روزنامه شهروند کد خبر: 181965 تاریخ خبر: ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۰ اسفند به مناسبت انتشار ترجمه کتاب «زندگانی من و روزگار سخت» اثر جیمز تربر طنزپردازی که نابینا شد ‏ [بیل باریچ و بن یاگودا | ترجمه اشکان رضایی ] کتاب <<زندگانی من و روزگار سخت>> نوشته جیمز تربر، زندگی پرفرازونشیب نویسنده را از کودکی تا پایان دانشگاه به تصویر می کشد. تربر که بعد از مارک تواین به عنوان بزرگ ترین طنزپرداز آمریکا شناخته می شود، در زندگی نامه اش از خانواده عجیب وغریب خود می گوید؛ از پدربزرگ روان پریش و غرق در خیالاتش، از پدر نه چندان خوش شانس و مادر ذاتا کمدینش. خانواده او به گفته خودش به مسخرگی معتاد بودند و از این رو پیشامدهای دوران کودکی اش مایه ای برای خنده دارترین طرح های او فراهم آورده بود. طنزپرداز نابینا چشم های تربر در کودکی آسیب دید و به تدریج نابینا شد. اوج فعالیت نویسندگی او مصادف با دوره بحران اقتصادی آمریکا 1929 تا 1939 شکل گرفت. اینکه چرا طنز تربر با توجه به وضع بینایی و شرایط جامعه معاصرش سیاه نیست، شاید به این مسأله بازمی گردد که او یک میهن پرست بود و در اعلامیه استقلال کشورش آمده است که ناشادبودن خصیصه ای غیروطنی است و شادبودن نخستین و مهم ترین وظیفه طبیعی یک شهروند به عنوان فردی میهن پرست به حساب می آید. پرسوناژهای سرگشته آثار هجوآمیز تربر با دلتنگی در جهانی توضیح ناپذیر گام برمی دارند؛ شخصیت هایی که به طرزی خنده دار با دنیای خود در جدال اند. در این آثار حماقت و احساس پوچی که تمدن به انسان ها می بخشد، به وضوح دیده می شود. تربر سال 1913 وارد دانشگاه اهایو شد، ولی سال بعد را برای خواندن آثاری که جزو کتاب های درسی اش نبودند، مرخصی گرفت. در جنگ جهانی اول او را به علت ضعف بینایی اش به ارتش راه ندادند، از این رو در وزارت امور خارجه خدمت کرد و پس از آن به دانشگاه بازگشت. سال 1927 پس از چند سال گزارشگری برای روزنامه هایی در نیویورک و پاریس، از نویسندگان نیویورکر شد. تا حد زیادی با کار تربر بود که این مجله، زبان و سبک یگانه خود را به دست آورد. کتاب هایی مانند <<زندگانی من و روزگار سخت>>، <<سرگل تربر>>، <<به دنیای من خوش آمدید>> و <<کارناوال تربر>> شهرت او را به عنوان طنزپردازی بااستعداد و تصویرگری نابغه دوچندان کرد. آوازه طراحی های طنزآلود او شاید کمتر از شهرت مقاله ها و داستان های او نباشد، ولی او به همان اندازه که عنوان تصویرگر را نمی پذیرفت، برچسب نقاش را هم نمی پسندید. درباره طراحی هایش نوشته است: <<گاهی به نظر می رسد طراحی های من از راهی به جز راه قصدیِ معمول به تحقق پیوسته اند. آنها را ماقبل قصدی خوانده اند، یعنی پیش از اینکه فکرشان به مغز من خطور کند، انجام گرفته اند. در این مورد بحثی ندارم.>> تهدید تمدن مضمون غالب در همه مقاله ها و داستان های تربر حول انسانی می چرخد که مورد تهدید تمدن پیچیده ای که خود آفریده، قرار گرفته است. به گفته ریچارد توبایِس، انسان همیشه در آثارش در محاصره است. او می دانست کمدی و تراژدی خویشاوندند و چندان که کمدی می تواند از وضع انسان بگوید، تراژدی نمی تواند. پس هرگز اجازه نمی داد انسان حضور هم زمان درد و تردید را در حین خندیدن فراموش کند. جیمز تربر تنها مردی قدبلند با عینکی ته استکانی بود که عمرش را عمدتا در سفر از ماشین تحریرش به سمتِ تابلوی نقاشی و بعد به دفترِ کارش می گذراند. وقتی هنگام بازی با برادرش به طور تصادفی چشم خود را از دست داد، زندگی دیگری برای او رقم خورد. تربر ذاتا خجالتی بود و این حادثه کمرویی او را افزایش داد. این احساسات بعدها مرکز اصلی همه دلهره ها و اندوه های او قرار گرفت. در دبیرستان عاشق زبان انگلیسی شد و بعدها موفق شد به نیویورکر راه یابد. در این عصر چندرسانه ای ممکن است دشوار باشد تصور اینکه مجله با مجموعه ای از استانداردها، روند مشخصی از زندگی پیچیده شهری ارایه می داد و به دلیل زیبایی نوشته های طنز تربر تا چه حد قدرتمند کار خود را پیش می برد. ولی او بر این عقیده بود که نیویورکر باید دستگاهی برای ردکردن مطالب داشته باشد. به زودی فهمید راس چه می خواهد؛ نوشته های کوتاه، واضح و کوبنده با صدای دلخراش نامه ای خصوصی. در سال 1927 با کمک وایت، یکی از عزیزترین دوستانش سرانجام به عنوان کارمند استخدام شد. راس نبوغی بی همتا برای ایجاد محیطی روان شناختی داشت که در آن بازیکنان کلیدی مانند تربر، دوروتی پارکر و رابرت بنچلی وضع ستاره های برادوِی را داشتند و به همین ترتیب خود را با هم تطبیق می دادند. تربر رفته رفته تبدیل به طنزپردازی درجه یک شد و موفقیت های بسیاری کسب کرد. از کاغذ باطله تا دیوار رستوران از جذاب ترین جنبه های تربر، مهارتش در پیش نویسیِ طرح بود. طرح های خود را به طرز شگفت آوری با حداقل هیاهو هر جا که می توانست به اجرا درمی آورد؛ منو، کاغذهای باطله، دیوار رستوران. آثار هنری او نشان می دهد جهان با طرح کلی اش، در نگاه های زودگذر دنیای نیمه بینوایان با چند ضربه کوچک مداد، انرژی قابل توجهی را منعکس می کند. تربر از مقالات خود درآمد مناسبی کسب می کرد و سرانجام وقتی هالیوود با او تماس گرفت، درآمد هنگفتی به دست آورد. آنچه بیش از همه به آن اهمیت می داد ساختار و تأثیر جملاتش بود. در شش یا هفت صفحه به دنبال اوج کمال می گشت و اغلب به هدف خود می رسید، اما قطعاتِ گاه به گاه هنری او مانند <<نوا و خشم>> به اثری با این مقیاس نمی رسید. گاهی شکایت می کرد از اینکه مغز او چنان به هشیاری عادت کرده، که دیگر توانایی کش آمدن دوباره را ندارد. او تقریبا در چهل وپنج سالگی کاملا نابینا شده بود، اما 20 سال دیگر نیز زندگی کرد و به کمک همسر و دوستانش همچنان می نوشت. سرانجام با نوشتن کتابی در مورد هارولد راس <<سال ها با راس>> به افرادی از نیویورکر توهین کرد، که به دلیل رفتار ناعادلانه اش با بنیانگذار مجله مورد انتقاد قرار گرفت. جنگ زن و مرد شاید سوال اساسی در زندگی و هنر تربر مربوط به احساسات او در مورد زنان باشد. او مجموعه ای از کارتون ها با عنوان <<جنگ بین زن و مرد>> را تصویرسازی کرد که شامل بولتن های متنوعی می شد. در داستان خیره کننده <<یک جفت همبرگر>>، زن و شوهری بی نام و نشان درحال گذر از طوفانِ ایالت کِنتیکِت هستند. مرد شامگاه های کنار جاده را <<واگن سگ>> می خواند، زیرا زن نمی تواند آنها را تحمل کند. داستان ها و تصاویر تربر معمولا به نفع یک طرف یا طرف دیگر عمل نمی کردند، اما تمایلی شدید به زن ستیزی در مکالمه ها و مکاتبات او جریان داشت. شاید این مسأله ناشی از گرفتاری های عاشقانه و غم انگیز تربر در دوران جوانی باشد. داستان <<جعبه ای برای مخفی شدن>> که سال 1931 در نیویورکر منتشر شد، راوی ناشناسی دارد که از یک فروشگاه مواد غذایی به دیگر فروشگاه می رود و ناموفق دنبال جعبه ای به اندازه کافی بزرگ می گردد که در آن مخفی شود. او می گوید: <<وقتی هوا تاریک شد و فروشگاه های مواد غذایی بستند، دوباره تسلیم شدم و بار دیگر در اتاقم مخفی شدم. چراغ را روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی تاریک می شود احساس بهتری دارید. گمان می کنم می توانم در کمد مخفی شوم، اما مردم همیشه درها را بازمی کنند. کسی شما را در گنجه پیدا می کند. آن وقت شما باید به آنها بگویید چرا در کمد بودید. هیچ کس به جعبه بزرگی که روی زمین قرار دارد توجه نمی کند. می توانید روزها در آن بمانید و هیچ کس حتی فکرش را هم نمی کند به آن نگاهی بیندازد، حتی خانم خدمتکار .>> بنچلی هرگز نمی توانست این طور بنویسد. دونالد بارتلمی شاید این توانایی را داشت، فرانتس کافکا شاید یا جان چیور. بدیهی است که باید این نویسنده را ستاره ای بی همتا خواند. تربر درنهایت بر اثر تومور مغزی سال 1961 درگذشت. پس از مرگ تربر، وایت نوشت: <<بهترین قلمی كه تا به حال در عمل دیدم، قلم او بود؛ حاصلِ ذهنی سرشار از خلاقیت.>> برگرفته از لس آنجلس تایمز و نیویورک تایمز