مانلی فخریان روزنامه نگار
شیده مهربان بود. از آن انسانهایی که نظیرشان در این روزهای سیاه خیلی کم پیدا میشود. آدمی که بیدریغ محبت میکرد.
هنوز او را ندیده بودم وقتی هدیه جذاب و پرعشقش برای تبریک عروسی به دستم رسید. سبدی بزرگ که به زیباترین شکل ممکن تزیین شده بود. آنقدر هدیههای ریز و درشت درونش بود که من را شوکه کرد، این میتواند از طرف چه کسی باشد. کسی که هرگز من را ندیده؟؟ مگر میشود آنقدر مهربان بود.
اولینباری که قدم به تحریریه روزنامه شهروند گذاشتم، چهرههای زیادی برایم آشنا بودند؛ از قبل دوستان خوبی که میشناختمشان. اما یک چهره تازهوارد با چشمانی عمیق و عجیب نزدیکم آمد خودش را معرفی کرد من شیده لالمی هستم. گرم در آغوشم گرفت و من فهمیدم فرستنده آن هدیه زیبا او بوده.
نگاهش جور خاصی به دل مینشست، آنقدر گرم و صمیمی بود انگار که هزارساله با هم دوستیم. نمیدانم چشمانش سبز بود یا آبی، اما هرچه بود برق خاصی داشت. وقتی میخندید، آن چشمها هم میخندید بیدریغ.
در اولین برخوردش پرسید چرا بچهدار نمیشوی و من خبر حضور پسرم را اولین نفر در تحریریه به او دادم. کسی که تازه شناخته بودمش و انگار که دنیایی رفاقت پشت دلمان بود.
چنان نگاهش از شنیدن این خبر شاد شد که تا عمق وجودم نشست. چندماه بعد از سفر که آمد، برای پسر ندیده من کلی هدیه آورد. اینبار میدانستم او چقدر مهربان است.
زمانی که بیکار بودم و مطبوعات را کنار گذاشته بودم، با ایدهای خلاقانه و جذاب سراغم آمد. اصلا فکرش را نمیکردم من را بهعنوان عضو ثابت تحریریه مجله تازه تأسیس خودش انتخاب کند.
چقدر با شور و حرارت هرماه سوژه میداد و من با چه عشقی برایش مینوشتم. نه خسته میشدم، نه کمحوصله. عاشق کارکردن با شیده بودم.
با اینکه عمر آن مجله خیلی کوتاه بود اما همان چندماه بهترین تجربه کاری من بود برای همیشه.
هنوز کارت خبرنگاریاش در کیفم همراهم هست. نمیدانم چرا ولی حس عجیبی به آن مجله داشتم به خاطر مهربانی شیده...
چندی پیش مجله را اتفاقی ورق زدم و به شکل عجیبی با خواندن مطلب خودم اشک میریختم.
نمیدانم برای تمامشدن آن تجربه خاص بود یا دلتنگ کسی بودم که مدتی بود خبری از او نداشتم.
وقتی دیروز خبر وحشتناک نبودنش ناگهان بر سرم مثل آوار خراب شد، نمیتوانستم نگاهش، خندههایش، صدایش و محبتش را مرور نکنم. انگار پیش از رفتنش برایش گریه کرده بودم.
شیده مهربان بود، آنقدر که نبودنش قطعا ضربه عمیقی به حجم مهربانبودن زمین میزند.
حالا چگونه باور کنم آن همه مهربانی، عشقِ بیدریغ، خلاقیت و خندهها زیر خروارها خاک خوابیده؟؟
مگر میشود گاز بتواند آن صدای خنده را ساکت کند؟ مگر میتواند آن چشمهای زیبا دیگر باز نشود...
امروز بر سر مزارش نرفتم، چون نمیخواستم باور کنم آن همه مهربانی زیر کوهی از خاک آرام گرفته.
میخواستم آخرین تصویرم از شیده همان نگاه و خنده و چشمان زیبا باشد. حالا واقعا شیده با آن همه مهربانی زیر خاک آرام گرفته؟؟
ای کاش آرام باشی شیده جانم... سفرت بخیر.