روزنامه شهروند کد خبر: 186543 تاریخ خبر: ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۰ تير گزارش گاردین از زندگی پناهندگان در جزیره یونانی لسبوس جان گرفتن امید در جهنم موریا موریا جهنم است، لکه ننگی بر دامن اروپای قرن بیست‌‌ویکم، جایی که بروکراسی، سیاست و بی‌توجهی و بی‌مبالاتیِ صِرف، ده‌ها‌هزار انسان را به برزخ فراموشی و آوارگی کشانده است، انسان‌هایی که درحال فرار از جنگ و خطر و در پی آینده‌ای برای خود و فرزندان‌شان هستند و هر چه بیشتر می‌گردند، کمتر پیدایش می‌کنند. وجود موریا یک آبروریزی و شکست اخلاقی است. با این همه، به نوعی زندگی در جریان است؛ انسانیت در جهنم جان می‌گیرد [سم ولاستون - ترجمه: وحیده حقانی] پیدا کردن کتابخانه در موریا در جزیره یونانی لسبوس، چندان آسان نیست. قبل از رسیدن به ورودی اصلی اردوگاه پناهندگان، از جایی که همیشه یک اتوبوس پلیس در آن پارک شده، می پیچید و همه مسیری را که در کنار حصار دیده می شود، طی می کنید. پاسگاه نظامی و دستفروش هایی را که تقریبا همه چیز از میوه و سبزیجات، کفش ورزشی، ظروف آشپزی گرفته تا سیگار و وسایل برقی می فروشند، رد می کنید؛ تپه های بدبوی پر از کیسه های آشغال و سپس آلوده ترین دستشویی های دنیا را که غرق در نجاست و کیسه پلاستیک هستند نیز پشت سر می گذارید. به روبه روی سوراخی که در حصار به وجود آمده و کسانی که حال وارد شدن از ورودی اصلی را ندارند، از آن وارد و خارج می شوند که رسیدید، به راست بپیچید، به داخل باغ زیتونی که به <<جنگل>> معروف است و حالا اردوگاه تا داخل آن هم پیشروی کرده است، چون قرار بود اردوگاهی 3هزار نفری باشد و حالا 20هزار نفر را در خود جا داده است. مسیر پیچ درپیچ را ادامه دهید، مراقب شیرهای مخصوص شست وشوی کم ارتفاع باشید! درخت زیتون سوخته و چادر کوچک خانواده ای را که همیشه در سلام دادن پیشدستی می کنند، رد کردید، به چپ بپیچید و از تپه ای با شیب تند که در روزهای بارانی بسیار لغزنده می شود، بالا بروید. خسته نباشید! حالا به سمت راست خود نگاهی بیندازید: این هم از کتابخانه جدید موریا. از بیرون شبیه دیگر ساختمان های این قسمت از اردوگاه به نظر می رسد، آلونکی که از سرهم کردن چوب و برزنت درست کرده اند. اما داخل آن پر از قفسه و کتاب است. پشت پیشخوان، زکریا اهل افغانستان را می بینید که کلاه عرقچین آمریکایی به سر دارد. او مدیر مدرسه هم هست و درست شدن این کتابخانه هم از همان جا آب می خورد. زکریای چهل ساله، همسر و پنج فرزندش پارسال از همان راه پرخطر همیشگی به این جزیره آمدند، یعنی سوار قایقی کوچک شدند و شبانه تنگه 12 مایلی را از ترکیه تا جزیره طی کردند. زکریا خواسته بود بچه هایش را در یکی از مدرسه های متعلق به سازمان های مردم نهاد که فعالیت های آموزشی هم دارند، اسم نویسی کند، اما ظرفیت پر شده بود؛ لیست انتظار ممکن بود یک، دو یا سه ماه طول بکشد. زکریا که پیش از این در دانشگاهی در کابل حقوق درس می داد، تصمیم گرفت کلاسی برای خودش تشکیل بدهد. <<یک وایت برد و چند ماژیک خریدم. درس را ماه مارس گذشته در محیط باز، زیر درخت زیتون شروع کردم. با تدریس زبان انگلیسی شروع کردم. انگلیسی مهم ترین درس است، چون که اگرچه مردم یکی، دو سه سالی را در اینجا ماندگار می شوند، اما هیچ کس دلش نمی خواهد تا ابد در اینجا زندگی کند.>> او انگلیسی را خیلی خوب و به نرمی صحبت می کند. دیری نگذشت که عده دانش آموزها آن قدر زیاد شد که درس دادن به همه آنان از توان زکریا خارج بود. این بود که زکریا گروهی را تشکیل داد و آنان یک اتاق برای کلاس ها ساختند. در یک صبح جمعه ثبت نام شروع شد. <<وقتی ساعت هفت ونیم به اینجا آمدم، بیش از 600 نفر صف کشیده بودند.>> آنان برای همه، درس هایی را تدارک دیدند: <<دست رد به سینه هیچ کس نمی زنیم، حتی اگر قرار باشد کلاسی 50 نفره تشکیل شود.>> حالا سه اتاق درس و 30 معلم و بیش از 1000 دانش آموز وجود دارند که درحال یادگیری زبان های انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و یونانی، گیتار و هنر هستند. در اتاق مجاور کتابخانه، یک کلاس که بیشترشان نوجوان هستند، مشغول نقاشی کردنِ تیشرت روی کف اتاق هستند. زکریا می گوید: <<آنان به اینجا می آیند، نقاشی می کنند، موسیقی گوش می کنند، چیز یاد می گیرند، مشغول اند و رنج و مصیبتی را که در اردوگاه می کشند، فراموش می کنند.>> کتابخانه، جدیدترین پروژه است. زکریا هنوز سیستمی را که در نظر دارد، کامل نکرده است. کتابخانه قرار است رسما فردا افتتاح شود. تا به حال، بیشتر کتاب ها را مددکاران و سازمان های مردم نهاد اهدا کرده اند. زکریا کتاب های فارسی و عربی بیشتری لازم دارد. به اینجا آمده ام تا اگر جنبه مثبت تری از موریا دیدم، گزارش کنم. به نظر نمی رسد جهنمی خون آلود باشد. <<موریای بی خیر>> شعاری است که در مدت اقامت من در اردوگاه می شود از همه شنید. مسائل مشابهی دوباره و دوباره اتفاق می افتند: وحشت و سرمای شب، حمام های سرد، ذخیره آب نامطمئن، بی برقی، صف طولانی غذا، انتظار چندساله یا همیشگی برای مجوز خروج از جزیره. درست کمی قبل از رسیدن من، جوانی بیست ساله یمنی به ضرب چاقو کشته شده بود که قتل او دومین قتل امسال محسوب می شود. هیچ کس برای چنین وضعیتی به اردوگاه نیامده است. موریا جهنم است، لکه ننگی بر دامن اروپای قرن بیست ویکم، جایی که بروکراسی، سیاست و بی توجهی و بی مبالاتیِ صِرف، ده ها هزار انسان را به برزخ فراموشی و آوارگی کشانده است، انسان هایی که درحال فرار از جنگ و خطر و در پی آینده ای برای خود و فرزندان شان هستند و هر چه بیشتر می گردند، کمتر پیدایش می کنند. وجود موریا یک آبروریزی و شکست اخلاقی است. با این همه، به نوعی زندگی در جریان است؛ انسانیت در جهنم جان می گیرد. بسیاری از اجاق های موریا نان داغ پیشکش من می کنند، بچه ها تخمه تعارف می کنند و گروهی از جوانان عراقی هم مرا به کشیدن قلیان دعوت می کنند. مشکل زبان گاهی سد راهم می شود، اما شکست منچستر یونایتد را می شود به زبان اشاره به بحث گذاشت. تعداد افغانستانی ها در اینجا بیشتر از هر ملیت دیگری است و در نتیجه بیشتر با آنان هم کلام می شوم. اما افرادی از عراق، سوریه، سوالی، بورکینافاسو، گینه بیسائو، سودان جنوبی، نیجریه، برونئی، زیمبابوه و حتی میانمار را هم ملاقات کرده ام. خانواده نجفی، عبداله و گلبدن به اضافه سه پسرشان علیرضا (پانزده ساله)، محمد (چهارده ساله) و معراج (پنج ساله) ما را به چادر خانه بافت شان دعوت می کنند. برای پنج نفر چادر کوچکی است، البته آنان درواقع 6 نفر هستند؛ دختر شانزده ساله شان فائزه برای گرفتن دوش آب سرد در صف ایستاده است. با این همه، چادر تمیز و مرتبی دارند. کفش های گل آلودمان را دم در چادر از پا درمی آوریم. دارایی های خانواده در کوله پشتی هایی کنار یک پرچم افغانستان و دو عروسک بر دیوار آویزان است. یکی از عروسک ها شبیه عروسک کِوین هویجی ساخت شرکت آلدی است. امیدوارم همان عروسکی باشد که اخیرا در وطن به عنوان هدیه به موسسات خیریه دادم. گلبدن باید از یک منبع پنهان انرژی باخبر باشد که این طور قوری برقی و آب جوش برای چای دست وپا می کند. چای را در فنجان های ترک خورده و به همراه مغز بادام تعارف می کند. محمد فیلم خود از مسابقه کاراته اش در ایران را در گوشی همراه پدرش به من نشان می دهد. عبداله و گلبدن افغانستان را 20 سال پیش ترک کرده اند؛ بچه ها را تا این سن در ایران تربیت کرده اند. محمد که کمربند مشکی دارد، مسابقه را می برد. در موریا از کاراته خبری نیست، فقط دعوای واقعی وجود دارد. خانواده نجفی بعد از غروب از چادرشان بیرون نمی آیند. آنان قسمتی از عکس های سفرشان را در دوربین فائزه نشان مان می دهند. فائزه تصویری از عبورشان از تنگه نگرفته بود، اما فیلم کوتاهی از پیاده شدن شان از قایق در شمال لسبوس گرفته بود که در آن اعضای خانواده باوجود خستگی، از رسیدن شان به خاک اروپا شادمان بودند. هرگز تصور نمی کردند که پایانی اینچنین داشته باشند. صدها داوطلب غالبا جوان وجود دارند که وضع موریا را غیرقابل قبول و مایه شرمندگی اروپا می دانند. آنان متفاوت نیستند، بلکه می خواهند تفاوت ایجاد کنند. بسیاری را دیده ام که برای چند هفته به اینجا آمده اند ولی یک سال یا بیشتر مانده اند. یک خانواده خوشبخت همان طور که از نامش پیداست، خبر خوشایندی است. این عنوان انجمنی است که در چند مایلی اردوگاه قرار دارد و توسط سازمان های مختلف و بسیاری از پناهندگان داوطلب اداره می شود. این انجمن دارای یک مرکز بهداشتی، یک زمین بازی، یک باشگاه، فضای مخصوص بانوان، یک کافه، بازی های روی تخته، یک ایستگاه شارژ تلفن و یک مغازه تعمیرات وسایل برقی است. یک باغ هم وجود دارد که پناهندگان داوطلبی مثل سیما محمدی و رضا رضایی در آن مشغول اند. این دو نفر محصولات باغ را ازجمله چغندر، اسفناج، شلغم، لوبیا و گیاهان ادویه ای به من نشان می دهند. پشته کودها را با یک قطعه لاستیک سیاه پوشانده اند که می شود حدس زد از بقایای قایق هایی است که پناهندگان را از ترکیه به اینجا می آورند و سپس به حال خود رها می شوند. این هم نوعی از بازیافت است دیگر. سبزیجات را به آشپزخانه می فرستند، جایی که روزانه برای هزارو200 نفر ناهار پخته می شود. آشپزهای امروز فیفیه از زیمبابوه و محمد از میانمار هستند. آنان سبزیجات، عدس، نخود و نان می پزند. یک بار در هفته جوجه پخته می شود و صف ها هم طولانی تر می شوند. به موریا که سرک می کشی، سخت است به دیدار علی شمع الدین نروی. او باید معروف ترین شخص در موریا و بدون شک، بلندقدترین باشد. علی بیست وسه ساله و اهل دمشق سال 2016 به موریا آمده است. آن موقع او تنها بود، چراکه پدر و مادرش پیش از او راهی آلمان شده بودند و او که خردسال نبود، به سختی می توانست با آنان همراه شود. او شروع به کمک کرد و در سازمان هلندیِ جنبش بر روی زمین داوطلب شد و از اروپایی ها که با آنان کار می کرد، انگلیسی یاد گرفت. دو سال طول کشید، اما درنهایت علی توانست مدارک سفر خود را به آلمان تکمیل کند و پیش خانواده اش در این کشور برود. او می گوید: <<اما قلبم، ذهنم، احساساتم همه پیش موریا بود، این بود که تصمیم گرفتم برگردم.>> حالا او در اینجا به عنوان مدیرکل همان سازمان مردم نهاد یعنی جنبش بر روی زمین کار می کند. او در ژاکت زرد روشن خود در اردوگاه گشت می زند، با پناهندگان به چند زبان احوال پرسی می کند و با پیداکردن جا برای تازه واردها سعی می کند مشکلات شان را حل کند. او می گوید: <<درک شان می کنم، من هم مثل آنان پناهنده ام.>> یک بار که بین دو مرد بر سر قرضی که یکی به دیگری داده بود، مشاجره ای رخ می دهد، علی هر دو نفر را می نشاند تا مشکل شان را حل کند. به آنان می گوید: <<می خواهم حرف های هر دو نفر شما را بشنوم تا بتوانیم مشکل را حل کنیم.>> این بار مشاجره به دعوا ختم نمی شود. حدود 25هزار پناهنده در جزیره ای با جمعیت ثابت 86هزار نفر وجود دارند. این افزایشی 30 درصدی است (فکر کنید مثلا 19 میلیون نفر ناگهان به جمعیت انگلستان اضافه شود). فشار عظیمی به منابع جزیره وارد شده است: آب، خدمات، بیمارستان. میهمان های پررفت وآمد اردوگاه، آمبولانس ها هستند؛ زن سر زایی را می بینم که ناله کنان بر یکی از همین آمبولانس ها سوارش می کنند. او دو، سه روز بعد با خردسال ترین ساکن موریا برخواهد گشت. زمانی که من در جزیره هستم، اعتصاب عمومی یک روزه در جزیره جریان دارد؛ همه جا تعطیل است. صدها معترض که پرچم یونان به دست دارند، در میتی لینی، مرکز جزیره جمع شده اند و خواستار تعطیلی اردوگاه و اخراج پناهندگان از جزیره هستند. <<جزیره مان را به ما پس بدهید، زندگی مان را به ما پس بدهید>> شعار اصلی اعتراضاتی است که همزمان در دو جزیره ساموس و کیوس درحال برگزاری است. چند مایل آن طرف تر از میتی لینی، در یک دهکده کوچک در خلیج گایرا، داستان کاملا متفاوتی در جریان است. در یک اتاق ناهارخوری دنج با اجاقی هیزمی که قبلا یک رستوران بود، چهار نوجوان افغانستانی درحال بازی با یک بچه گربه هستند. یکی از آنان آهنگی افغانستانی می گذارد و شروع به رقصیدن می کنند. آنان کودکانی از جزیره موریا هستند، کودکانی که در دنیای ظالمانه گم شده اند. این مکان را یک زوج دوست داشتنی محلی به نام های نیکوس کاتسوریس و کاترینا کوُو تأسیس کرده اند. آن دو نفر را بعدا ملاقات کردم و آنان از چند و چون ماجرا برای من گفتند. سال2014 نیکوس که آن زمان ماهیگیر بود، درحال راندن ون برای ماهی فروشی بود که به گروهی از پناهندگان سوری برمی خورد که تازه به جزیره رسیده بودند. آنان خیس و خسته و گرسنه بودند؛ یک زن باردار و یک پسر ده ساله تنها هم در میان آنان بودند. نیکوس که از دیدن این منظره یکه خورده بود، پول حاصل از فروش ماهی را صرف خرید غذا برای آنان می کند و کتش را هم به پسرک می دهد. وقتی به خانه برمی گردد و موضوع را با کاترینا در میان می گذارد، کاترینا سریع دست به کار می شود و غذایی برایشان می پزد، سپس آن دو نفر با 40 وعده غذای خانگی و هر پتو و لباسی که می شد به دست آورد، از خانه بیرون می زنند و به دنبال آن گروه می گردند. آن گروه هرگز به وعده شام خود نرسیدند، چراکه پیش از آنکه نیکوس و کاترینا پیدایشان کنند، پلیس بازداشت شان کرده بود. اما این زوج، یک قایق تازه وارد دیگر پیدا کردند که شام را به آنان بدهند. از آن زمان، بسته به نیازهای متغیر وضعیت، این زوج مشغول کمک رسانی به پناهندگان بوده اند. وقتی اردوگاه موریا افتتاح شد، آنان ساردین، نان، برنج و سبزیجات به اردوگاه بردند و داوطلبان گرسنه را در رستوران شان سیر کردند. بعد هم سعی کردند خانواده هایی را از اردوگاه به رستوران شان بیاورند. نیکوس می گوید: <<ما سعی می کنیم آنچه را که دیگران از مردم می گیرند، به آنان پس بدهیم. دیگران زندگی، لبخند، انسانیت و کرامت شان را از آنان می گیرند. اینجا ما همه آنان را داریم.>> اما این کارها به مذاق مسئولان خوش نمی آید. آنان مقررات زیرکانه ای تصویب می کنند، مثل اینکه یک مکان را نمی توان همزمان به عنوان خیریه و رستوران استفاده کرد. نیکوس و کاترینا به میزان 47هزارو800 یورو (40هزار پوند) جریمه شده اند. به همین علت رستوران را رها کرده اند و فقط در قالب سازمانی مردمی با نام خانه ای برای همگان فعالیت می کنند. آنان همه روزه پناهندگانی برای صرف غذا، یادگیری آشپزی و اسکان دارند. آنان برای آسیب پذیرترین قشرهای اردوگاه مثل خردسالان بی سرپرست و بیماران غذا می پزند و به اردوگاه می برند. کاترینا مجبور شده است بپذیرد که نمی توانند به همه کمک کنند. او می گوید: <<اوایل کار این مسأله یکی از معضلات من بود. می خواستم به همه کمک کنم، اما بعدها فهمیدم که اگر بخواهم این را عملی کنم، به هیچ کس نمی توانم کمک کنم.>> یک بار دیگر به موریا برمی گردم، در جاده از جایی که اتوبوس پلیس قرار دارد، می پیچم و مسیر کثیف کنار حصار را در پیش می گیرم تا به جنگل برسم. این بار به کتابخانه زکریا نمی روم، بلکه به مدرسه اش برای دیدار با یکی از معلم ها می روم. به دلیل تفاوت های فرهنگی و سنتی، صحبت کردن با زنان اردوگاه برایم خیلی سخت تر از صحبت با مردان آن بوده است. اما در صحبت کردن با آزیتا بارکزای نوزده ساله از افغانستان هیچ مشکلی نداشتم. او از این گفت وگو خوشحال است. زبان انگلیسی اش خوب است؛ او بلندنظر و عاقل است. دلش نمی خواهد از او عکس بگیریم، چون سرما خورده است، اما بالاخره راضی می شود. خوشحالم که تصویری از آزیتا داریم؛ مثل بسیاری از کسانی که در موریا دیدارشان کردم، شگفت آور است. هفت ماه پیش به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرش به اینجا آمده است، فرزند ارشد خانواده است. در مورد گذرشان از تنگه می گوید: <<خیلی خطرناک بود. فکرش را هم نمی کردم جان سالم به در ببریم.>> آزیتا در مدرسه زکریا به بچه ها انگلیسی درس می دهد. او می گوید: <<خیلی از این کار لذت می برم، چون می توانم خنده بر لب دیگران بیاورم. فقط می خواهم که بخندند. این را هم می دانم که اگر کسی می خندد به این معنی نیست که هیچ مشکلی ندارد. ما به امید نیازمندیم. همه ازجمله بچه ها به امید نیاز دارند. بعضی وقت ها این شرایط بد ما را واقعا ناامید می کند. شاید یادگیری انگلیسی، کمی به آینده امیدوارشان کند. می توانند جایی بهتر از اینجا بروند.>> در اتاق مجاور جشن افتتاح کتابخانه برگزار می شود. میهمانی کوچکی خواهد بود؛ یک نفر یک سبد شیرینی و یک روبان قرمز آورده است. زکریا چند کلمه سخنرانی می کند و از کسانی که در ساختن کتابخانه شرکت داشته اند و همچنین از اهداکنندگان کتاب ها تشکر می کند، سپس روبان را با قیچی می برد و رسما افتتاح کتابخانه موریا را اعلام می کند. دو هفته بعد، در دفتر گرم و نرم و امن خودم از طریق واتس آپ به زکریا زنگ می زنم تا یکی، دو موضوع را چک کنم. اول اینکه او می گوید عکس هایی که از مراسم افتتاحیه کتابخانه گرفته ام، خیلی افتضاح است (بایرون، عکاس مان در آن موقع در دسترس نبود). حق با او است. سپس او می گوید که درخواست پناهندگی اش دوباره رد شده است. به دلیل ترس از اخراج شدن، او و خانواده اش موفق شده اند وارد خاک اصلی یونان شوند و به صورت غیرقانونی در خانه ای خالی ساکن شوند. زکریا می گوید: <<هوا سرد است، برق نیست، این است زندگی پناهنده ها! از سیاست بازی های مزخرف دنیا متنفرم.>>