روزنامه شهروند کد خبر: 191390 تاریخ خبر: ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۶ شهريور نام‌گذاری خیابانی به نام سلطان کَره! شهرام شهیدی طـــنــزنـویــس نشسته جلوی قهوه خانه، می گوید: <<شورای شهر در گورستان ها شعبه زده؟>> می گویم: <<بعید می دانم.>> می گوید: <<شما جوان ها از هیچی خبر ندارید. اگر نزده بود تا یکی فوت می کرد، شورای شهر نمی گفت باید فلان خیابان را به نامش بزنیم. چرا تا زنده هستند خیابان به نام شان نمی کنند؟>> می گویم: <<لابد می ترسند پررو شوند و خیابان به خیابان پیشروی کنند و همه چیز را صاحب شوند.>> نگاهم می کند. می پرسد: <<چرا شما جوان ها سیاست گام به گام حالی تان نمی شود و همه اش برای رسیدن عجله دارید؟ کارهای شما کلی هزینه به کشور تحمیل می کند. مثلا همین طرح موتوریار برای ساماندهی موتورسیکلت سواران. رئیس پلیس راهنمایی ورانندگی تهران گفته <<در این طرح با تحلیل رفتار راکب متخلف به یک <<شاه کلید>> رسیده ایم و آن <<عجله>> و <<شتاب>> است.>> دو خصیصه شما جوان ها.>> می گویم: <<کاش سال ها پیش بساط این موتورسواران خودسر و خودجوش ساماندهی می شد. حالا دیگر دیر نیست؟>> می گوید: <<بفرما. باز فوری می خواهی گودرز را با شقایق پیوند دهی. دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه. پسرجان این موتورسوار کجا اون موتورسوار کجا. مشکل شما این است که وقتی باید به بازی تن بدهی، شلنگ تخته می اندازی. آدم باید با سرنوشتش کنار بیاید. باید مثل سازمان حمایت از مصرف کننده باشد که سخنگویش گفته باید <<گرانی را بپذیریم!>>>> می گویم: <<ما می پذیریم. این شکم صاحب مرده که کارد بخورد نمی پذیرد.>> باز خیره می شود به من. می گوید: <<پسرجان باز عجله کردی که. شکمت چرا بپذیرد؟ تو باید بپذیری و برایش راه پیدا کنی. گرانی را می پذیری. وارد گردونه این بازی می شوی و خودت می شوی جزئی از چرخه گران کردن اقلام و اجناس. مثل رئیس اتحادیه عمده فروشان مواد شوینده که گفته <<خودرو گران شد، چرا ما گران نکنیم>>.>> می گویم: <<من اما باز تأکید می کنم کاش موتورسواران خودسر را سال ها پیش ...>> عصبانی می شود، می گوید: <<تو هم مثل همان اعضای شورای شهری. در گورستان سیر می کنی. مدام نشسته اید برای نبش قبر و نام گذاری خیابان ها تصمیم می گیرید. برو زندگی ات را کن.>> می گویم: <<من به مرده ها چه کار دارم؟>> می گوید: <<همین تو، دیروز در توییتر وامصیبتا سر نداده بودی که چرا فرماندار تهران گفته مردم بازرگان را نمی شناسند؟ باز می گویی با مرده ها کاری نداری؟>> می پرسم: <<شما توییتر هم دارید؟ فکر می کردم استفاده از فیلترشکن را درست نمی دانید.>> می گوید: <<حرف را عوض نکن. جوان باید قهرمان ملی امروزش را بشناسد. همین حالا سر همین خیابان بایست و از صد نفر بپرس بازرگان را می شناسند؟ 90درصدشان خواهند گفت بازرگان مرز خوبی است که حیف بسته شده.>> می گویم: <<آن وقت قهرمان امروز شما کیست؟ الگوی موثرتان در زندگی؟>> جواب می دهد: <<هر چند نباید جواب بدهم، اما الگوی من سلطان کره است که امیدوارم خیابانی به نامش شود، چون مردم می شناسندش.>> می گویم: <<سلطان کره که شخصیت سیاسی یا فرهنگی نیست. این چه الگویی است؟>> می گوید: <<نمی دانی سیاست پدر و مادر ندارد؟ این را هم نمی دانی که پدر آدم سیاسی را می آورند جلوی چشمش؟ الگو یعنی اینکه این را بدانی. حالا هم برو کنار بگذار باد بیاید.>>