چند ساعت زندگی با بیماران بهبود یافته از اعتیاد
 
وقتی که سرم به سنگ نخورد
 
پدر، آمفتامین مصرف می‌کند، چشم‌هایش را در یک تصادف از دست می‌دهد، مجبور می‌شود که هرویین بفروشد، 8سال به زندان می‌افتد، خانه‌اش از دست می‌رود و همه بي‌خانمان می‌شوند. مادر از بیماری قلبی رنج می‌بَرد، به خاطر جورکردن پول جراحی چشم‌های پدر، به خانه‌های مردم می‌رود و کار می‌کند؛ بر اثر فشار زیاد روحی سکته می‌کند و از دنیا می‌رود. برادرش او را کتک می‌زند، انگل صدایش می‌کند، بعد از چند روز او را از خانه بیرون می‌اندازد و در این میان خواهرش بر اثر یک تصادف کشته می‌شود. به گزاره‌های بالا دقت کنید؛ «سجاد» در کدام‌یک از آنها نقش و مسئولیت داشته؟ باور کنید تنها یکی از این دلایل کافی است که نتوانیم او را مقصر بیماری اعتیادش بدانیم؛ یکی از این دلایل کافی است که دلیل 32 دندان مصنوعی «سجاد» را مصرف از روی خوشی و لذت ندانیم. «سجاد»ی که نابرابری اقتصادی، او را مدام درگیر لغزش‌های پی‌درپی می‌کند، امانش را بریده و «مجرم» خطاب می‌شود. به قدر کافی جمله «اعتیاد یک بیماری است؛ جرم نیست» را شنیده‌اید. جرم را حرکت خلاف ارزش و هنجار یک جامعه تعریف می‌کنند، اما دیگر سراغ برشماری دلایل شکل‌گیری آن نمی‌روند. داستان مقابل شما که همین را می‌گوید. داستانی که حکایت‌کننده نابرابری اقتصادی‌ای است که منجر به بیماری اعتیاد شده است. سجاد متولد 1368، روی بلور نقاشی می‌کند و حالا در انجمن «بهشت‌کوچک» شهر بومهن روزگار می‌گذراند. دست‌های او با فاصله‌های کم زخم‌های عمیقی برداشته و هنوز آرام نگرفته است؛ دمپایی آبی به پا دارد و تی‌شرت روشنی به تن کرده؛ «سجاد» در این گفت‌وگو از دوران کارتن‌خوابی‌اش می‌گوید، از زمانی که مایحتاج خود را در سطل‌های زباله پیدا می‌کرده است. «مرضیه» هم مددجوی قسمت بانوان «بهشت‌کوچک» است؛ مددجویی که نحوه صحبت‌کردن و اندام آماده‌اش او را از بقیه اعضا متفاوت کرده. فردی که در ابتدا همسر و سپس تنها فرزندش او را رها می‌کند و تنها با انگ‌های مردم روزگار می‌گذراند. یک روسری رنگی به سر کرده و برگه و خودکاری در دست گرفته که دفاعیه بلندی است درباره بیماران درگیر اعتیاد و کمپ‌هایی که به این گروه پناه داده‌اند. «مرضیه» ورزشکار است و در هر رشته ورزشی که نامش را بدانید مقام کشوری دارد. سطرهای مقابل، روایت‌کننده زندگی «مرضیه» و «سجاد»، قربانیان بي‌تفاوتی و ناکارآمدی نظام‌های اجتماعی‌اند. سطرهایی که نشان می‌دهد، هنوز هم افرادی در جایگاه‌های مختلف قرار گرفته‌اند که اعتیاد را به جای بیماری جرم می‌شمارند و به بیمار درگیر اعتیاد، «معتاد» می‌گویند.
 

امیر ‌هاتفی‌نیا روزنامه نگار

    گفت‌وگو با مرضیه
 فکرش را می‌کردید که بتوانید با این بیماری دست‌وپنجه نرم کنید و کنارش بگذارید؟
اصلا فکرش را نمی‌کردم که بتوانم این کار را انجام دهم. به «آقا شاهپور» (مسئول انجمن) می‌گفتم که خواهشا هرجا که می‌خواهید مرا ببندید، اما یک بسته سیگار مگنا قرمز به من بدهید. کمک «آقا شاهپور» و «مامان معصوم» (مسئول قسمت بانوان انجمن) باعث شد که سیگار مگنا قرمز را کنار گذاشتم که هیچی، همان‌جا اعلام پاکی سیگار مگنا سفید هم کردم. دفتری سر و سامان دادم و لحظه به لحظه پاکی‌ام را ثبت کردم، حتی در این دفتر لغزش‌هایم را نوشته‌ام.
 چطور این لحظات را ثبت کرده‌اید؟
مثلا می‌نوشتم: «من نیروی مافوق برترم را زیرسوال می‌برم اگر تا ساعت 12 شب از یک نخ بیشتر بکشم.» سیگارم را تقسیم‌بندی کردم، گفتم 12کام می‌شود. هر 2ساعت یک‌بار از روی ساعت مسئولیت کارهایی را که در انجمن به من سپرده می‌شد انجام می‌دادم، سر 2ساعت که می‌شد 2دَم می‌گرفتم و بعدش اعلام لغزش می‌کردم: «مرضیه هستم، یک همیشه معتاد، از این‌که توانستم برای مدت 384دقیقه از مصرف سیگار خودداری کنم، خدا را شکر می‌کنم.» الان سیگارم را به 2 نخ رسانده‌ام. لغزش‌هایم را به این صورت نوشته‌ام: «مرضیه هستم، یک همیشه معتاد، بعد از 75دقیقه پاکی دچار لغزش شدم، از خداوند می‌خواهم مددی کند و لغزش‌هایم را دور سازد؛ خداوند را به‌خاطر داده‌ها و نداده‌هایت شکر می‌کنم. با تأسف فراوان برای خودم.»
 یعنی با این روش توانستید سیگار را کنار بگذارید؟
توانستم سیگارم را به یک نخ در روز برسانم. مثلا یک روز سیگارم را به 12کام تقسیم کردم و گفتم که صبح‌ها بعد از صبحانه 2کام می‌کشم و می‌رود تا بعد از ناهار و بعدش هم تا بعد از خاموشی. خوشبختانه همه‌چیز در این انجمن بر حسب زمان می‌گذرد. «بهشت‌کوچک» یک برنامه‌ریزی خوب و قشنگ دارد و همه‌چیز را به ما آموزش می‌دهد.
 به این‌جا برگردیم که اصلا چطور با این بیماری آشنا شدید.
من توسط یکی از دوستانم که گمنامی دارد و نمی‌توانم نامش را بیاورم، درگیر بیماری شدم. او مواد سفید را به من معرفی کرد و گفت: «بیا دوتا دم بگیر».
 خیلی‌ها جلوی سوالی که درمورد بیماری‌شان پرسیده می‌شود، پاسخی می‌دهند که در آن خانواده، اجتماع یا دوستان مقصر دانسته شده‌اند؛ شما چه نظری دارید؟
من اصلا مشکلی در زندگی نداشتم و خیلی خوب و خوش با شوهرم زندگی و بچه‌ام را بزرگ می‌کردم. اصلا این‌طور نیست که بخواهم بگویم چون فلانی مُرد، من رفتم و کشیدم. بدون هیچ تجربه‌ای از مواد رفتم و دم گرفتم و لذت‌طلب آن شدم؛ سر لذت آن را می‌کشیدم. بچه‌ام کنارم بود، زندگی مرفه و شوهر خوبی داشتم؛ اما فقط لذت‌طلب مواد بودم.
 مرضیه خانم؛ همسرتان هم مصرف‌کننده بود؟
بله؛ مصرف می‌کرد.
 در جریان مصرف شما هم بود؟
اوایل می‌ترسیدم که مصرفم را رو کنم. اما بعدش به او گفتم و او هم دید که مقداری وضع زندگی‌مان به هم ریخته است، آن‌وقت با هم مصرف را پی‌گرفتیم.
 بعد از این همراهی در مصرف، چه اتفاقی برای زندگی‌تان افتاد؟
زندگی برایمان سخت شد؛ چه از نظر روحی و چه از نظر اقتصادی؛ همه‌چیزمان به هم ریخت؛ حتی بچه‌مان هم عذاب می‌کشید، چون پدر و مادر هر دو مصرف‌کننده شده بودند.
 در این مدت هیچ گاه تصمیم به ترک نگرفتید؟
بعد از آن شوهرم اقدام به ترک کرد. 7ماه برای پاکی به یک کمپ رفت. من و بچه‌ام با شرایط سخت زندگی کردیم.
 او توانست ترک کند؟
بعد از 7ماه که شوهرم برگشت، گفت: «مرضیه، من برای پاکی خودم خیلی ارزش قایل هستم، خواهش می‌کنم اگر چیزی مصرف می‌کنی بیا به یک کمپ برویم.» اولش برای این‌که او دچار لغزش نشود، گردن نمی‌گرفتم. بعد آمد و گفت که «دستت را روی قرآن بگذار و بگو که نمی‌کشم.» من هم دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «به این قرآن قسم که می‌کشم.» او هم تشویقم کرد و گفت: «عیبی ندارد، به یک کمپ می‌رویم.» من هم گفتم: «اگر تا آخر امروز مرا به کمپ بردی می‌آیم وگرنه هیچ‌وقت در کمپ حاضر نمی‌شوم.» بهانه می‌آوردم.
 قبول کرد؟
بله؛ همان روز به کمپ رفتیم و من 12روز در آن‌جا ماندم.
 بعد از 12روز که برگشتید، چه اتفاقی افتاد؟
بعد از 12روز که به خانه برگشتم، دیدم که شوهرم تمام خانه را نو کرده، حتی لباس‌هایی  راکه قبلا می‌پوشیدم   بیرون ریخته و همه‌چیز را عوض کرده. برای این‌که هیچ خاطره‌ای از دوران مصرف برایم زنده نشود. دیوارها را رنگ زده بود؛ ظرف‌ها، خودکار و دفتری را هم که در اتاق بود عوض کرده بود.
 این کار تاثیری هم داشت؟ یعنی پاک ماندید؟
با همه این اوصاف من پاکی شوهرم را قبول نکردم و دچار لغزش شدم.
 وقتی که همسرتان متوجه این لغزش شد، چه برخوردی انجام داد؟
وقتی که او فهمید من لغزش کرده‌ام، ول کرد و رفت. با این حال سرم به سنگ نخورد. او سعی کرد مرا در شرایط بدی بگذارد تا به‌خودم بیایم؛ با این‌که بچه‌ام مدرسه می‌رفت، فقط هفته‌ای 50هزارتومان می‌داد تا سختی بکشم و ترک کنم؛ اما من سختی‌ها را تحمل و باز مواد مصرف می‌کردم. همین‌طور به کشیدنم ادامه دادم. در کوچه و خیابان خیلی برایم مزاحمت ایجاد می‌شد و همسایه‌ها دید بدی نسبت به من داشتند و «معتاد شیشه‌ای» صدایم می‌کردند.
 این برخوردها تاثیری در روند مصرف شما داشت؟
غرور و شخصیتم خرد شد، اما باز سرم به سنگ نخورد و به مصرف ادامه دادم. تا این‌که یک روز دیدم دارم همه وسایلی  را که شوهرم خریده   به آدم‌های دیگر می‌دهم.
 به خاطر خرج مواد؟
 نه فقط به خاطر مواد؛ درکل افکارم معتادگونه شده بود و خیال می‌کردم اگر خودم نداشته باشم و دیگری داشته باشد، او خوشبخت‌تر می‌شود و من وجدان آسوده‌تری خواهم داشت. اصلا به فکر بچه خودم نبودم. هرکسی که به خانه‌مان می‌آمد و از یک وسیله‌ای خوشش می‌آمد، من هم می‌گفتم که «بردار و برو، مال تو.» همه خانه و زندگی‌ای را که شوهرم برایم گذاشته بود   از دست دادم اما باز هم سرم به سنگ نخورد و مصرف را ادامه دادم.
 طی این مدت بچه شما چه کار می‌کرد؟
بچه‌ام خیلی بي‌تفاوت از کنارم رفت و گفت: «تو معتادی؛ می‌خواهم با بابا زندگی کنم.»
 چند سالش بود؟
9‌سال داشت. مجموعه‌ای از اتفاق‌های بد برای او افتاد. او می‌رفت و غروب‌ها به خانه برمی‌گشت.
 باز هم در روند مصرف شما اتفاقی نیفتاد؟
خانه، شوهر و بچه‌ام را از دست دادم، اما باز هم سرم به سنگ نخورد. بیماری من خیلی روی بچه‌ام تأثیر گذاشت، اما سر «مرضیه» به سنگ نخورد.
 بعد از رفتن بچه‌تان، شما در خانه تنها زندگی کردید؟
بعد از رفتن بچه‌ام، خیلی گریه کردم و به خانه خواهرم رفتم. من واقعا او را دوست داشتم، اما بي‌تفاوت از کنارم گذشت. خانه‌ام را ول کرده بودم اما باز در منزل خواهرم مصرف مواد را ادامه دادم. کشیدم تا فردا صبح آن روز که خدا کارت دعوت قشنگه را برای من فرستاد که به انجمن بیایم و ترک کنم.
 یعنی کاملا اختیاری در انجمن حضور پیدا کردید؟
یکی از دوستان که آرزو می‌کنم هر چیزی که در دل پاک و کوچکش هست خدا برآورده کند، سراغم آمد. من هیچ پولی نداشتم، با 300تا تک‌تومانی به انجمن آمدم، 300تومانی که الان در گاوصندوق «مامان معصوم»(مسئول قسمت بانوان انجمن) هست.
 دوست‌تان هم بیمار بود؟
بله.
 او دقیقا چه کار کرد؟
او سراغم آمد و یک‌گرم محرک در دست داشت و گفت: «مَرْض، من می‌خواهم به کمپ بروم و ترک کنم. با من می‌آیی؟» من هم گفتم: «خیلی دوست دارم که بیایم؛ اما پولی در بساط ندارم.» او هم گفت: «مَرْض، به خاطر پول نمی‌خواهی ترک کنی؟» گفتم: «آره». گفت: «من همه وسایلم را جمع کرده‌ام؛ بیا بازی آخرمان را انجام بدهیم و یک‌گرم کام را بگیریم و به کمپ برویم.» صبح همان روزی بود که بچه‌ام از کنارم رفت. در نیم ساعت بازی‌آخرمان را انجام دادیم و حوله و بلوز و شلوار از خانه خواهرم برداشتم و با خودروی یکی از دوست‌هایش ما را به «بهشت‌کوچک» آورد.
 در «بهشت‌کوچک» چه اتفاقی افتاد؟ به‌راحتی پذیرش شدید؟
پیش «آقا شاهپور» (مسئول انجمن) پذیرش شدم و من همان‌جا تازه فهمیدم که دوست من 200تومان بیشتر ندارد و برای پذیرش خودش لازم می‌شود. او مرا تحویل داد، چشم‌هایش پر از اشک شده بود، چون نمی‌توانست خودش در کمپ بماند؛ به هیچ‌کس هم نگفته بود که من پول پذیرش ندارم؛ فقط اشک می‌ریخت. رفت و گفت که چند روز دیگر پول جور می‌کنم و برمی‌گردم و پیش تو می‌آیم. او بزرگترین خوبی را در حق من انجام داد؛ قرار بود برای پاکی خودش به انجمن بیاید، اما رفت و بعد از 13روز توانست 200تومان جور کند و در کمپ حاضر شود.
 در این 13روز چه کار می‌کردید؟
در تمام این 13روز در کلاس‌ها مشارکت و دعا می‌کردم که او بتواند پول جور کرده و در کمپ حضور پیدا کند.
 توانست به کمپ بیاید؟
او همراه با دوستش که در قسمت آقایان بود به کمپ آمد و پاک شد و رفت.
 شما که روزهای بیشتری در انجمن حاضر بودید؛ چرا شما نرفتید؟
من همچنان به صورت تمایلی در انجمن مانده‌ام. آرزو می‌کنم که خدا این جرأت را به من بدهد که بتوانم زمانی که بیرون از این‌جا هستم نیز پاک بمانم. واقعیتش، من می‌ترسم که از این در بیرون بروم. به این انجمن وابستگی پیدا کرده‌ام و دوست دارم که این‌جا بمانم. خدای خودم را  با سلول‌هایم شکر می‌کنم، به خاطر این نعمت بزرگی که به من ارزانی داشته. خوشحالم که روح ترس را از من گرفته و قدرت ایمان به من داده. از خدا می‌خواهم که مرا رها نکند و دستم را بگیرد. از خدا می‌خواهم که تجربه یکبار لغزش را از من، دوستانم و آنهایی که دارند پاک زندگی می‌کنند، بگیرد. آرزوی پاکی بي‌پایان برای همه بچه‌های «بهشت‌کوچک» را دارم. امیدوارم دست تمام بچه‌هایی که از بیماری اعتیاد رنج می‌برند به حلقه ما برسد. این‌جا خانه بهبودی است.
 مرضیه خانم؛ بچه‌ها می‌گفتند که شما یک نامه بلند برای بهزیستی نوشته‌اید؛ می‌توانم بپرسم که چه چیزی در آن نامه نوشته شده؟
در آن نامه نوشتم که به زنان آسیب‌دیده رسیدگی کنند. چطور شهرداری می‌تواند در خیابان‌ها و پارک‌ها فضای سبز درست کند، اما برای کمپ‌ها که اتفاقا اعضای آن بیشتر به این وسایل نیاز دارند، از این اقدام‌ها انجام نمی‌دهد.
 گویا ورزش هم می‌کرده‌اید؟
بله؛ من 13سال تمام ورزش می‌کردم و مقام‌های کشوری داشتم.
 چه رشته ای؟
هر رشته‌ای که فکرش را بکنید. دوومیدانی، والیبال، بسکتبال، پرش دورخیز، پرش با مانع، پرتاب با وزنه، قوای جسمانی، بدمینتون و... یکی از آرزوهایم رفتن به دبیرستان ورزش و مربی ورزش شدن بود. آن‌قدر که به ورزش علاقه داشتم، از صبح ساعت 6 به مدرسه می‌رفتم و ساعت 6 غروب برمی‌گشتم؛ اما متاسفانه لذت‌طلب مواد شدم.
 مرضیه خانم؛ یکی از بستگان من که در همدان زندگی می‌کند، مدت‌هاست که با این بیماری دست‌وپنجه نرم می‌کند و نمی‌تواند از آن خلاص شود؛ شما چطور توانستید از این بیماری رهایی پیدا کنید؟
واقعا حالا که فکر می‌کنم از شوهرم متشکرم که مرا ول کرد تا به‌خودم بیایم. امیدوارم هرکجای دنیا که زندگی می‌کند با پاکی روزگار بگذراند. من در خانه 2 تا 3 روز می‌خوابیدم و مواد مصرفی- شیشه- بالای سرم بود. 3 روز در خانه می‌نشستم و پولم هم در جیب و شیشه هم بالای سرم بود. آن را در پایپ می‌ریختم، فندک زیر آن می‌گرفتم؛ به جای آن‌که فوت کنم و خودم بکشم، فوت می‌کردم و آن را در هوا دود می‌کردم. رفقای نابودی مثل داماد خود ما وقتی می‌دید که این کار را انجام می‌دهم، با آن‌که می‌دانست من در ترک هستم، از طبقه بالا یک پَک شیشه می‌انداخت بالای سرم، من هم آن را باز می‌کردم و در کف دستم می‌گذاشتم و در اوج نَسَخی آن را فوت می‌کردم که برود. تا 2، 3 روز از این راهکارهاستفاده کردم و توانستم به این شکل دوام بیاورم. گاه و بیگاه دوستان نابودی می‌آمدند و وسوسه‌ام می‌کردند.
 وسوسه از نظر شما چه تعریفی دارد؟
وسوسه همان فکر سمج و موذی است که فقط 3 تا 5 دقیقه است. من وقتی به «بهشت‌کوچک» آمدم توانستم بهبودی پیدا کنم، چون دور از رفقای نابودی و مواد و موادفروش‌ها بودم. فقط کمپ است که توانست در حق من معجزه کند؛ اگر کمپ نبود واقعا نمی‌دانستم که چه بلایی سر خودم و بچه‌ام می‌آوردم. به احتمال زیاد کارتن‌خواب هم شده بودم. البته در این‌جا هم وسوسه سراغ آدم می‌آید.
 اگر وسوسه سراغ شما بیاید، چه کار می‌کنید؟
اگر در خیابان وسوسه سراغ آدم آمد، باید دعای «خداوندا آرامشی عطا فرما...» را مدام تکرار کنیم. اگر در خانه بودیم، فورا یک موزیک بگذاریم و فکر و بدنمان را درگیر آن کنیم. اگر هم که شب بود و نتوانستیم موزیک بگذاریم، می‌توانیم یک دوش آب‌سرد بگیریم.
 در «بهشت‌کوچک» چه فعالیت‌هایی انجام می‌شود؟
این‌جا مسئولیت‌پذیری را آموزش می‌دهند، این‌که چطور بتوانیم در اجتماع حاضر شویم و با مردم برخورد کنیم و روابط خوبی داشته باشیم؛ این‌جا مهارت‌های زندگی را یاد می‌گیریم. هر روز مسئولیت‌های کاریمان عوض می‌شود، مثلا یکی مهماندار می‌شود و دیگری می‌شود مسئول آوردن سفره یا شستن ظرف‌ها. چند روز یکبار این مسئولیت‌ها عوض می‌شود. من این‌جا یاد گرفتم که مسئولیت‌پذیر باشم. اینها مسائلی است که در زمان مصرف آنها را از دست داده‌ایم.
 «بهشت‌کوچک» اولین و تنها کمپی بود که در آن حضور پیدا کردید؟
بله؛ واقعا عشق این‌جا حکمفرماست. همه نسبت به هم احساس مسئولیت می‌کنند. هرکسی یک‌روز چیزی می‌خرد و می‌آید وسط حیاط بین همه تقسیم می‌کند. این‌جا پر از صلح است.
 الان ارتباطی با خانواده دارید؟
من از این‌جا بیرون نمی‌روم؛ حتی زنگ هم که می‌زنند می‌گویم نمی‌آیم و ملاقات نمی‌خواهم. چون راه‌شان دور است و دوست ندارم اذیت شوند. روزهایی که مصرف می‌کردم، مادرم با گریه به من پول می‌داد؛ مرا می‌بوسید و به خانه می‌رفت. حالا لبخندقشنگه را روی لب‌هایش می‌بینم. اگر هم اشکی در چشم‌هایش هست، اشک شوق است. دلم می‌خواهد اگر خدا گناه حساب نکند، دست و پای او را ببوسم و همان‌جا به احترامش بمیرم. دوست دارم این جمله را بگویم که «زندگی گردابی بود که من در آن غرق شدم و در این گرداب خداوند از من گلی زیبا ساخت.»

    گفت‌وگو با سجاد
 سجاد؛ با بحث خانواده شروع کنیم؛ پدر و مادر تو چقدر در بیماری فعلی‌ات نقش داشته‌اند؟
زندگینامه من این‌طور شروع شد که در یک خانواده معتادخیز به‌دنیا آمدم، پدرم مصرف‌کننده بود.
 چه چیزی مصرف می‌کرد؟
ماده سیاه یا به قول یاروگفتنی تریاک.
 کار هم می‌کرد؟
بله، پدرم شغل داشت؛ باتری‌ساز خودرو بود. اوایل روزگار خوبی داشتیم و در میدان توحید، بغل بیمارستان سوانح‌سوختگی زندگی می‌کردیم، تا آن‌که ما را از آن خانه بیرون  انداختند.
 می توانم دلیلش را بدانم؟
به خاطر یک‌سری از مسائل خانوادگی؛ خب آن‌جا مال دولت بود.
 بعدش چه اتفاقی افتاد؟ کجا رفتید؟
بعد از آن به خانه پدری‌مان در جنوب شهر رفتیم و در آن‌جا زندگی کردیم؛ منطقه 16، میدان شوش.
 پدر هم با شما زندگی می‌کرد؟
بله؛ او تصادف کرد و بینایی‌اش را از دست داد. یادم می‌آید که پول جراحی‌اش را نداشتیم.
 پس چه کار کردید؟
مادرم مجبور به کار کردن شد. به خانه‌های مردم می‌رفت و کار می‌کرد تا خرج عمل چشم پدرم را فراهم کند.
 در این مدت در خانه پدری مستقر بودید؟
بله؛ ما روی پشت‌بام خانه پدربزرگم اتاق ساختیم و زندگی کردیم.
 پدر در جریان کار کردن مادر قرار گرفته بود؟
چند نفری آمدند و با او صحبت کردند و گفتند چرا به خانمت اجازه می‌دهی که سر کار برود و بعدش خودت راحت در خانه می‌نشینی و پول دم در خانه‌ات می‌آید.
 با این صحبت‌ها تحت‌تأثیر قرار گرفت؟
حرف‌هایشان را پذیرفت و شروع کرد به هرویین فروشی.
 در این موقع چند‌ سال داشتی؟
کلاس سوم دبستان بودم.
 مادر هم مصرف‌کنند بود؟
سیگار می‌کشید و به‌خاطر ناراحتی قلبی‌ای که داشت، مقداری تریاک مصرف می‌کرد.
 پس به این ترتیب تو هم کم‌کم درگیر این بیماری می‌شوی.
بله، شرایط طوری بود که رفته‌رفته دلم خواست احساس بزرگی کنم و در چشم همه تأیید شوم. کنجکاو بودم و می‌خواستم از خیلی‌چیزها سر دربیاورم. خب، پدرم هم که آدم خلافکاری بود؛ فکر می‌کردم اگر این راه را ادامه دهم، همه فکر می‌کنند که آدم بزرگی شده‌ام.
 آدم بزرگی شدی؟
نه، متاسفانه این اتفاق نیفتاد. با سیگار آشنا شدم؛ کم‌کم هم به ماده سبز یا به قول یارو گفتنی حشیش روآوردم.
 ماده سبز یا همان حشیش به انجام کارها و تصمیم‌گیری‌هایت در زندگی کمک کرد؟
نه، از همان ابتدا مخم را مختل کرد، گوشه‌گیر شدم و در انزوا رفتم. همیشه از جمع‌های شلوغ بدم می‌آمد. دوست داشتم همیشه توی خودم باشم، تنها و گوشه‌گیر.
 به صورت مداوم مصرف می‌کردی؟
یک مدت بله، اما کم‌کم به صورت مکمل از حشیش استفاده کردم؛ یعنی مشروب می‌خوردم و ماده سبز هم مصرف می‌کردم؛ تا این‌که مشروب به من نساخت و ماده‌های محرک و شیمیایی آمد و...
 به مصرف مواد دیگری روآوردی...
بله، کراک مصرف کردم.
 خانواده هم اطلاعی از این موضوع داشتند؟
اصلا نمی‌دانستند که من بیمار شده‌ام؛ البته در جریان کشیدن سیگار  بودند.
 در این مدت پدر فروش حشیش را ادامه می‌داد؟
بله؛ ادامه داد و به خاطر یک جرم سنگین 8سال در گوشه زندان قزلحصار  افتاد.
 به این ترتیب منبع درآمد خانواده از بین می‌رود؛ چه کار کردید؟
من خیلی به مادرم وابسته بودم و تصمیم گرفتم خرج خانه را درآورم.
 تنها فرزند خانواده بودی؟
2خواهر و یک برادر کوچکتر هم داشتم.
 بعد سراغ چه کاری رفتی؟
مجبور شدم پیش همان آدم‌هایی بروم که به پدرم حشیش می‌فروختند؛ چون می‌خواستم فروشنده شوم و از این راه خرج خانه را درآورم.
 موفق شدی؟ یعنی توانستی از این راه خرج خانه را درآوری؟
نتوانستم. بیشتر خودم را عذاب دادم و دوباره مصرف‌کننده حشیش شدم تا این‌که مادرم از دنیا رفت.
 با این اوضاع طبیعتا مصرف بیشتر هم می‌شود.
به اجبار به مصرف افتادم و توانایی تصمیم‌گیری نداشتم.
 پول تهیه مواد را از کجا می‌آوردی؟ فروش حشیش را ادامه می‌دادی؟
در محله‌ها می‌گشتم و زباله جمع می‌کردم تا بتوانم خرج موادم را درآورم؛ همیشه یک گونی روی کولم بود. حال و روز آشفته‌ای داشتم و هیچ‌جا به من کار نمی‌دادند. برای همین مجبور می‌شدم دست به کارهایی بزنم که در شأن یک جوان 17، 18ساله نیست.
 مثلا چه کاری؟
همین زباله جمع‌کردن، یا دزدی از برادر کوچکتر؛ او سر کار می‌رفت و هفته به هفته پول می‌گرفت و در کمد می‌گذاشت؛ من هم به قول بچه‌هاگفتنی به کمد دستبرد می‌زدم و آن را خالی می‌کردم.
 خانواده متوجه این حرکت تو شده بود؟
بله و به خاطر همین موضوع، دیگر مرا به خانه راه ندادند. خداوکیلی آنها را عاصی کرده بودم و مجبور شدند که مرا از خانه بیرون بیندازند. از در که بیرونم می‌انداختند، از پنجره داخل می‌شدم، از پنجره که می‌انداختنم بیرون، از در می‌آمدم داخل.
 بیرون از خانه چطور زندگی کردی؟
هیچ توانایی و قدرت تصمیم‌گیری‌ای نداشتم، شروع کردم به کارتن‌خوابی. زیر پله خانه‌مان کارتن‌خواب شدم و زندگی کردم. آن موقع شیشه هم مصرف می‌کردم. صبح تا شب بیدار بودم و باعث و بانی مرگ مادرم را فحش می‌دادم.
 باعث و بانی چه کسی بود؟
خودم. یکبار خودکشی کردم، اما متاسفانه یا خوشبختانه نمردم.
 متاسفانه یا خوشبختانه سجاد؟ کدام؟
الان که فکر می‌کنم... خوشبختانه. چون خدا یک زندگی دوباره به من داد.
 می‌توانم بپرسم چطور خودکشی کردی؟
قرص خوردم. 3 روز در بیهوشی کامل به‌سر بردم و وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم که اصلا نمی‌توانم روی پاهایم بایستم؛ حالت سِرمانند شده بود. وقتی می‌خواستم دمپایی به پا کنم، باید به پاهایم کش می‌بستم تا دمپایی از آن جدا نشود. برای همین نزدیک به یک‌سال یکی از پاهایم را از دست داده بودم و توانایی راه رفتن نداشتم.
 در این مدت خانواده و اهالی محل چه برخوردی با تو داشتند؟
چه در خانواده و چه در محله و اجتماع جایگاهی نداشتم و همه به‌عنوان یک انگل به من نگاه می‌کردند؛ همه تف و لعنتم می‌کردند؛ حتی برادر خودم که از کنارم رد می‌شد، فحشم می‌داد و پرخاشگری می‌کرد. یک‌سری کتک بدی از او خوردم و با شیشه مرا زد و... وَ وَ وَ خیلی چیزهای دیگر.
 در همان زیرپله جلوی خانه زندگی می‌کردی؟
بله؛ تا اواخر ‌سال 88 که یک شکایت خانوادگی از من شده و تحت‌نظر رفتم؛ در کلانتری جوادیه، میدان کشتارگاه. 3 روز تحت‌نظر بودم.
 چطور شکایت کردند؟ یعنی مامور سراغت آمد؟
موقعی که زیرپله به خواب رفته بودم، مامورها سراغم آمدند. آن‌قدر بوی تعفن می‌دادم و به‌قدری آشغال اطرافم بود که وقتی مامور خواست دستبند به دستم بزند، مقام بالاتر که همراهش بود گفت، «این را در صندلی عقب سوار نکنید، بیندازیدش صندوق‌عقب.»
 وقتی که به کلانتری رسیدی چه برخوردی با تو انجام شد؟
آنها مرا در بازداشتگاه نینداختند، می‌گفتند تو بوی گند و کثافت می‌دهی. مرا در حیاط بازداشتگاه دستبند به دست نشانده بودند. یادم می‌آید حتی وقتی می‌خواستند دستشویی شسته شود، از من بدبخت‌تر پیدا نکردند؛ صدایم زدند و دستبند را باز کردند و «تی» به دستم دادند و گفتند که «بیا دستشویی را بشور»؛ بعدش هم دوباره دستبند به دستم زدند و به بازداشتگاه بردند.
 بعد چه اتفاقی افتاد؟
موقع دادگاه رسید؛ قاضی گفت: «می‌خواهم تو را به زندان بفرستم»؛ گفتم: «آقای قاضی من تا به حال نه کانون رفته‌ام و نه رنگ زندان را دیده‌ام؛ درست است که مصرف می‌کنم اما سعی کرده‌ام کار خلافی انجام ندهم. همیشه از مامور، بازداشتگاه و زندان ترس داشته‌ام.»
 قاضی چه دستوری داد؟
دوباره مرا تحت‌نظر بردند و دقیقا یادم می‌آید جمعه صبح پیش قاضی کشیک بردند. آخرسر قاضی کشیک مرا ول کرد.
 سجاد؛ همان‌طور که گفتی به‌خاطر یک شکایت خانوادگی مامورها سراغت آمدند؛ می‌خواهم بدانم بعد از دستور قاضی کشیک و خروج از بازداشتگاه کجا رفتی؟
با همان حال و روز آشفته، موهای سوخته و لباس کثیف و پاره پوره به محله‌مان آمدم. دیدم همان زیرپله‌ای که در آن به خیال خودم مستقل شده بودم و زندگی می‌کردم که مصرف کنم را شهرداری آب و جارو کرده و آشغال‌هایش را بیرون آورده.
 آن وقت چه کار کردی؟
واقعا خسته شده بودم، با خواهرم سراغ یکی از دوستانم که انجمنی بود و پاکی بالایی داشت، رفتم. گریه کردم و گفتم که دیگر دوست ندارم مواد مصرف کنم. با کمک او در ‌سال 89 به یک مرکز سم‌زدایی رفتم و دوره تقریبا 30 روزه‌ای را گذراندم و بیرون آمدم. کار کردن با بچه‌های انجمنی را شروع کردم. خانه می‌رفتم، کار می‌کردم و در جلسات هم حضور داشتم.
 در این مدت مصرف هم می‌کردی؟
نه، پاک بودم.
 برای چه مدت؟
3سال و 11ماه.
 پس یعنی لغزش کردی. البته عود مجدد در این راه یک امر طبیعی به حساب می‌آید؛ اما اگر موردی نداشته باشد، می‌خواهم دلیل لغزش‌ات پس از 3سال و 11ماه را بدانم.
شرایطی پیش آمد که لغزش کوتاه‌مدت کردم. در مقطع 3سال و 11ماه به خاطر یک وابستگی لغزش داشتم و با مشروب ادامه دادم؛ به ساعت نکشید که به خواهرم زنگ زدم؛ چون مواد را نمی‌خواستم، چون دیگر چیزی برای باختن نداشتم. الان پدرم یک مصرف‌کننده است و تعادل روحی - روانی‌اش را از دست داده. سقف خانه را برداشته، پله‌های خانه را برداشته. وقتی که نگاه می‌کنم اگر بخواهم ادامه دهم از او بدتر می‌شوم. شاید به خاطر جوانی‌ام استقامت بدنی بیشتری داشته باشم اما دوست ندارم به چشم یک انگل به من نگاه شود. پیش خودم فکر می‌کردم که 8سال تخریب موادمخدر را چشیده‌ام، جامعه به قدر کافی مرا پس‌زده و در محله به‌عنوان یک انگل نشانم می‌دهند و هیچ پذیرشی در خانواده یا جای دیگر ندارم. واقعا باید چه کار کنم؟
 چه کار کردی؟
خیلی دوست داشتم که سر و سامان بگیرم و بتوانم با اجتماع کنار بیایم. رفتم سراغ کار؛ صنایع‌دستی، نقاشی روی بلور. بعدش برای خواستگاری به خانه یکی از بچه‌محل‌ها رفتیم و به جای گرفتن «بله» کتک بدی خوردم. من هم کنترل اعصابم را از دست دادم، شروع کردم به خوردن مشروب و خودم را زدم و روی تخت بیمارستان افتادم. از بیمارستان هم به این‌جا آمدم و حالا 20روزی می‌شود که در این انجمن، «بهشت‌کوچک»  هستم.
 الان با پدر در ارتباط هستی؟
نمی‌توانم او را طرد کنم. در ارتباط هستیم، اما با خواهرم زندگی می‌کنم. وقتی که پدرم از زندان برگشت، نتوانست با واقعیت‌هایی که برایش پیش آمده کنار بیاید؛ واقعیت‌هایی مثل مرگ همسر، مرگ دختر. مصرف مواد را به شدت ادامه داد. بارها پدرم را به مراکز سم‌زدایی بردم، اما مجددا شروع به مصرف کرد. به خاطر همین نمی‌توانم در خانه او زندگی کنم؛ اصلا خانه‌ای برای زندگی نگذاشته، آن‌جا یک خرابه است.
 می‌خواهم یک اعترافی بکنم سجاد. من با شناختی که از توانایی خودم دارم، فکر می‌کنم اگر درگیر این بیماری شوم، دیگر نمی‌توانم بي‌خیالش باشم؛ این مسأله یکی از بزرگترین ترس‌های زندگی من است؛ تو چطور توانستی این کار را بکنی؟ چطور از شر این بیماری خلاص شدی؟
هرکسی باید به آن فهم، شعور و عجز فکری برسد؛ راستش را بخواهید من دیگر چیزی برای باختن به موادمخدر نداشتم؛ چیزی نداشتم که بتوانم به پایش بریزم. من شمع 2سالگی‌ام را که فوت کردم، تلفنم زنگ خورد. از آگاهی شاپور تماس گرفتند و گفتند که برای تشخیص هویت باید به کلانتری بیایی. وقتی که به آگاهی رسیدم، دیدم که ماشین به یکی از خواهرهایم زده و او کشته شده. یاد زمانی افتادم که مادرم مُرد. یاد زمانی که به من پول می‌دادند تا خودم را نشان ندهم؛ تنها اجازه داشتم وقتی که می‌خواهند خاکش کنند بالای سرش بروم؛ می‌گفتند که «باعث سرافکندگی ما هستی، باعث خجالت ما هستی، نمی‌خواهیم که مراسم مادرت به‌هم بخورد.» سر همین برج، سالگرد خواهرم است؛ وقتی که او کشته شد، چون پدرم مصرف‌کننده آمفتامین و محرک‌هایی از این دست بود و من هم پسر ارشد خانواده بودم، تمام مسئولیت‌ها به گردنم افتاد. 3سال تمام در یک مغازه کار می‌کردم و همان‌جا هم می‌خوابیدم؛ چون دیگر نمی‌خواستم روزهای آشفته‌ام را ببینم؛ چون دیگر نمی‌خواستم گونی روی کولم بگذارم و دنبال زباله بگردم و پول دربیاورم و به در خانه کاسب بروم و او هم کتکم بزند و فحش بدهد و من هم به خاطر ترس از خماری هیچ اختیار و اراده‌ای نداشته باشم که بخواهم جواب او را بدهم. دندان‌هایم را می‌بینید؟ من در 18سالگی همه دندان‌هایم را از دست دادم، اینها همه‌اش مصنوعی است. دیگر جایگاهی در خانواده و اجتماع نداشتم و همه‌جا به‌عنوان یک انگل از من یاد می‌کردند، تصمیم خودم را گرفتم. نه خانواده و نه اجتماع، هیچ‌کدام نتوانستند قدمی برای من بردارند، خودم خواستم که نسبت به این شرایط واکنش نشان دهم.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/7036/وقتی-که-سرم-به-سنگ-نخورد