گزارشی از زندگی توران میرهادی، بنیانگذار مدرسه فرهاد و شورای کتاب کودک
 
درخت زندگی
 

 

شادی خوشکار| صدای دختران دبیرستانی در کوچه سعدی می‌پیچد و از بالای دیوارها خود را می‌رساند به تراس بزرگ پلاک سه. کسی در این تراس راه نمی‌رود و منتظر شنیدن صدای بچه‌مدرسه‌ای‌ها نیست. کوچه خلوت و کم‌رهگذر انگار خوابیده است. همسایه‌ها می‌گویند ساکن پلاک سه را نمی‌شناسند و آپارتمان‌های تازه‌ساز قد بلند کرده‌اند و چشم‌شان را به روی درخت‌های تنومند سن‌وسال‌دار بسته‌اند. توران خانم سه ماه تابستان منتظر شنیدن صدای بچه‌ها بود،‌ منتظر اول مهر، مثل این دو‌سال که زیاد از خانه بیرون نمی‌رفت، در تراس خانه قدم می‌زد و در جواب احوالپرسی می‌گفت: درد و درد و درد. در خانه‌ای که اواخر دهه 50 خریدند تا همسرش روزهای آخر زندگی را در آب‌وهوایی بهتر زندگی کند. همسایه روبه‌رو از پشت آیفون می‌گوید: «می‌شناسم‌شان، 40‌سال است همسایه‌ایم. قدیمی‌ها می‌شناسند.»
-   می‌دانید خانم میرهادی چه کار می‌کردند؟
-   مثل این‌که برای بچه‌ها کار می‌کردند. چهره ماندگار است.
-  بله، شورای کتاب کودک.
-   انگار کتاب می‌نوشتند. یک کتاب زندگی‌نامه‌ به من داده‌اند. کمی در محله بچرخید، کتاب را پیدا می‌کنم نشان‌تان دهم.
همسایه‌ها خانه نیستند، نیستند یا نمی‌شناسند. زن می‌گوید خانه آجر سه‌سانتی سر کوچه می‌شناسد، می‌گوید مثل من می‌شناسد، در همین حد که عصرها پیاده‌روی می‌کردند و می‌دیدیم و سلام‌علیک می‌کردیم. آن سال‌ها دست نوه‌های کوچک‌شان را می‌گرفتند و در محله قدم می‌زدند. یکی از همین همسایه‌ها چند وقت پیش نامه بلندبالایی برای ساکن خانه پلاک 3 نوشت که ممنون که با درخت‌هایتان این محله را آباد کردید. با درخت‌ها محله‌ را و با مدرسه فرهاد و شورای کتاب کودک و فرهنگ‌نامه، آینده‌ بچه‌ها را.
مادر ، شخصیت تاثیر گذار زندگی توران خانم
اواخر دهه 80 است و توران میرهادی هنوز در شورای کتاب کودک حضور طولانی مدت و فعال دارد. در کارگاه‌هایی که برای آشنایی با ادبیات کودک در این نهاد برگزار می‌شود، هر‌سال تعداد زیادی از علاقه‌مندان به ادبیات کودک شرکت می‌کنند. یکی از جلسه‌ها را خود میرهادی به علاقه‌مندان درس می‌دهد. او در این کلاس از مادرش می‌گوید، از تاثیری که این زن در زندگی‌اش گذاشته است. می‌گوید در کودکی منتظر بودیم که مادرم ما را به آشپزخانه صدا کند، هر بار که زنگ را به صدا درمی‌آورد، ما هرکجا که بودیم خودمان را به او می‌رساندیم، چون می‌خواست مطلبی را برایمان تعریف کند یا قصه‌ای بگوید.
«من در 25خرداد ‌سال 1306 در تهران یا دقیق‌تر بگویم، در روستای تجریش شمیران در خانواده‌ای اهل علم و هنر به دنیا آمدم. ما پنج خواهر و برادر بودیم و من چهارمین فرزند خانواده هستم. پدرم مهندس و مادرم گرتا دیتریش، مجسمه‌ساز و هنرمند آلمانی بود. مادرم با وجود داشتن ملیت آلمانی، همه ما را ایرانی بار آورد. می‌خواست ما را آدم کند. وقتی از او پرسیدیم چرا مجسمه‌سازی را رها کردی؟ پاسخ داد شما را ساختم و این خیلی سخت‌تر بود.» 1 زبان اصلی در خانه فارسی است، بچه‌ها به مدرسه ایرانی می‌روند اما آلمانی یادگرفتن‌شان ماجرایی است: «در طی‌ سال تحصیلی آموزش ما شفاهی بود، مادر فقط با ما به زبان آلمانی صحبت می‌کرد و ما گاهی نیمی آلمانی نیمی فارسی به او پاسخ می‌دادیم. ولی وقتی مدرسه تمام می‌شد و ما از تهران به شمیران می‌رفتیم، درس‌های روزانه شروع می‌شدند. صبح به صبح 6 روز در هفته سر ساعت هشت‌ونیم، مادر سبد خیاطی خود را با جوراب‌های سوراخ‌شده‌ ما برمی‌داشت و روی نیمکتی می‌نشست و ما پنج نفر را به نوبت صدا می‌زد. کتاب آلمانی ساده‌ای را پیش‌روی ما می‌گذاشت، او می‌دوخت یا وصله می‌کرد و ما می‌خواندیم و پرسش‌های او را پاسخ می‌دادیم و دیکته می‌نوشتیم،‌ هرکدام نیم‌ساعت آموزش می‌دیدیم.»2 مادری هنرشناس که مدتی در هنرستان کمال‌الملک تاریخ هنر تدریس کرد و آشنایی او با علی‌اکبر صنعتی جوان فرصتی شد که فرزندانش درس نقاشی را هم یاد بگیرند. مادری که میرهادی در گفت‌وگوهایش گفته است: مجسمه‌های او جزیی از زندگی ما بودند. مادر اصرار داشت توران باغبانی بخواند، چون باغبان هم لازم داریم و همه نباید مهندس و دکتر شوند. توران می‌خواست زیست‌شناسی بخواند اما رشته زیست‌شناسی جداگانه در هیچ دانشگاه اروپایی تدریس نمی‌شد، او به دانشگاه سوربن رفت و در رشته روانشناسی و تعلیم و تربیت پیش‌دبستان و ابتدایی تحصیل کرد. قبل از رفتن به فرانسه در سال‌های 1323 و 1324 که مبارزه با بی‌سوادی در کشور شکل گرفت، او شاگرد جبار باغچه‌بان شد: «معلمان برجسته‌ای چون جبار باغچه‌بان و دکتر محمدباقر هوشیار، جوانان را برای شرکت در این امر تعلیم دادند. من نیز شاگرد کلاس جبار باغچه‌بان شدم و شیوه‌ تدریس او را آموختم. ولی دانش کار او جرقه‌های بسیاری در ذهنم به وجود آورد و احساس کردم از این کار لذت می‌برم. این جرقه‌ها با کلاس‌های دکتر هوشیار در دانشسرای عالی گسترش یافت. زمانی که دکتر هوشیار از فلسفه‌ ارزش‌ها و چگونگی ارتقای انسان از مرحله‌ غریزی به مرحله‌ عرفانی سخن می‌گفت مرا متوجه نقش بسیار مهم تعلیم و تربیت کرد. بچه‌ها در دبیرستان همه‌چیز می‌خوانند ولی فرصت این‌که بفهمند ماهی کدام آب‌اند را پیدا نمی‌کنند.»3
سال‌هایی که تازه جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود، میرهادی که در فرانسه درس می‌خواند تابستان‌ها داوطلب بازسازی ویرانه‌های جنگ می‌شد: «کار مداوم و سنگین، از 6 صبح تا دو بعد‌ازظهر» خبر تصادف برادر کوچکترش فرهاد را در فرانسه می‌شنود: «این خبر مرا زیرورو کرد، غمگین و سرگردان شدم. اما مادرم به ما آموخته بود که از غم‌های بزرگ نیرو بگیریم و احساس درد شدید خود را در کاری ارزشمند  خیرخواهانه و با هدفی والا بیان کنیم. برادرجان به جای تو هم کار خواهم کرد. این ندای درونی را هنوز به یاد دارم.» 4 زندگی توران خانم طوری رقم می‌خورد که غم از دست دادن عزیزانش را می‌بیند. غم از دست رفتن همسر اولش یک‌سال پس از ازدواج، غم از دست دادن پسرش در سیل شمال‌ سال 1342 و غم از دست دادن همسر دومش که در تمام سال‌های اداره مدرسه فرهاد و شورای کتاب کودک و فرهنگ‌نامه همراهش بود، وقتی تازه به خانه‌ جدید آمده‌اند.
مدرسه فرهاد را به نام و یاد برادرش می‌سازد. «سال 1330 هنگام بازگشتم به ایران، به هیچ‌وجه حالتی را نداشتم که اکنون در دانشجویان می‌بینم. برای من تصور برنگشتن وجود نداشت. زمانی که فرزند اولم پیروز به سنی رسید که می‌توانستم او را همراه داشته باشم، از پدرم پرسیدم کمک می‌‌کند تا کودکستانی به نام برادرم فرهاد دایر کنم؟ چون برای تأسیس کودکستان احتیاج به مجوز داشتم و سنم قانونی نبود، مادرم پیشقدم شد و برایم امتیاز کودکستان را گرفت و پدرم یک‌ساله خانه‌ای کوچک اجاره کرد که با آن 10 میز و 60 صندلی کوچک در اختیارم گذاشت.» 5 چند‌سال بعد کودکستان فرهاد مدرسه می‌شود و تا 1359 مدرسه فرهاد فعالیت می‌کند: «همسر اولم وقتی از دنیا رفت، من بچه‌ای هشت‌ماهه داشتم. روزگار چنین خواست که یکی از دوستان همسرم پیش بیاید و نقش پدر را برای او برعهده بگیرد. او محسن خمارلو بود. محسن خمارلو در رشته‌های مختلف یاری‌ام کرد و مثل یک مهندس مکانیک، فلزکار، نجار و نقاش کارهای فنی مشکلات کودکستان و بعدها دبستان و راهنمایی را برطرف می‌کرد.»6
همزمان با سال‌های فعالیت در مدرسه به کمبود کتاب‌های کودک و نوجوان پی می‌برد. خاطرات کودکی‌اش دوباره زنده می‌شوند، زمانی که «کتاب‌های داستان و غیرداستان انگشت‌شماری به زبان فارسی برای کودکان و نوجوانان وجود داشت و متل‌ها و قصه‌ها سینه‌به‌سینه نقل می‌شد. گیس‌سفیدی در خانه داشتیم به نام سکینه خانم. ما پنج خواهر و برادر، شب‌ها کنار او جمع می‌شدیم، تابستان‌ها روی گلیمی که در حیاط پهن می‌کرد و زمستان‌ها زیر کرسی و او برای ما قصه می‌گفت. از آن دوران افسانه‌های خاله سوسکه و آقاموشه، نمکی، کدو قلقله‌زن، ماه‌پیشونی و ملک ابراهیم را به یاد دارم. مادرم برای ما داستان‌های شنل‌قرمزی، سفیدبرفی و دخترک کبریت‌فروش را تعریف می‌کرد و شعر مادری که همه چیزش را داد تا فرزندش را باز پس بگیرد.»7
همه‌جا می‌گوید شورای کتاب کودک به همت گروهی کوچک که به نیازهای کودکان ایرانی به کتاب‌های گوناگون توجه داشتند، تأسیس شد و من هم یکی از پایه‌گذاران آن بودم. در شوراست که نیاز تالیف فرهنگ‌نامه‌ای برای کودکان و نوجوانان ایرانی احساس می‌شود و میرهادی و همکارانش شروع به‌کار می‌کنند. فرهنگ‌نامه‌ای که حالا جلد 16 آن منتشر شده است.
نیرویی از شادی‌ها، نیرویی از غم‌ها
توران خانم تا همین یکی دو‌سال پیش هر روز مسیر طولانی نیاوران تا خیابان وحید نظری در محله انقلاب را می‌رفت تا به شورای کتاب کودک برسد، آرام‌آرام از پله‌ها بالا برود و خودش را به طبقه فرهنگ‌نامه برساند، تا خرداد ‌سال 94 که دیگر در خانه ماند و مسئولیت‌هایش را در شورا واگذار کرد. منیژه ظهیری از آن زمان روزها را با میرهادی گذراند: «از ‌سال 70 که به شورا رفتم میرهادی را می‌شناسم، از ‌سال 94 بود که وقتی خسته می‌شدند از شورا به خانه من می‌آمدند که نزدیک بود و کمی استراحت می‌کردند. بعد از آن وقتی دخترشان دنبال کسی می‌گشتند که در روزهایی که خانه هستند، همراه‌شان باشد، من داوطلب شدم. هفته‌ای چهار روز همراه‌شان بودم.» ظهیری غیر از دوشنبه‌ها هر روز از ساعت 8صبح تا 5بعد‌ازظهر در خانه میرهادی بود. روزهایی که اکثرشان با سکوت می‌گذشت، آن‌قدر که گاه‌به‌گاه یکی‌شان می‌گفت: چه سکوتی. «گاهی که حال‌شان را می‌پرسیدم می‌گفتند درد و درد و درد که من فکر می‌کنم ناشی از دوری از کار بود. بیشتر حرف‌شان این بود که من شاگردی کرده‌ام. درباره آقای مافی می‌گفتند و می‌گفتند وقتی نوش‌آفرین انصاری آمد توانستیم فرهنگ‌نامه را به صورت دایره‌المعارف قابل قبول درآوریم.» گاهی، روزهای دوشنبه اول ماه می‌رسید و در خانه‌ بزرگ و پردرخت باز می‌شد، شاگردهای قدیمی مدرسه فرهاد می‌آمدند و او را می‌دیدند. شاگردانی که حالا هر کدام‌شان در گوشه‌ای از دنیا زندگی می‌کنند و نامه‌هایشان می‌رسد که می‌گویند: «مدرسه خانه دوم ما بود» و یادشان است روزی که در مدرسه پای کودکی زخمی شد و میرهادی خودش پای بچه را پانسمان کرد.
دکتر بالا رفتن از پله‌ها را برای توران خانم ممنوع کرده‌ است، توران خانم این اواخر به طبقه پایین خانه آمده و تخت‌اش را در کتابخانه گذاشته. گاهی می‌گوید درد دارم و ظهیری پیشنهاد می‌دهد در ایوان قدم بزنند. صدای پرنده‌ها از لابه‌لای درخت‌ها می‌آید، توران خانم می‌پرسد: مادر و پنجاه‌سال را خوانده‌ای؟ گاهی چیزهای کوچک را فراموش می‌کند و وقتی از او می‌خواهند درباره مقاله‌ای نظر بدهد، می‌گوید اگر می‌توانستم کارهای مهم‌تری داشتم. هنوز روزنامه‌ها را می‌خواند و خبرها، خبرهایی که از بچه‌ها می‌رسد توجهش را جلب می‌کند. گاه ناراحت می‌شود و می‌گوید: امروز خیلی ناراحتم. روزی است که شنیده یک بچه تنبیه شده یا در روزنامه خوانده که بحرانی برای بچه‌ها پیش آمده: «یک روزهایی که مسائل روزمره ناراحت‌شان می‌کرد می‌گفتند امروز عصبانی‌ام یا حالم خوب نیست. ایراد می‌گرفت از سبک امتحان‌ها و معلمی یا این‌که بچه‌ها را برای کنکور می‌ترسانند. بیشتر دوست داشت ما بچه‌ها را درک کنیم و می‌گفت همه بچه‌ها توانا هستند. نباید به آنها برچسب بزنیم.» فریده میلانی می‌گوید، همکار و همسایه‌اش از ‌سال 55 با میرهادی آشنا شد و  از ‌سال 64 هم، همسایه‌ شدند.
میلانی مربی دوره‌دیده در انگلستان بود که مسئول آموزش حرفه‌‌وفن در  مدرسه یمینی شریف شد و با توران میرهادی در مدرسه فرهاد جلساتی داشتند: «خانم میرهادی را یادم می‌آید که نخستین جلسه آمدند و به ما گفتند رسالت کارتان چیست و چطور باید کار کنید. آن ‌سال مدرسه ملی داشتند که بعد مدرسه تجربی شد.» میرهادی گاهی در این رفت‌وآمدها از میلانی اوضاع دانشجویان را می‌پرسید: دانشجوها چه کار می‌کنند الان چه درس می‌دهی و چه درس‌هایی داری: «من فوق‌لیسانس کودکان استثنایی دارم و هر وقت مورد کودکان استثنایی در شورا مطرح می‌شد بلافاصله به من می‌گفتند و می‌پرسیدند چه بکنیم». صبح اول وقت در شورا حاضر بود و تا دیروقت کار می‌کرد: «حتی ماشین هم نداشتند و با وسیله عمومی می‌رفتند. بعدها دخترشان برایشان آژانس می‌گرفت که صبح‌ها ایشان را می‌برد و عصرها می‌آورد. بعضی‌وقت‌ها عصرها به همراه ایشان و آقای مافی با هم برمی‌گشتیم و توی راه صحبت می‌کردیم.»
12سال گذشته است از روزی که میلانی برادرزاده‌اش را پیش میرهادی می‌برد، دختر نوجوانی که مادرش را تازه از دست داده‌ است. میرهادی می‌گوید: نگاه کن دخترم، کسانی که از دنیا رفتند همه در قلبم جا دارند، با آنها گفت‌وگو و درددل می‌کنم و خستگی‌های روزم را به آنها می‌گویم. ولی خودم را از کار و زندگی کنار نمی‌کشم. این ناراحتی‌ها همیشه به من یک انرژی تازه می‌دهد و سعی می‌کنم که از این راه بتوانم کارهای بهتری انجام دهم. میرهادی در جایی گفته‌است: «مرگ فرزند باعث شد عشق محدودم به عشقی فراگیر تبدیل شود و همه فرزندان این سرزمین را دوست داشته باشم» و «توانم را در زندگی مدیون مادرم هستم، چون او نه در گفتار، در عمل نشان داد چگونه می‌شود با سختی‌ها جنگید. او می‌گفت آدم از شادی‌ها یک‌جور نیرو می‌گیرد و از غم‌ها جور دیگر.»
برای چنین کودکانی که سال‌ها برایشان کار کرده، دیدن رقابت و خشونت در دنیای‌شان ناراحت‌کننده ‌است. به دوستانش می‌گوید روی این موضوعات پژوهش کنید. ظهیری می‌گوید: «مسأله اصلی ایشان خشونت و مقایسه است. همان زمانی که در فرهاد کار کردند و چه بعد از آن هرچه در این زمینه‌ها بود، هر خبری می‌خواند، ذهنش درگیر می‌شد. دنبال این بودند که چه کاری در این مورد انجام می‌شود، یا شده است. می‌گفت باید مستند حرف زد، الکی چیزی را نگفت. سکوت‌شان بیشتر از این جهت بود.»
امروز صدای بچه‌ها نمی‌آید
توران خانم خودش هر روز در را برای خانم ظهیری باز و از او استقبال می‌کرد. می‌پرسید چطور آمدی و خیابان‌ها شلوغ نبود؟ در ایوان می‌نشستند و به صدای پرنده‌ها گوش می‌دادند، کمی بعد میرهادی می‌رفت برای استراحت. ظهیری در‌ هال می‌نشست یا گاهی به آشپزخانه‌ای می‌رفت که همه چیز در آن منظم بود. نظمی که می‌گوید مادر میرهادی در خانه ایجاد کرده بود و پابرجا بود. میرهادی می‌گفت در خانه ما تقسیم کار است و جمعه‌ها من اتو می‌کشم. یک روزهایی بیشتر در ایوان قدم می‌زد. زمستان‌ها شال روی سر می‌گذاشت و لباس گرم می‌پوشید. در حیاطی که سراشیبی دارد، خیلی آهسته راه می‌رفتند دست‌دردست هم: «می‌گفتند نمی‌خواهم دردسر درست کنم. با هم می‌رفتیم یک ذره می‌نشستیم، پنج دقیقه طول می‌کشید و برایشان خوب بود.»
حالا آن روزها گذشته است. یکی از آن روزها وقتی ظهیری در آشپزخانه بود، میرهادی دیگر صدایش نکرد: «همیشه می‌پرسید کجایی؟ من چای درست کرده بودم و قاشق را در استکان حرکت می‌دادم و از این صدا بیدار می‌شدند. آن روز که رفتم دیدم روی تخت مچاله شده‌اند. لباس آبی پوشیده بود.»
زن ساکن خانه آجر سه‌سانتی می‌گوید کتاب را پیدا نکردم برایتان، دخترم برده خانه خودش. راستی حال خانم میرهادی چطور است؟
-   حال‌شان زیاد خوب نیست. بیمارستان هستند.
-   آخی، نمی‌دانستم.
صدای بچه‌ها در کوچه پیچیده و می‌رسد به سکوت دیوارهای خانه پلاک سه. قد درخت‌ها سر را بلند می‌کنند به تماشا و می‌رسانند به آسمان: «کم‌حرفی جزو خصوصیات شان بود. گاهی می‌پرسیدم غیر از درد چه چیزی؟ می‌گفتند ادامه درد. فقط جاهایی که لازم بود حرف می‌زدند. گاهی از بچه‌‌مدرسه‌ای‌ها می‌پرسید که صدای بچه‌ها نمیاد. می‌گفتم امروز نیامده‌اند. تعطیل است. می‌دیدم چقدر از صدای فریاد بچه‌ها لذت می‌برند.»

منبع: گفت‌وگو با زمان، مجموعه گفت‌وگوهای توران میرهادی، تدوین: مسعود میرعلایی، انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/77371/درخت-زندگی