رفتن هر روزه به اشتهارد. در سر او حالا هوای دیگری افتاده است: <<دوست دارم برگردم افغانستان، الان من دیگر اینجا چه کار می کنم؟ بدون بچه هایم چطور اینجا بمانم.>> ملک آباد؛ مأمن کودکان زباله گرد ملیحه میرجعفری، مدیر خانه علم ملک آباد جمعیت امام علی (ع) یکی از نخستین کسانی است که از ماجرا باخبر شد. او سال هاست که مددکار کودکان افغان کارگر است و از ماجرای آن شب اینطور می گوید: <<صمد و احد بهرامی، هفت و هشت ساله بودند؛ یکی شان از یک مادر است و یکی از مادر دیگر؛ دو هوو با هم زندگی می کنند. مادر احد سالم است اما مادر صمد، معتاد است و دو ماه کمپ بوده، وقتی می شنود که بچه اش مرده از کمپ می آید خانه. <<بسم الله بهرامی>>، پدر احد و صمد هم معتاد است و همین چندماه پیش از کمپ آمده است.>> او می گویدبیشتر بچه های ملک آباد به تهران می روند و دستفروشی می کنند: <<احد و صمد هم دستفروشی می کردند و همین دوماه پیش در طرح جمع آوری کودکان کار، یکی از آنها را می گیرند و به بهزیستی می برند. بعد از آن خانواده مراجعه کرد و بچه را پس دادند و پدر آنها برای اینکه دوباره بچه ها را نگیرند، آنها را به کارگاه بازیافتی که خودش در آن کار می کرد، برد؛ در غنی آباد نزدیکی یافت آباد. آنها از سطل های زباله، پلاستیک و زباله و ... را جدا می کردند و به کارگاه می بردند. شب جمعه، بچه ها به طبقه بالای کارگاه می روند تا خودشان را گرم کنند و بعد کپسول می ترکد و همه جا آتش می گیرد؛ در بسته می شود و بچه ها متاسفانه از بین می روند. پدر هم همان موقع خودش را می رساند و می رود وسط آتش تا آنها را نجات دهد ولی بچه ها مرده بودند. پدر هم 55 درصد سوختگی دارد و در بیمارستان الغدیر یافت آباد بستری است.>> میرجعفری می گوید جمعیت امام علی (ع) در ملک آباد 200 بچه را تحت پوشش دارد که 70 درصد این کودکان مهاجر و 30 درصدشان ایرانی اند: <<خیلی از بچه هایی که برای درس و کلاس های مختلف می آیند، باز هم کار می کنند. چون تا بخواهی بچه ای را از چرخه کار خارج کنی، شاید باید 10 سال کار کنی؛ باید مادر او را توانمند کرد، پدرش را از چرخه اعتیاد خارج کرد و کلا کار فرهنگی زیادی در این زمینه نیاز است. بعضی از این خانواده ها حتی با وجود آنکه به نان شب خود نیازمند نیستند بازهم بچه ها را به کار می گیرند چون این موضوع در فرهنگ آن ها است که بچه باید کار کند.>> مدیر خانه علم ملک آباد جمعیت امام علی (ع) از بچه هایی سخن می گوید که بیشترشان در ملک آباد ضایعات جمع آوری می کنند: <<حتی بچه هایی هستند که در خود این محله زباله گردی می کنند، چون خانواده ها می‎خواهند بچه هایشان <<دمِ چشمشان باشند>> ولی خب خیلی از خانواده ها هم بچه ها را برای زباله گردی به تهران یا کرج می فرستند.>> میرجعفری درباره شرایط محل کار این بچه ها می گوید: <<در گاراژهایی کار می کنند که پیمانکاران شهرداری مسئول آنها هستند، درواقع هر کدام از این پیمانکاران مسئول یکی از این گاراژها هستند. آنها این بچه ها را به کار می گیرند، چون نه اوراق هویت دارند نه قرار است آن ها را بیمه کنند.>> به گفته مدیرخانه علم ملک آباد جمعیت امام علی (ع) حتی اگر این بچه ها در گاراژ بمیرند پیمانکارها مسئولیتی ندارند:<< این گاراژها پر از کودک و نوجوانند؛ خانواده های خیلی از این بچه ها اصلا اینجا نیستند و آنها پولی را که به دست می آورند به افغانستان و دیگرشهرها می فرستند.>> او درباره دو کودکی که اخیرا در آتش سوزی یکی از این گاراژها از بین رفتند می گوید: <<این دو مشتی هستند نمونه خروار، برای همه بچه هایی که در این گاراژهای پر از ضایعات، کار و حتی زندگی می‎کنند، ممکن است این اتفاقات بیفتد.این گاراژها اصلا شرایط استانداردی ندارند و بسیار خطرناکند. در بسیاری از کارگاه ها، حدود 40 بچه کار می کنند و اگر چنین اتفاق‎هایی برای آنها بیفتد، یک فاجعه است.>> ملیحه میرجعفری می گوید: <<به نظرم دیگر وقت آن است که از صاحبان و پیمانکاران این گاراژها سوال شود که چرا بچه های زیر 15 سال را به کار می گیرند. مثل خیلی از کشورهای دیگر هم که پناهنده و مهاجر دارند، مهاجرانی که در ایران زندگی می کنند هم باید از شرایط تقریبا مناسبی برخوردار باشند.>> او درباره آینده این بچه ها نگران است، به گفته این فعال حقوق کودک، مهاجران در این آب و خاک زندگی می کنند، بومی همینجا می شوند و در نهایت ایران را وطن خودشان می دانند. اگر ساختارهای دولتی و رسمی این مهاجران را قبول ندارند، پس آنها اینجا چه می‎کنند؟ بالاخره باید برای آنها چه کرد؟ او معتقد است: <<ما آنقدر کودکان زباله گرد را می بینیم که به آن ها، به کارشان و به وضع ناگوار زندگیشان عادت کرده ایم، اینکه مدام سرشان داخل سطل زباله است، برایمان عادی شده و انگار حتما باید یک اتفاق خاص بیفتد یا فاجعه ای رخ بدهد تا یک حرکت اجتماعی در این باره صورت بگیرد.>> مدیرخانه علم ملک آباد جمعیت امام علی (ع) می گوید: <<بچه هایی که ما با آنها در ارتباطیم، دچار حوادث مختلفی می شوند. مثلا یک بار <<پیمان>> آمده بود و وسط چهارراه کتک خورده و چشمش آسیب دیده بود یا <<جاوید>> ناخنش موقع کار، زیر گاری گیر کرده و از جا کنده شده بود. همین چندوقت پیش یکی از بچه ها که شب در راه خانه بود، توسط یک نفر چاقو خورده و چندین روز در آی سی یو بیمارستان مدنی بستری بود.>>به گفته میرمحمدی: <<در خیابان حوادث زیادی برای این بچه ها اتفاق می افتد. آزارهای جنسی هم در بین این بچه ها خیلی زیاد وجود دارد و خیلی هایش را ما متوجه نمی شویم، بعدا در رفتارهای آنها نمود پیدا می کند. همین دیروز از یکی از بچه ها که هفت سالش است تست روانشناسی گرفتیم و متوجه شدیم به او تجاوز شده است.>>