روزنامه شهروند کد خبر: 162579 تاریخ خبر: ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۶ ارديبهشت در روشنای باران در آفتاب پاک راضیه زرگری روزنامه نگار یکی دو هفته پیش ویدیویی در فضای مجازی منتشر شد از خواننده وطنیِ آن ور آبی که او را در کنسرتی در آمریکا نشان می داد؛ خواننده ای که مثل خیلی های دیگر بعد از مدتی کار در ایران مجبور به جلای وطن شد. ماجرای ویدیوی کنسرتش هم از این قرار بود که گویا همان روز برگزاری، خبر درگذشت مادرش در ایران را می شنود اما کنسرتش را لغو نمی کند. او مغموم و ناراحت وارد صحنه می شود و به سبک و سیاق منحصربه فرد خودش این قطعه از شعر نوی شفیعی کدکنی را برای مخاطبانش می خواند. << ای کاش؛ ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست>> تماشای این ویدیو من را به فکر فرو برد. واقعا ای کاش آدم می توانست وطنش را با خود بردارد و هر کجا که خواست ببرد. وطن فقط خاک نیست. وطن یعنی همه تعلقات آدم؛ یعنی پدر و مادر، یعنی خواهر و برادر، کوچه و محله و.... بزرگترین افسوس برای کسانی که از کشور مهاجرت کرده اند، بدون تردید از دست دادن عزیزان شان است؛ وقتی که کنارشان نیستند. شاید بتوان این طور گفت آنها به ازای رسیدن به یک سری تسهیلات یا ادامه تحصیل یا هر دلیل دیگر، باید بسیاری از تعلقات خود را فراموش کرده و از دلخوشی های زیادی دل بکنند؛ خانواده قطعا مهمترین وابستگی هر کسی در وطنش است و دوستان، آشنایان، محله و حال و هوای شهر و زادگاه در درجه های بعد که هیچ کدام شان را نمی توان با خود به آلمان، سوئد یا کانادا برد. این سال ها تماس های تصویری دلتنگی های خانواده را نسبتا جبران می کند اما هیچ اپلیکیشینی نمی تواند لذت بغل کردن و بوسیدن فرزند، خواهر یا یک دوست صمیمی را برای کسی تداعی کند؛ کاری که نمی توان کرد! باید به همین امکانات قانع بود و استفاده کرد. من در اطرافیانم این موضوع را می بینم کسانی که مهاجرت کرده اند، دوست دارند در جریان ریزترین امور خانه و خانواده شان قرار بگیرند و پیش پا افتاده ترین اتفاق های روزمره برای شان جذاب و هیجان انگیز می شود. دوستی داشتم که می گفت از وقتی برادرم مهاجرت کرده، او را بیشتر می بینیم؛ چون روزی ده بار تماس تصویری می گیرد و می پرسد چه خبر، چکار می کنید کجا رفتید، کی آمدید و.... شاید اقتضای دوری همین است؛ او در حالی که باید به محیط جدید و زندگی با مردم جدید عادت کند، هر لحظه حس می کند یک چیزی کم دارد، یک چیزی را در شهر و کشورش جا گذاشته است. حتی با گذشتن سال ها به نظر من این حس چندان تغییری نمی کند، مگر این که مهاجرت کننده چندان تعلق خاطری به وطنش نداشته باشد و کلا یک زندگی بدون گذشته را از سر گیرد که در ایرانی ها این اتفاق خیلی به ندرت می افتد. مثلا رفیق ما که سال 2004 به کانادا مهاجرت کرده و بعد از سال ها سختی کشیدن و به قول خودش خون دل خوردن به یک ثبات نسبی در زندگی شخصی و کاری اش رسیده است، اخیرا که یکی دو ماه به ایران آمد تا در کنار مادر و برادرش باشد و فامیل ها را ببیند و خستگی از تن بیرون کند، وقتی می خواست برگردد واقعا ناراحت بود؛ می گفت این همه سال گذشته و من تازه دارم درک می کنم لذت ها و خوشی های وطنی مثل دورهمی ها، بگو بخندها و گشت وگذار در محله ها و کوچه های دوست داشتنی شهر در کنار عزیزانم با هیچ امکانات و تسهیلاتی که زندگی در فرنگ به من داده قابل قیاس نیست و بعد از 15 سال رسیدم به این که از دست دادن همه اینها ارزشش را نداشت. چه خوب گفتند استاد محمدرضا شفیعی کدکنی: << ای کاش؛ ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک>>.