طرح نو| سالیان زیادی است که ما انسانها برای این اعتقاد میجنگیم که تفاوتهایمان نباید باعث نادیده گرفته شدن در اجتماع بشود. یک روز مبارزه برای پذیرش تفاوت در ظاهر و رنگ پوست، یک روز برای تفاوت در جنسیت و یک روز هم تفاوتهای دیگری که زندگی را برای عدهای از ما سخت میکند. پذیرش تفاوتها زندگی آرام در کنار هم را محقق میکند. این تفاوت میتواند یک کودک استثنایی را مجبور به زندگی در یک محیط ایزوله کند. موافقان این شرایط میگویند که کودک در آن محیط براساس تواناییهایش آموزش میبیند و کمتر اذیت میشود و مخالفان میگویند تا ابد که قرار نیست در همان محیط زندگی کند بلکه باید وارد اجتماع شود و بهتر است از کودکی با تحصیل در یک مدرسه معمولی با واقعیت اجتماع مواجه شود. «طرح نو» در کنار نظرات کارشناسان، نظر چند نفر از والدین و معلمان را نیز درباره طرح حضور کودکان استثنایی در مدارس عادی جویا شده است.
***
«خیلی دربارهاش صحبت کرده بودند و میگفتند تو باید میرفتی کلاس پایینتر و جایت اینجا نیست. بچهها هم با او بد بودند. شاید الان به وجودش عادت کرده باشند اما آن موقع میگفتند نباید او در کلاسمان باشد. من با بچهام صحبت میکردم و برایش توضیح میدادم که همکلاسیاش متفاوت است ولی احساس میکردم که مربیها توجیه نیستند که چطور با یک کودک متفاوت رفتار کنند. رفتارشان طوری بود که بچهها حساس شده بودند که او یاد نمیگیرد، نمیتواند و درست صحبت نمیکند. تازه این وضع یک کودک دیرآموز بود، فکر میکنم برای آنها که مشکلات شدیدتری دارند مثل مبتلایان به سندرمدان شرایط سختتر باشد.» این صحبتهای فریباست که دخترش در مهدکودک، یک همکلاسی دیرآموز دارد. او از شرایطی که برای این کودک ایجاد شده میگوید اما تأکید میکند که این کودکان باید بتوانند جایشان را در جامعه پیدا کنند.
در کلاسهایی با تعداد شاگردان بالا و مدرسهای که حتی پلههای آن نیز برای این کودکان مناسب نیست، صحبتکردن از حضور این کودکان در مدارس عادی با کمی احتیاط همراه است. وقتی صحبت از شیوههای آموزشی میشود، وضع پیچیدهتر است. رویا هاشمی، آموزگاری که هم در مدارس عادی و هم در مدارس استثنایی تدریس کرده در اینباره میگوید: «در آن مدرسه استثنایی یک طیف وسیع از سندرمدان تا کودکانی که به دلیل فقر فرهنگی و وضع اقتصادی هیچ محرکی نداشتند که با آن هوششان افزایش یابد حضور داشتند. این طیف دوم واقعا حقشان ضایع میشد چون نمره 20 میگرفتند و فکر میکردند باهوشترین هستند درحالیکه در مقایسه با مدارس عادی آموزششان اینطور نبود. آموزش و روش تدریس برای این کودکان متفاوت بود. ممکن بود بعضی از درسهایی را بخوانند که خیلی سطح پایینتر از مدارس عادی باشد و همچنین آموزش کار عملی در درسهایشان نبود. برای آنها به شدت تکرار بالا بود و این نشان میدهد که روش تدریسشان خلاقانه نیست. درست است که باید تکرار و تمرین برایشان زیاد باشد اما این تکرار به این شکل بود که معلم از همه بپرسد و همه تکرار کنند و خودش هم بارها تکرار کند. یکسری دروس حذف شده بود و به جایش مثلا قالیبافی یا خیاطی برای آنها که کمتر توانایی داشتند جایگزین شده بود. هر 3،2 نفر یک مربی داشتند و سندرمیها هم مثلا با مادرهایشان حضور داشتند.» او پس از توضیح شرایط آموزش در یک مدرسه استثنایی میگوید: «به نظرم برای مبتلایان به سندرمدان امکان ندارد اما آنها که به خاطر فقر فرهنگی و اقتصادی و وضع نامناسب محیطی امکان افزایش هوششان نبوده و هیچکس آنها را نمیبیند، میشود به مدارس عادی برد و جایشان در مدارس عادی است. بچههای استثنایی وقتی در مدارس عادی باشند احتیاج دارند که یک معلم دیگر در کنارشان همراهیشان کند.» او در این تعریف بچههای بیشفعال که مشکل تمرکز دارند را هم در زمره بچههای استثنایی میداند که در مدارس دولتی به آنها توجهی نمیشود.
وقتی از هاشمی درباره اینکه طرح حضور بچههای استثنایی در مدارس عادی چطور میتواند مفید واقع شود میپرسیم، میگوید: «بستگی به مشکل بچه دارد. مثلا برای بچههایی که فقط معلولیت جسمی دارند، خیلی خوب است که به مدارس عادی بروند چون هیچ کمبودی ندارد و با یکسری مراقبتها و چارهاندیشیها یا مناسبسازی مدرسه میتوانند در مدارس عادی تحصیل کنند. اما وقتی یک کودک کمتوان ذهنی است باید تکلیفها برایش سطحبندی شود اما عملیکردن آن خیلی سخت است و هر فرد با تواناییهای خودش سنجیده شود به نوعی جهانبینی آن مدرسه باید تغییر کند.» اما درنهایت میگوید که با شرایط مدارس دولتی شدنی نیست.»
مریم یک دختر 27 ساله دارد که جزو بچههایی با هوش مرزی به حساب میآید. سالها پیش دخترش را در مدرسه عادی ثبتنام کرد تا درس بخواند اما تجربه خوبی از آن سالها ندارد. در توضیح سختیهایی که دخترش کشیده میگوید: «دخترم نمیتوانست درسها را آنطور که بچههای دیگر یاد میگرفتند یاد بگیرد. به همین دلیل هم تنها کلاس اول دبستان را قبول شود و بعد کلاس دوم و سوم را دوبار خواند. معلمها هم آنطور که باید صبور نبودند تا با او همراه شوند. به همین دلیل هم از مدرسه متنفر شده بود. از کلاس چهارم به بعد به دلیل شرایط مناسبی که وجود نداشت دخترم را در یک مدرسه دیگر که مربوط به همین بچهها بود ثبتنام کردم. آن زمان یکی از مهمترین مشکلاتمان این بود که تعداد این مدرسهها خیلی کم بود و مجبور بودم هر روز این مسیر طولانی را تا زعفرانیه برویم تا دخترمان بتواند درس بخواند. با اینکه در مدرسه مخصوص بچههایی با هوش مرزی، تعامل بچهها با افراد سالم کمتر میشود اما شرایط در کل بهتر است. شاید از نظر منطقی و علمی جداکردن این بچهها درست نباشد اما آمادهنبودن معلمان و مدارس و بیتوجهی به سطح هوش این بچهها در مدارس عادی باعث میشد تا من و دخترم خاطره خوبی از آن سالها و از تجربه تحصیل در مدارس عادی را نداشته باشیم. ضمن اینکه امروز دخترم در همان مدارس استثنایی خیاطی را خوب یاد گرفت و درحال حاضر با این مهارت شغل هم دارد درحالیکه اگر قرار بود در مدارس عادی با شرایطی که برای بچههای عادی وجود داشت درس بخواند تنها میتوانست تا کلاس پنجم تحصیل کند و مهارتی هم یاد نگیرد.»
با وجود همه این مشکلات، جدا کردن این کودکان از کودکان عادی نتایج خوبی در بر ندارد. اما حضور آنها در مدارس عادی هم باید برنامهریزی شده باشد. این برنامهریزی در زمینههایی چون فرهنگسازی جامعه، مناسبسازی مدارس، آموزش معلمان و والدین کودکان دیگر و توجیه کردن بچهها لازم است. فریبا هم دراینباره میگوید: «اول باید معلمها توجیه شوند که بعضیها متفاوتاند و همه شبیه هم نیستند. این یک امر طبیعی است همانطور که یک نفر نقاشیاش بهتر است و یکی در درس ریاضی خوب است، توانایی ذهنی افراد هم متفاوت است. شاید بچههای استثنایی یک کم دیرتر یاد بگیرند اما در عوض مهربانتر و سادهترند. دکترهای این حوزه میگویند، مهمترین ویژگی بچههای استثنایی و بهخصوص مبتلایان به سندرمدان این است که آمدهاند جهان را تلطیف کنند و به خاطر مهربانی و سادگیشان دنیا را بالانس میکنند. آنها از ته قلب مهربانند. متاسفانه در جامعه ما حتی معلولهای جسمی مثلا آنها که نابینا هستند اما ذهنشان مثل بچههای دیگر است هم دچار مشکل میشوند و آنها را به مدارس نابینایان میبرند و ایزوله میکنند. کاری که باعث میشود ارتباطشان با جهان قطع شود.»