خوانشی از صلح و جنگ در گفت و گو با امیرحسین افراسیابی
 
ادبیات در خدمت هیچ مسلکی نیست
 

 

فرهاد خاکیان دهکردی نویسنده

بی تردید آن هنگام که امیرحسین افراسیابی در سال های آغاز قرن، در کوه‌های بختیاری متولد شد، سرزمینش هیچ آگاه از آینده پر فراز و فرود این فرزندش نبود. فرزندی که عمری شاعرانه زندگی کرد. حتی آنگاه که در هیبت معماری زندگی می گذراند. سرنوشت افراسیابی شاعر، یک عمر به مانند مردمش، کوچ کردن بود. در مسیر کوچ تنها و تنها یک صداست که سختی ها را مرتفع می کند و آن ندای امید است. افراسیابی هم به امید آرام گرفتن جان پر خروشش، تمام عمر را در سفر بود. هرچند آبشخور آثار ارزشمندش یک سر برآمده از خاصیت های گوناگون مردم سرزمینش بود. گویی مردم سرزمین افراسیابی غم و شادی شان در هیچ کجایی جهان مشابهی ندارد.
 فعالیت های ادبی امیرحسین افراسیابی به قبل از کودتای 28 مرداد سال 1332 بر می گردد. بعدها حضور فعالش در انجمن صائب اصفهان و در ادامه تاسیس جنگ اصفهان و همکاری با شاعران و نویسندگان نام آشنایی از جمله هوشنگ گلشیری و یونس تراکمه و دیگران روزگار تازه‌ای برای او رقم زد.
 مساله زبان و تجربه کردن ریخت های نو در قالب کلمات، گویی اصلی ترین دغدغه اش در شاعری بوده است. بعید نیست این خاصیت از زندگی و سفرهای او به آثارش سر ریز کرده باشد. افراسیابی آن هنگامی که در هلند سکونت پیدا کرد، ابدا دست از کار نکشید و اقدام به ترجمه آثار شاعران معاصر فارسی از قبیل فروغ فرخزاد و سهراب سپهری کرد. به نوعی معرفی ادبیات معاصر ایران به قسمتی از اروپا را مدیون او هستیم. افراسیابی مصداق بارزی است در رد آن ایده که معتقد است شاعر با جدا شدن از زبان مادری اش، دست از خلاقیت و تالیف می کشد. افراسیابی انگار مثل ایل بختیاری که سرزمین شان را در کوچ با خود می برند، خاصیت های زبان فارسی را با خود به همه جا برد. بی‌تردید او از تاثیرگذارترین شاعران معاصر فارسی در حوزه ادبیات مهاجرت است. مجموعه شعر «و خانه ای که خانه ی ما نیست» آخرین کتاب اوست که انتشارات چشمه منتشر کرده است. بعد از خواندن این شعرها، متوجه حضور او در ایران شدم. موضوع این مصاحبه را در میان گذاشتم، لطف کرد، پذیرفت و ماحصلش را می خوانید:

جناب افراسیابی طرح نخستین پرسش با شما که سال‌ها در ادبیات موی سپید کرده‌اید، به منزله‌ از دست دادن امکان برای پرسش‌های دیگر است. چاره‌ای نیست. قصد دارم تا جایی که ممکن است درباره‌ نسبت ادبیات با مسأله انسان دوستی و صلح صحبت کنم. شما چقدر برای ادبیات قایل به کارکردی اجتماعی هستید؟
از «کارکرد اجتماعی ادبیات» تفسیرهای گوناگون و گاه متناقضی شده است، به همین دلیل پیش از پرداختن به این پرسش شما باید ببینیم از چه سخن می‌گوییم. پیروان مسلک‌های گوناگون «رستگاری جهان را تنها در سلطه خویش می‌بینند». پس کارکرد اجتماعی ادبیات، از نظر آنان، این است که ادبیات در خدمت مسلک‌شان باشد. اما ادبیات نمی‌تواند در خدمت هیچ مسلک و مرامی باشد. ادبیات بزرگترین کاری که می‌تواند کند این است که دیگرگونه دیدن، اندیشیدن و به پرسش گرفتن را بیاموزد. اما اجازه دهید برای باز کردن این مفهوم و پرداختن به پرسش شما از شعر صحبت کنیم، چون تجربه من بیشتر در شعر است و دامنه ادبیات نیز چنان گسترده است که در این مجال کوتاه نمی‌توان به آن پرداخت، البته بهترین پاسخ در این زمینه را در کتاب ارزشمند «وظیفه ادبیات» استاد گرامی، آقای ابوالحسن نجفی می‌توانید پیدا کنید.
اما شعر می‌خواهد از ناگفتنی‌ها بگوید و نادیدنی‌ها را نشان دهد و این، به ظاهر، با کارکرد اجتماعی فاصله دارد. از سوی دیگر اگر شعر از این مسیر،  به شناختی ژرف‌تر از هستی دست یابد که شاید همان آگاهی به غیرقابل شناخت بودن هستی باشد، آیا کاری اجتماعی انجام داده است؟
شاید نه، ولی همین جا شعر به ناچار با کسانی که تعریفی سنتی، موروثی و غیرقابل انکار از هستی دارند، درگیر می‌شود و این درگیری به‌هرحال کارکردی اجتماعی است. به‌عنوان مثال آزادیخواه یا مبارز اجتماعی درنهایت می‌خواهد سلطه‌گر را سرنگون کند و چه‌بسا که سلطه‌گری دیگر را به‌جای او بنشاند. شعر اما به خودی خود و در پیروی از طبیعت مهربانش سلطه را نفی می‌کند، در پی از میان برداشتن خوی سلطه‌گری است و این کار را از طریق ستایش عشق می‌کند و ستایش انسانیت. هر چند که این روزها دیگر هر انسان واقعی از داشتن عنوان انسان شرم می‌کند و چنین است که می‌بینیم انسان‌های خوب به دوستی با حیوان‌ها پناه می‌برند، زیرا حیوان‌ها خیانت نمی‌کنند، رذالت در ذات‌شان نیست و اگر می‌درند تنها برای زنده ماندن است.
آیا ادبیات نسبت به جامعه‌ای که مخاطب اوست تعهدی دارد؟ یا صرف تعهدش به خود ادبیات است؟
این بیش‌وکم همان پرسش نخست است، گیرم با عبارتی دیگر. اما اجازه دهید باز هم خود را به شعر محدود کنم. شعر هیچ تعهدی به هیچ‌کس ندارد. تعهد در ذاتش است. وقتی می‌گوییم شعر می‌خواهد از ناگفتنی‌ها بگوید، ناچار باید توضیح دهیم که چگونه می‌خواهد این کار را انجام دهد. روشن است که برای این کار وسیله دیگری جز زبان ندارد اما زبان مجموعه‌ای از واژه‌ها، یا بهتر بگوییم، نمادهایی است که معناشان را، نه از چیزهای واقعی که به صورتی قراردادی و از ارتباط با هم می‌گیرند. ما جهان را از طریق زبان می‌شناسیم، یا می‌پنداریم که می‌شناسیم. شب، شب است، چون که روز نیست و با گفتن حلوا دهان شیرین نمی‌شود. اگر از ابتدا نام آن معجون شیرین را گذاشته بودیم «نمک» و از حلوا‌فروش «نمک» می‌خواستیم، همین حلوا را به ما می‌داد.  پس شاعر برای بیان مفهوم‌هایی که به زبان درنمی‌آیند، جز دیگر گونه یا خلاف عرف زبان سخن گفتن و سرپیچی کردن از دستور زبان چاره‌ای ندارد. تمام تلاش‌هایی هم که در طول تاریخ شعر شده، در همین راستا است. به‌عنوان مثال نمادگرایی درواقع عکس‌العملی بود علیه دریافت علمی از جهان که توسط دو جریان ادبی مسلط سده نوزدهم، یعنی «واقع‌گرایی» و «طبیعت‌گرایی»، پشتیبانی می‌شد. جریان نخست بر روایت مستند و توصیفی از جامعه و بر تجربه‌های روزانه‌ای که مشاهده‌کننده‌ای صادق عرضه کند، متمرکز بود و جریان دوم، تحلیل جبرگرایانه سرشت انسان را به واقعیت‌گرایی می‌افزود که اندیشه ماتریالیسم علمی قرن نوزدهم بود. شعر نمادگرایانه، برعکس، بر آن بود تا آن واقعیت معنوی را در دسترس خواننده بگذارد که قابل مشاهده نیست اما شعر می‌تواند آن را فراخواند. به‌گفته الیوت:   
«کار شاعر باید بیشتر و بیشتر فراگیر و کنایی شود تا زبان را مجبور کند و اگر لازم باشد برهم زند تا به معنای شاعر گردن بگذارد.» (الیوت، 1932، ص 289)
اینجا مجال توضیح بیشتر نیست و قصدی برای تدریس تاریخ‌ادبیات نداریم اما مثال بالا را باید دست‌کم با نام بردن از بعضی شیوه‌های دیگر تا حدی کامل کرد:   
تصویرگرایی و سپس دادائیسم اعتراضی است به مدرنیسم، یعنی مکتب‌های مختلفی که خود از سرپیچی از زبان معمول شکل گرفته‌اند؛ چون کلاسیسیسم، رئالیسم و رمانتیسیسم و پس از آن‌ها، حتی سمبولیسم و ایماژیسم.
در واقع نخستین جنبشی که جهان مدرن و معیارهایش را به ریشخند گرفت، جنبش ضد جنگ، ضد بورژوازی و هرج‌ومرج‌طلب دادائیسم بود. شیوه‌های بعدی، نظیر آوانگارد، سوررئالیسم، رئالیسم نو و پاپ آرت، یعنی پسا مدرنیسم به‌طور کلی، به‌شدت تحت‌تأثیر این جنبش و درواقع پیامدهای دادائیسم بودند. به عبارتی دیگر، دادائیسم، پیش‌درآمد پسا مدرنیسم بود.  تمام این شیوه‌ها، چنان که ذکر شد، مظاهر تلاشی هستند که شعر برای گریز از محدودیت‌های زبان انجام می‌دهد تا اگر نمی‌تواند از ناگفتنی‌ها بگوید، دست‌کم فضایی بیافریند تا خواننده در آن به ناگفته‌ها بیندیشد و گفته‌ها را مورد پرسش قرار دهد. زبان شعری رومن یاکوبسن که تأکید را بر خود پیام می‌گذارد و زبان نشانه‌ای کریستوا که زبان لمس مرتبط با آغوش مادر است و توسط زبان نمادین پدرسالار سرکوب شده و در شعر سر بر می‌آورد تا ساختارهای رسمی نظام نمادین را ویران کند، از این جمله‌اند.
آنچه سعی دارم به‌طور فشرده بگویم و ناچار به لکنت زبان می‌افتم این است که شعر تعهدی نسبت به جامعه مخاطب ندارد، بلکه جامعه مخاطب را نسبت به خود متعهد می‌کند. پل والری در مقایسه نثر و شعر می‌گوید نثر مثل راه رفتن است که می‌خواهد به مقصدی برسد و شعر چون رقصیدن است که هیچ مقصدی جز خود ندارد.  
آقای افراسیابی شما سال‌های زیادی از زندگی‌تان را در سفر طی کرده‌اید و درنهایت مهاجرت به هلند، این خاصیت و این یک جا نبودن، در زبان شعر شما هم نمود پیدا کرده است. مایلم قدری درباره‌ این مطلب و چرایی آن صحبت کنیم.
شاید این بی‌قراری در خون من است که نمی‌توانم یک ‌جا بند شوم. پدران من، یعنی بختیاری‌ها تمام ‌سال در حال کوچ‌کردن بوده‌اند و انگار این به من ارث رسیده است. از طرفی انگیزه مهاجرت عشق به زندگی است. آدم‌ها در تمام طول تاریخ بشر درپی زندگی بهتر کوچ یا مهاجرت کرده‌اند. همین ‌الان ببینید در اروپا چه خبر است. مهاجران از راه دریا و خشکی همین‌طور می‌آیند و اروپا را فتح می‌کنند. این‌ها سهم خودشان را از زندگی می‌خواهند که چیزی غیر از جنگ و قتل و غارت است. می‌خواهم بگویم این اصولا در خون انسان است، چه من باشم و چه دیگری. شاید به این مهاجران ایراد بگیرند که چرا نمی‌مانید و برای نجات وطن‌تان نمی‌جنگید. جواب‌شان این است که ما نمی‌خواهیم در جنگ قدرت‌ها شرکت کنیم. این جنگ ما نیست، هر چند سرزمین ما را ویران می‌کند و زندگی ما را بر باد می‌دهد. این البته یکطرف قضیه است، طرف دیگرش غربت است، یعنی مهاجر وقتی موفق شد در سرزمین مقصد جایگیر شود تازه مشکل غربت شروع می‌شود. تکه‌ای از مقدمه «عشق وقت نمی‌شناسد» را این‌جا نقل می‌کنم، البته برای کامل‌تر شدن پاسخ می‌توانید آن مقدمه را بخوانید.
انسان غریب یا «غریبه» حتی اگر چون من در مرکز شهر رتردام زندگی کند، جایش در حاشیه جامعه میزبان است. مکانی ندارد. خانه‌اش بر آستانه است، جایی میان بیرون و درون، میان آن‌جا و این‌جا، بر مرز. زمانش هم، چون مکانش پا درهوا است. زمان انسان بومی زمان حال است، امروز است، زمانی میان دیروز و فردا است. زمان حال برای غریبه هرگز فرانمی‌رسد. او میان دیروز و امروز زندگی می‌کند. دیروزش گذشته و امروزش هنوز نیامده است. پس زمان و مکانش چیزی است میان «نه دیگر» و «نه هنوز».
آیا شما اعتقاد دارید وقتی نویسنده و شاعر از مملکت خودش هجرت می‌کند و در این میان از زبان مادری‌اش دور می‌شود، دیگر قادر به خلق آثار خلاقانه نیست؟
شاید زمانی این حرف درست بود، زمانی که مهاجر تنها بود و هیچ رابطه‌ای با همزبان‌های خود نداشت. رسانه‌های فراگیر این روزها هم نبودند. امروز دیگر چنین نیست. تعداد مهاجران در بیشتر کشورهای مهاجرپذیر آن‌قدر هست که بتوانند با هم رابطه زبانی (زبان مادری) برقرار کنند و بده‌بستان فرهنگی داشته باشند. از سوی دیگر وجود تلویزیون، ماهواره، اینترنت و برنامه‌هایی نظیر اسکایپ و وایبر و کالگرام و مسنجر و دیگر برنامه‌ها که امکان ارتباط‌های شنیداری و دیداری بسیار ارزان و حتی مجانی  را فراهم کرده‌اند، مشکل دورماندن از زبان مادری را حل کرده‌اند.
من هنگامی که در وطن بودم، به دلیل اشتغال به کار معماری که خود کاری خلاقه و ارضاکننده بود، کمتر برای شعر فرصت داشتم. این فرصت در غربت برای من فراهم شد و توانستم بیشتر به شعر بپردازم و حتی تحصیل ادبیات کنم.
جناب افراسیابی شما هم تجربه‌ زندگی در ایران و خاورمیانه را دارید که در تاریخش خون و جنگ همیشه بوده و هم زندگی در اروپا و کشور هلند. از طرفی ادبیات زندگی شما را ساخته. قصد دارم بپرسم این دو نقطه‌ جغرافیایی هر کدام در ادبیات‌شان چطور به مسأله‌ جنگ و صلح پرداخته‌اند و تا چه حد توانسته‌اند موثر باشند؟
اگر درست یادم باشد، آدرنو می‌گوید: بعد از هولوکاست، شعر گفتن جنایت است. فکر می‌کنم در این زمینه بتوان گفت از آن‌جا که در شعر بیشتر فرم دارای اهمیت است (بحث فرم و محتوا فعلا بماند) و به این دلیل که شعر، هنری زبانی است، توجه را به فرم و زبان خود جلب می‌کند و در میان انواع پیام مورد بحث یاکوبسن تاکیدش بر خود پیام است. از این‌رو از اهمیت و وحشت فاجعه می‌کاهد و آن را تبدیل به موضوعی زیباشناختی می‌کند.
با این همه، شعر‌ها و به‌خصوص رمان‌های بسیاری به زبان‌های اروپایی در مورد جنگ داریم. از داستان‌های اسطوره‌ای «آنه اید» ویرژیل و «دگرگونی‌ها»ی اوید و «ایلیاد»، منظومه حماسی/ اسطوره‌ای منسوب به هومر که از اشغال تروا و جنگ میان آشیل و آگاممنون می‌گوید و بیش از 700‌سال پیش از میلاد نوشته شده است و جفت آن، «ادیسه» که بگذریم و به دوران معاصر نزدیک شویم، ازجمله «جنگ و صلح» تولستوی (1869) را داریم که از اشغال روسیه تزاری توسط ارتش ناپلئون روایت می‌کند.
در مقابل این‌ها شاهنامه را داریم که افتخار فارسی‌زبانان است و البته کتاب‌های کم اهمیت‌تر دیگر. در دوران خودمان هم «زمستان62» اسماعیل فصیح و «زمین سوخته» احمد محمود و نظایر آن را داریم.
شاید بد نباشد از رمان فوق‌العاده «پسری در پیژامای راه‌راه»، جان بوین، «کتاب دزد» مارکوس زوساک و «دفتر خاطرات دختری جوان» از آنا فرانک که احتمالا فیلم‌هاشان را دیده‌اید و از حوادث جنگ دوم جهانی حکایت می‌کنند، نیز نام ببریم.    به‌هرحال، ادبیات واقعی هرگز از جنگ ستایش نمی‌کند و بیشتر راوی بی‌طرفی است که قضاوت را به خواننده وامی‌گذارد. تنها ادبیاتی که در خدمت قدرت‌ها و حکومت‌های ایدئولوژیک است جهت می‌گیرد. نمونه‌های فراوانی از ادبیات روسی زمان شوروی، آلمانی زمان تسلط نازی‌ها و نظایر آن داریم.
در شرایط فعلی که رسانه‌های مجازی سهم عمده‌ای از وقت انسان‌ها را مال خود کرده‌اند، ادبیات برای آن‌که بتواند هنوز مخاطبش را حفظ کند، به واقع باید چه روندی را طی کند؟ شعر چطور می‌تواند هنوز هم موثر باشد؟
رسانه‌ها چنان که از نام‌شان پیداست، وسیله و رساننده‌اند. زمانی نسخه‌نویس‌ها این وظیفه را انجام می‌دادند. با ظهور صنعت چاپ، نسخه‌های چاپی جای نسخه‌های خطی را گرفتند و حالا نوبت نسخه‌های مجازی یا اینترنتی است. اتفاقا شعر یا داستان، از طریق اینترنت، سریع‌تر و گسترده‌تر به دست مخاطب می‌رسد، بی‌آن‌که در انحصار ناشر خاصی باشد و از این رهگذر طبیعت هم کمتر آسیب می‌بیند. گیرم که هنوز آن‌گونه که باید با این نوع مدیوم اخت نشده‌ایم و به قول بعضی دوست داریم انگشت‌هامان کاغذ را لمس کند. فکر می‌کنم با گذشت زمان و رشد و تکامل بیشتر جهان مجازی، این مشکل هم حل شود. به‌هرحال موثر بودن یا نبودن شعر ربط چندانی به رسانه‌های مجازی ندارد. شعر یک کار فرهنگی است و اگر موفق شود، همراه با دیگر کارهای فرهنگی، به آفرینش و رشد فضای فرهنگی کمک می‌کند که بستر تولد و رشد اندیشه‌های نو خواهد بود، به همین دلیل تأثیر شعر و به‌طورکلی ادبیات، به قولی، مانند تأثیر آموزش‌وپرورش است و دست‌کم 50سال طول می‌کشد. کاری که نیما با شعر فارسی کرد، در زمان خودش نه‌تنها با بی‌توجهی که با تمسخر و استهزا روبه‌رو شد. در آن زمان هیچ‌کس گمان نمی‌کرد از این شعر نسلی پا بگیرد که دیگرگونه خواهد اندیشید. شاملو، اخوان، فروغ و دیگران شاگردان نیما هستند که با وجود وقفه‌ها و موانع ایجاد شده، هر یک پیروان و دوستدارانی بی‌شمار دارند، همین‌طور شاعران پس از آن‌ها، یا این زن‌اندیشی که شکل گرفته و همچنان درحال بالیدن است، گمان نمی‌کنید از زندگی و آثار طاهره و رابعه و پروین و بیش از همه فروغ تأثیر گرفته باشد؟ به‌هرحال منظورم این است که دیده‌شدن این تأثیرها زمان می‌برد، یعنی صحبت سال‌ها و ماه‌ها نیست، بلکه دهه‌ها و گاهی قرن‌ها است.  
آقای افراسیابی قدری در مورد آن دسته از آثار فارسی که شما ترجمه کردید، صحبت کنیم. چقدر در جامعه جهانی اقبال داشتند؟ آیا شما هنوز هم مایل هستید آثاری را از فارسی ترجمه کنید؟
باید اعتراف کنم که ترجمه شعر از زبان مادری به زبانی دیگر کار بسیار مشکل و بیشتر ناموفقی است، البته من تا آن‌جا که در توانم بوده و به اصطلاح سوادم قد می‌داده است، کوشیده‌ام تا فضای شعر را منتقل کنم که فکر می‌کنم مهم‌تر از هر چیز دیگری است. بگذارید مثالی بزنم. زبان هلندی پر است از اصطلاح و ضرب‌المثل، زبان فارسی هم همین‌طور. زمانی که من مشغول ترجمه  شعرهای فروغ بودم به مشکل پیدا کردن اصطلاح یا ضرب‌المثلی در زبان هلندی که بتواند جایگزین فارسی شود، برخوردم. فرهنگ‌های اصطلاحات و ضرب‌المثل‌ها هم کمکی نمی‌توانستند کنند. این کمک را  توانستم از خانمی هلندی که هفته‌ای یک بار برای نظافت خانه می‌آمد، دریافت کنم. موقعیت ضرب‌المثل فارسی را برایش توضیح می‌دادم و می‌پرسیدم در زبان هلندی چه ضرب‌المثلی برای چنین موقعیتی دارید و او بیشتر وقت‌ها ضرب‌المثل را پیدا می‌کرد. نمونه‌اش جفت‌شدن کفش در شعر «کسی که مثل هیچ ‌کسی نیست» فروغ است، آن‌جا که در سطر سوم و چهارم می‌گوید: «و پلک چشمم هی می‌پرد / و کفش‌هایم هی جفت می‌شوند». پریدن پلک را هلندی‌ها هم در همین مورد به کار می‌برند، اما به جای جفت‌شدن کفش‌ها، افتادن ظرف شکر (یا قندان) خبر از آمدن میهمان می‌دهد که در ترجمه استفاده کردم.
«وفاداری» در ترجمه به گمانم اصطلاح بی‌ربطی است، چون که نتیجه کار، شعری می‌شود که نه فارسی است، نه مثلا هلندی، حتی شعر نیست. فکر می‌کنم مترجم شعر باید خودش شاعر باشد و شعری تازه بیافریند. این‌که می‌گویند هر شعر شاعری که ترجمه می‌شود باید زبان و لحن خودش را داشته باشد، تنها تا حدی امکانپذیر است و این روزها بسیاری معتقدند که برعکس صدای مترجم باید مشخصه خودش را داشته باشد. تام پالین شاعر ایرلندی از این حد هم گذشته و حتی موضوع شعر شاعران معروف اروپایی را در ترجمه تغییر داده است. به‌عنوان مثال ترجمه شعر «اسکلت» ورلن فرانسوی که در قرن نوزدهم می‌زیسته درباره حوادث ایرلند در قرن بیستم است، یا عنوان شعر «لنینگراد، مارس 1941» آختاموا به «مارس 1941» تبدیل شده و خود شعر به جای لنینگراد از ایرلند شمالی سخن می‌گوید.
کتاب شعر جدید شما را انتشارات چشمه منتشر کرد. از کارهای جدیدتان صحبت کنیم. گمان می‌کنم قدری تصمیم برگشتن به هلند برایتان سخت شده است؟
نخست باید بگویم که تمام شعرها و به‌خصوص ترتیب پشت هم قرارگرفتن‌شان انتخاب من نیست. اگر به تاریخ زیر شعرها توجه کنید می‌بینید که دقت زیادی در این مورد به کار نرفته است اما گذشته از این حرف‌ها، از آن‌جا که غربت‌نشین بوده‌ام، شعر من به ناچار شعر غربت است. حتی در «حرف‌های پاییزی» که ‌سال 1348 در ایران منتشر شده آثار غربت دیده می‌شود، منتها به صورت اشتیاق رفتن (و گامهایی مشتاق / تا نهایت گمشدگی /
و سپیده‌دم / به وحدت سبز گیاه و خاک رسیدن / در زلال چشمه جاری گشتن» ص 38). سپس شعرهای «با مرغان دریایی» را داریم که نخستین مجموعه منتشر شده در خارج از ایران است. این شعرها بیشتر نوستالژیک و از سر دلتنگی به خاطر دوری از وطن سروده شده‌اند. («بوی پونه اما ... / در قابی کهنه مانده است/ آویخته بر دیوار اتاقی / در شهری غریب» ص 30). از مجموعه‌های بعدی که در خارج از کشور منتشر شده‌اند می‌گذرم تا سخن به درازا نکشد. همین قدر می‌گویم که در این شعرها نخست تلاش برای شناختن غربت و سپس کنار آمدن با آن دیده می‌شود. «عشق وقت نمی‌شناسد» در ایران منتشر شده است ولی به‌جز شعر «بازگشت» باقی شعر‌ها در رتردام هلند نوشته شده‌اند. بخش نخست مشمول همان بحث، یعنی تلاش برای شناختن و کنار آمدن با غربت می‌شود («دوباره کفش‌هایت را گم کرده‌ای / و راه خانه را پیدا نمی‌کنی / پشت کدام دیواری؟ / پدربزرگ گفته بود / زین اسبم خانه من است» ص 25). پنج شعر «حاشیه» که بخش دوم کتاب را تشکیل می‌دهند، آزمایش‌هایی هستند برای پیدا کردن زبانی دیگر برای غربت. تأثیر این آزمایش‌ها را در شعرهای بعدی، به‌خصوص شعرهای تازه‌تر مجموعه «و خانه‌ای که خانه ما نیست»، به صورت تصویر‌های غریب («خانه‌ام در سکوت سپید کاغذ / روی میز معطل مانده» ص 19) و گاهی نامتعارف («قرار قهوه را روی سیم تلفن مقرر کن / تا رؤیاها / کابوس‌ها را با شامپوی نخل بنارس / در هتل‌های جهان دوش گیرند و / ساعت را بر سر صبحانه اختلاف بنشینند» ص 65)، تخلف از دستور زبان («زبان کودکی‌ام را از یاد رفته‌ام» ص 27)، تقدم واقعیت زبانی بر واقعیت بیرونی («کودک دو بار بگوید آب / باژگونه می‌کند بابا را» ص 68) و مانند آن می‌توان دید.
اما در مورد این‌که تصمیم بازگشتن به هلند برایم سخت شده، حق با شماست. این سال‌ها میان هلند و ایران سرگردان بوده‌ام. باید اعتراف کنم که زندگی در هلند بسیار راحت‌تر از زندگی در ایران است، اما از محبت و عاطفه چندان خبری نیست. البته در مقابل این واقعیت باید گفت که خشونت و رفتار غیرمنطقی هم آن‌جا خیلی محل بروز ندارند. به هر حال، من در ایران از دست مردم عصبانی می‌شوم و به هلند می‌گریزم و در هلند دلم برای وطنم با تمام عیب و علت‌هایش تنگ می‌شود و بازمی‌گردم. بومرنگ که می‌دانید چیست؟  
جناب افراسیابی شما دوره‌های مختلفی را در ادبیات ایران تجربه کردید. دوران طلایی دهه 40 و بعد از آن را در کنار نویسندگان و شاعران نام‌آشنا زیست کرده‌اید. به نظرتان چرا در خلق آثار خلاقانه جامعه ادبیات، این سال‌ها ناکام بوده است؟ آیا در اروپا نیز چنین رخوتی وجود دارد؟
دهه 40 دورانی استثنایی در تاریخ اخیر ادبیات فارسی است. آنچه را می‌دانید نمی‌خواهم تکرار کنم، تنها می‌خواهم بگویم که این دهه بستر مناسبی برای رشد و گسترش ادبیات بود که دهه‌های دیگر، به‌خصوص دهه‌های اخیر فاقد آن بوده‌اند. از سویی دهه 40 همزمان با دهه 60 اروپاست که آن هم دهه‌ای استثنایی است که این‌جا مجال بحثش
را نداریم.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/50315/ادبیات-در-خدمت-هیچ-مسلکی-نیست