روزنامه شهروند کد خبر: 133478 تاریخ خبر: ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت گزارش «شهروند» از حفاظت بازار بزرگ تبریز که جز کلانتری و سگ‌های پشت‌بام، برعهده سرایدارهاست روزگار اِوداباشی‌های تبریز بازار تبریز یکی از امن‌ترین بازارهای ایران است که جز یکی دو بار تا به حال دزدی در آن اتفاق نیفتاده است مهتاب جودکی| <<آمَش احمد>> شب ها خواب می بیند که چرخ را پشت سرش می کشد، آدم ها را کنار می زند و از درازای دالان ردمی کند. صبح ها، تا آفتاب بخواهد از دریچه سقف گنبدی توی سرای تاریک بیفتد، آمش احمد به دروازه چوبی رسیده و کلید انداخته در قفل و دو لنگه بزرگ در را کشیده و باز کرده. بعد از 24سال، شانه اش از سنگینی چرخ کهنه خم شده است آمش احمد. او بار را سه و چهار بعدازظهر از روی دوشش برمی دارد و می گذارد روی چرخ <<آمَش قدیر>> و برمی گردد به مرند. آمش قدیر هم تا فردا در را مي بندد و بازمي كند و شب خوابِ چرخی سنگین می بیند که از هیچ دالانی رد نمی شود. این زندگی <<اِوداباشی>> است در بازار تاريخي تبريز؛ باز کردن و بستن درهای تیمچه ها، بارِ گران بردن از این دالان به آن سرا. اوداباشی یعنی سرایدار و اوداباشی های بازار بزرگ تبریز، وقت گفتن از کارهایشان، قصه زیاد دارند. در 25 تیمچه که هر کدام یکی، دو در دارند و سه، چهار اوداباشی (سرایدار)، دزدها مگر بتوانند در غلغله روز به خرده بساط بازاری ها دست درازی کنند. شب ها و روزهاي تعطيل درها بسته است. اوداباشی دریچه کوچک در را فقط برای حجره داران آشنا باز می کند. بازار تبریز بزرگ است و بامش وسیع، اما حتی بام هم برای دزدها امن نیست؛ سگ ها دمار از روزگارشان درمی آورند. واق واق می کنند و کلانتری خبردار می شود و براي دزد هيچ نمي ماند، جز روسياهي. جز یکی دو باری که در خاطر پیرمردهای نشسته در حجره ها هم هست، نشده دزد به بازار تبریز بزند. 245 سال پیش زلزله، چنان تبریز را لرزاند که هر آنچه در شهر و روستا بود با خاک یکسان شد و بازار بزرگ هم با تمام حجره ها و طاق ها و گنبدي ها. همان سال کریم خان زند از دنیا رفته بود. بازسازی بازار افتاد به اواخر زندیه و آغاز قاجار. پس بازار با شمایل جدیدش ماند تا همين امروز با 35 سرا و 25 تیمچه و 20 راسته و 11 دالان و 5 حمام و 12 مدرسه. نام بازار تبریز که یکی از بزرگترین بازارهای به هم پیوسته و سرپوشیده دنیاست، 43 سال پیش در فهرست آثار ملی ثبت شد و هشت سال پیش به عنوان نخستین بازار جهان در فهرست میراث جهانی یونسکو جای گرفت. روي خط صفر حجره هاي خبازان و خرازان و ادویه فروش ها و فرش فروش ها و طلا فروش ها و تمام 40 كار جور و واجوري كه زير سقف بلند بازار بزرگ تبريز رونق گرفته، نگهبان مي خواهد. نگهبان ها همان سرايدارها هستند و بيشترشان از روستاهاي دور و نزديك مي آيند. آقا صادق نوك پايش را روي زمين چوبي كهنه حجره اش مي كوبد و مي گويد: <<زندگی شان صفر است؛ صفرِ صفر.>> صدا می زند: <<آمشَ گدیر! (آمش قدير) آمش امِّد! (آمش احمد)>> آمش احمد از راه می رسد، با شانه اي خميده از بار سنگين چرخ و در بزرگ تيمچه. مي شناسندش به زحمت كشي. كفپوش چوبي كهنه حجره زیر قدم های آمش احمد قژقژ می کند. آمش قدیر هم می نشیند روی صندلی و از خستگی چشم می دوزد به زمین کهنه: <<درآمد ما از این تیمچه است. ماهانه یک مقدار پول مشخص از تمام حجره ها جمع می شود؛ هر سال 72 هزار تومان. هر ماه تقریبا 12 هزار تومان هم جمع می شود برای بیمه، خودمان پرداخت می کنیم.>> آقا صادق نگاه می کند به آمش قدیر: <<توی تیمچه هیچ کس قدر اوداباشی زحمت نمی کشد.>> سرایدارهای سرای حاج علی فارسی نمی دانند؛ حرف هایشان جمله جمله ترجمه می شود. چند سال است سرایدار این جا هستید آمش قدیر؟ 24 سال. قبل از آن دهات <<ترزم>> بودیم، طرف های آذربایجان. چی شد آمدید بازار؟ معاشمان کشاورزی بود، اما کشاورزی دیگر خریدار نداشت. خیلی ها مثل من از شهرهای اطراف آمده اند. من را آمش نقی آورد این جا و خودش مرد. آمش احمد هم از مرند آمده. <<دیدیم کاسبی نیست، آمدیم این جا. آمدیم یک گاری را این ور و آن ور کنیم. کارمان هم آسان نیست.>> او سه پسر دارد. هیچ کدام درس نخوانده اند: <<در توانم نبود بفرستمشان مدرسه. با این وضع و اوضاع چطور می توانم؟>> آمش احمد را همان وقت می خواهند. باید فرشی را ببرد به سرای احمدیه تحویل آقای میلانی بدهد. آقا صادق می گوید: <<این فرشی که می برد گران است. شده فرشی صد میلیون تومانی را بدهیم به باربرها. برای همین است که اوداباشی باید امین باشد.>> یک شب آمش تقی می ماند، یک شب آمش احمد. <<ماندنشان توی این تیمچه باعث امنیت است.>> اوداباشی باشد، همه خیالشان راحت است. آقا مرتضی، فرش فروش تیمچه مظفریه یادش هست که یک بار دزد آمد، دو سال پیش: <<سرای عالی خیابان است. سه در دارد و دو سه تا سرایدار. دو سال پیش دزدی یک گوشه قایم شده بود. ساعت 8 درها را بسته بودند و همه رفتند خانه هایشان. سرایدار هم در را از پشت قفل کرد و رفت. آن سرا یک پنجره هایی داشت به خیابان. ساعت یک شب رفیق دزدها آمد و طناب انداخت و سه چهار تا قالی را از آن بالا برایش انداختند بیرون و رفتند؛ قالی های دستباف گران.>> تیمچه ها اتاق حجره اي براي دادوستد دارند و زیرزمیني براي انبارکردن جنس و اتاقك هايي در طبقات بالاي تيمچه ها كه روزگاري مخصوص بيتوته شبانه بازرگانان بوده و حالا بعضي انبار است و بعضي مغازه هاي كوچك رفوگري. اوداباشي هم در همين اتاقك هاي طبقه بالا زندگي مي كند، در خانه ساده اي كه راه پله اي تنگ و تاريك به آن مي رسد. خانه سرايداري سراي حاج علي اكبر، در اين ساعت غلغله بازار خالي است، آقا صادق مي گويد: <<آمشي كليم (آقا مشهدي كريم) بار برده.>> بار آمش كريم، فرشي دستباف است كه بايد تا بيرون بازار برود و بار وانت بشود و خانه مردم را فرش كند. حسین آقای سرایدار هم روی نیمکتی زیر آفتاب نشسته: <<من 30 سال است که در بازارم.>> همه می شناسندش و از دور سلامش می کنند. از میان سرایداران، او که دیگر ناتوان شده شب ها در تیمچه نمی ماند. زنش مرده و هر هفت بچه اش را آورده تبریز و شب ها می رود پیششان. <<سرایدارها آدم های فقیری اند.>>آقا صادق اینطور می گوید. می گوید وقتی که دزد بیاید آنها تهش می توانند داد بزنند و کلانتری را خبر کنند. چرخ سنگین سایه طاق آجری بازار <<قیزبسدی>> را رد می کند و راهش را می گیرد تا تیمچه مظفریه. <<آ اسکندر>> و <<آسید>> اوداباشی سرای مظفریه اند. آن جا هر طبقه 26حجره فرش فروشی دارد. 10 سال پیش، یکی آمد و درِ بزرگ مظفریه را زد و در را برایش باز کردند، غریبه چاقو کشید و سرایدار را کشت. <<اسمش مَشَد تاقی (مشهدی تقی) بود.>> خرداد چهار سال پیش باربران بازار تبریز در اعتراض به رکود بازار و نداشتن درآمد و ناتوانی در تأمین معاش خانواده هایشان اعتصاب کردند. آنها چرخ هایشان هنوز کهنه است و توی چاله ها می افتد و هنوز هشتشان گرو نهشان است. هفته پیش شهرداری منطقه 8 تبریز خبر داد که قرار است باربران دستی بازار تاریخی تبریز ساماندهی شوند؛ باربران داخل بازار شناسایی و شناسنامه دار می شوند، کد می گیرند و بیمه می شوند و نظارت بر فعالیتشان بیشتر می شود. شهرداری قول داده که برای تعویض چرخ های دستی شان به اوداباشی ها تسهیلات بانکی بدهد تا چرخی بگیرند که به بازار تاریخی بیاید. آسید دستش را به دسته گاری گره می دهد و می رود. <<باید جواب مردم را بدهم.>> او هم 15 سال است که به بازار آمده و زن و بچه اش را هم با خودش به تبریز آورده. او هم بازار را مثل کف دستش بلد است و تمام دالان ها و سراها را چشم بسته می رود. او هم شب ها از خستگی و از سنگینی چرخ خوابش می برد. <<یک شب من می مانم، یک شب آسید. هر کداممان 24 ساعت.>> حرفش تمام نشده می فرستندش برای بردن بار. دلمان قرص است مو لاي درز امنيت بازار نمي رود. همه مي گويند. حاج رحيم تبریزپور حق هم مي گويد، از قديمي هاي بازار. او پيرمردي است در يكي از حجره هاي فرش فروشي سراي امير كه كلاه سرش گذاشته و نشسته پشت ميز كنار چند هم سال؛ تصوير تمام حجره ها در بازار تبريز. <<هيچ وقت شده دزد به بازار بزند؟>> حاج رحيم مي گويد که سنش نزديك به بعضي از اين درهاي بزرگ و محكم است؛ 80 سال را رد كرده. هيچ وقت دزد به حجره او نزده. خیالش راحت است که <<اِوداباشي هست، كلانتري را خبر مي كند.>> بايد گوش تيز كرد تا صداي نازكش را شنيد: <<گاهي از این مغازه هاي پايين که رد می شدند، یک چیزی برده اند اما دزد شبانه هيچ موقع نداشته ایم. درها را شب ها می بندند. دلمان قرص است. در این سرا را 10 و نیم قفل و فرش فروش ها در تیمچه مظفریه ساعت سه. اوداباشي در حیاط است و یک اتاق دارد. شب ها که همه بسته اند، دو سه تا چراغ از این جا روشن مي كنند و مي آيند براي سرکشی. از همان سال های قدیم اینطور بود. سرايداران سرای بازار امیر 2 نفرند اما قديم ها پنج نفر بودند. تعدادشان کم شد، پیر بودند، مردند.>> اما مهدي بهرامي كه عکسی از جوانی اش روی دیوار قاب شده و روي كارت ملي اش نوشته 30 فروردين 1305 و از 60 سال پيش در راهروي سراي حاج علي اكبر بوده، يادش هست كه در سال هاي دور دزدي به بازار مظفريه زد و چنان شد که دو سرايدار مردند: <<دزد اينجا بايد آشنا داشته باشد.>> دو اوداباشیِ بازارِ امير جوان اند. روزها كارشان بار بردن است و گاهي نشستن در اتاق كوچك نگهباني. حالا بار برده اند به مقصد ديگري و در شلوغي بازار پيدا نيستند. سگ هاي بام، مثل گربه ترسو شده اند در بازار تبريز هياهو به پاست. هياهويي مثل هر روز كه بالا مي گيرد و غروب نرسيده مي خوابد؛ تا غروب كم كم درها بسته مي شود و در خاموشي بازار، زوزه سگ هاي روي بام شنيده مي شود. <<مرتضی حسین چی>> كنار در ايستاده و چشم دوخته به فرش فروشي هايي كه ديگر نيستند و جايشان با لباس هاي رنگ به رنگ چيني پرشده. پدر و پدربزرگش فرش فروش بوده اند و او بعد از 45 سال، حالا كه كسادي بازار فرش را گرفته، مدام از حجره اش در كنج تيمچه امیر بيرون مي زند، چشم ریز می کند، آدم ها را می بیند که از دروازه رد مي شوند، از اين دالان به آن سرا مي افتند و از اين راسته به آن تيمچه. <<ایرادت (ارادت) حاج آقا>>؛ دستش را براي حجره دار ديگر بلند مي كند به نشانه سلام. دريچه كوچكي ميان درِ بزرگ ورودي تيمچه است، شبيه به همان. آقا مرتضي كه موهایش زير سقف گنبدي بازار سفيد شده مي گويد: <<زمانی كه تجارت پرکار بود و تیمچه ها ساعت 9 تا 9 و نیم شب رفت وآمد داشت، درهای بزرگ را می بستند، دریچه های کوچک را باز می کردند برای رفت و آمد خصوصی. حالا كه فرق كرده درها را از ساعت 5 تا 7 و نیم می بندند.>> اوضاع فرق كرده، هم اوضاع سگ هاي پشت بام، هم درها و هم فروشنده ها و خريدارها. آقا مرتضي حسين چي 40 همسايه دارد در اين تيمچه كه همه چيز مي فروشند الا فرش. <<فرش كلا از بين رفته>> آقا مرتضي مانده و خودش. <<هنوز مثل گذشته، سگ ها روي بوم بازارند آقا مرتضي؟>> آقا مرتضي اخم مي كند كه <<آن سگ ها بیخودند. از گربه ترسوترند. بیرون بازار نگهبان داریم. آنها به درد حفاظت مي خورند؛ نه اين سگ ها كه شهرداري خيلي شان را برد. سگ های ولگردند. زیاد نیستند. شايد سه تا بيشتر نباشند. یک زمانی سگ زياد بود و آلونک داشتند. آن زمان هم ماموران رسمی، نگهبان پشت بام بازار بودند، نه سرباز وظیفه ها. مامورها صبح 4ساعت به 4ساعت عوض می شدند تا غروب، شب ها هم 6 ساعت به 6 ساعت. سگ ها را باز می کردند و کسی نمی توانست پایش را بگذارد پشت بام اما براي اين چند سگي كه روي بام است، كافي است كه دستت را تکان بدهی، می ترسند و فرار می کنند. تعدادشان زیاد شده بود و محیط زیست و شهرداري جمع شان کردند و بردند. کثافت کاری می کردند و سقف را با ناخن می کندند. سگ هایی که مانده الان نزدیک های چای کنارند؛ انتهای بازار، مهران رود.>> رفتن روي بام ممنوع است، حجره دارها مي گويند نبايد رفت و ممنوع است؛ شايد از هول همين سگ ها كه يكي عدد مي دهد 10تا هستند و يكي مي گويد بيست تا و يكي مي گويد ترسو شده اند، مثل گربه.