[امیر عربلو، نویسنده] در مطالب قبل دیدیم که فلسفه و اصطلاح زشت «فلسفیدن» از یونان شروع شد. شاید بپرسید چرا زشت؟ باید بگویم که نمیدانم؛ چون خودم از این واژه خوشم نمیآید. به هر حال یونانیان باستان، گویی که انسانهای تازه متولدشدهای باشند، در کشف حقیقت زندگی و چیستی جهان همت به خرج دادند و دانشگاههای امروزی به نام «آکادمی» تشکیل شد و افرادی همچون افلاطون و ارسطو به آموزش اندیشهها، تجربه و تحلیلهایشان پرداختند. اینکه چرا قبل از آنها کسی به این فکر نیفتاده بود و اصلا قبل از آنها مردم چگونه زندگی میکردند و چرا به این چیزها فکر نکرده بودند را نمیدانم. بعد از آنها رواقیون و کلبیون سروکلهشان پیدا شد و درس چگونه زیستن در آرامش و لذت دادند که اتفاقا با استقبال مردم بیکارشان هم مواجه شدند؛ زیرا مردم زیر ایوان جمع میشدند، تخمه میشکستند و به سخنرانیهای چند ساعته آنها گوش میدادند. خلاصه مردم در آن زمان کمی به فکرکردن روی آوردند تا اینکه مسیحیت آمد و مردم سرگرم اندیشههای آن شدند. میتوان گفت که تا چندصدسال بعد دیگر کسی زیاد سمت فلسفه و تفکر نرفت. البته افرادی بودند که کم و بیش کتابهای متفکران آن زمان را مرور میکردند اما کسی جدیشان نمیگرفت. تا اینکه فردی به نام «توماس آکوئیناس» پیدا شد و تمام شالوده تفکرش را بر پیوند ایمان و تعقل قرار داد. او کمی در این امر موفق بود. بعد از آن زمان که قرون وسطی نامیده میشد، «فرانچسکو پترارک» با آن اسم خاص و تیپ قشنگش سکان هدایت ادبیات و فلسفه را در دست گرفت و یکی از افراد مهم و شاخص در گذر از قرون وسطی بود. چرا میگویم خوشتیپ؟ چون کوهنوردی درجه یک بود و هیکل روی فرمی داشت. او را یک انسانگرا میدانستند؛ زیرا در امور شخصیت و رفتار انسانها و مخصوصا زنان تحقیقات بسیاری کرد. او در رشته حقوق تحصیل کرد ولی بعد فهمید در ایتالیا کسی به این قبیل چیزها اهمیت نمیدهد. پس به شعر و شاعری روی آورد و به نوعی دوباره به نظریات فلسفی پرداخت که به زندگی انسان مربوط میشد. حتی اشعار حماسی بسیاری سرود که یاد هومر را زنده کرد و باعث شد به او لقب ملکالشعرا داده شود. او به زندگی و تفکر قرون وسطی که سراسر مرگ و رنج و درد بود، پشت کرد و گفت: «ای انسانها، عقل و خلاقیت از نعمات خداوند هستند. پس از پستوی خانه خارج شوید و بیایید با هم به کوهنوردی و خوشگذرانی بپردازیم و گفتوگو کنیم. البته نه درباره نویسندگان پیشین که لکههای ننگ هستند بلکه درباره چیزهای خوبتر!» نطقها و اندیشههای او گویا بر مردم خوش آمد و او بسیار خواننده و شنونده پیدا کرد. البته تمام نویسندگان و فیلسوفها که لکه ننگ نبودند. گمان کنم جو بالای کوه و کمبود اکسیژن پترارک را کمی گرفته بود که این حرف را زد؛ وگرنه آدم متشخصی چون او نباید اینطوری میگفت. به هر حال منظورش این بود که عادت و رسوم کهنه که باعث رنج و بیعاری هستند را دور بریزیم و تازهتر بیندیشیم. او عاشق دختری هم شد که نامش «لورا» بود و به دلایل منشوری نمیتوان توضیح داد چه شد که با او ازدواج نکرد. اصلا به ما چه؟ خودشان میدانند. ولی در سراسر اشعارش از او گفت. لورا دختری بود که در خیال پیدا شده بود و همواره از او میسرود. در ادبیات خودمان هم حافظ را داریم که بسیار از زنی در عالم رویا سروده است. لورا چیزی شبیه این بود؛ نیم افسانه و نیم انسان! بعد دختر بیچاره در طاعون قرن چهاردهم که بلای جان همه شد، درگذشت و پترارک تنها ماند و مضمون سرودههای او غم و درد شد و اینبار سعی کرد از امیال دنیوی دوری کند و احتمالا کوهنوردی را هم ترک کرد و چاق شد. نتیجه اخلاقی اینکه هر کس شکست عشقی بخورد چاق میشود؛ البته این حرف من نه ربطی به اخلاق دارد و نه منطق. در مطالب بعدی به آن میپردازم که چرا اینگونه نیست. شما فعلا جدی نگیرید.به هر روی پترارک زندگی مفیدی داشت و نقش مهمی را در گذر از قرون خشکسالی تفکر که همان قرون وسطی بود، ایفا کرد و آثارش سرچشمه الهام بسیاری از اندیشمندان و ادیبان بعد از خود شد و دوران سیاه و ساکن آن زمان با اشعار و نوشتههای او انگار که جانی تازه گرفت.