روایتی نزدیک از ییلاق یک خانوار قشقایی در حاشیه روستای خان‌زنیان فارس
 
تمنای یکجا نشینی
 
کمبود امکانات برای رعایت اصول بهداشتی، عشایر را نگران ابتلا به کرونا کرده است
 

[احسان اکبرپور]  «آب نداریم... با ماشین و با چی از رودخونه آب میاریم.» طره‌ حنابسته مثل ‏رشته‌های باریک نور از روی فرق سر افتاده تا زیر چانه‌اش. زیر روسری سبزرنگ را با ‏سنجاق‌قفلی گره‌زده به دنباله‌ چارقد. قامتش هم‌قد پیرمرد است، گرچه هر دو خمیده. با ‏تکه‌چوب خشک، خاروخاشاک را به این‌سو و آن‌سوی اجاق کوچک تکان می‌دهد؛ آتش گُر ‏می‌گیرد. «تانکر هر 20 روز یک بار آب میاره.» پلک‌های خورشید هنوز نیم‌بسته است که پیرمرد ‏کلاه‌نمدی از سر برمی‌دارد و کهره‌ها را «هِی» می‌کند تا بروند توی محوطه‌ ‏فنس‌کشی‌شده‌ 30 متری. گله را پگاهان، یکی از پسرها برده چَرا؛ در مرتعی که 614 هکتار ‏است، از 50 قدمی جاده شیراز ـ بوشهر در 10 کیلومتری خان‌زنیان تا ده‌شیخ؛ همان‌جا که ‏پنج چادر خانواده در کنار هم برپاست.‏

خان‌زنیان؛ مبدأ آغاز جنگ قشقایی‌ها‌ و انگلیس‌ها
خان‌زنیان روستایی کوچک در 30 کیلومتری جنوب‌غرب شیراز است. شهرت این روستا به ‏جنگ انگلیس‌ها با ایل قشقایی برمی‌گردد. وقتی نیروهای انگلیسی در خلال جنگ جهانی ‏اول به تیره «یار محمدلو» از طوایف بزرگ دره‌شوری که در حاشیه خان‌زنیان اتراق کرده ‏بودند، بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ای حمله می‌کنند و بخش زیادی از احشام آنها را به غارت می‌برند. ‏خبر به «ایاز کیخا» کلانتر طایفه دره‌شوری که می‌رسد، همان شب دستور حمله به اردوگاه ‏انگلیسی‌ها را می‌دهد و تعدادی از نیروهای انگلیسی در این حمله زخمی می‌شوند، بعد هم ‏نوبت به درگیری همه‌جانبه طوایف قشقایی با انگلیسی‌ها می‌رسد. یک سده پس از آن جنگ، ‏خانوارهای عشایر همچنان کم‌وبیش در ییلاق خود به حاشیه خان‌زنیان کوچ می‌کنند و بهار ‏و تابستان را در این پهنه می‌گذرانند.‏
پیرزن برخاسته و قد افراشته‌اش، مثل بلقیس آنگاه که به پیشواز مرگ گل‌محمدها می‌رفت، ‏استوار است و البته خمیده. وزش هر نسیم، بال قبای سر تا پا سبز را مثل افشانِ طره‌های ‏حنایی می‌رقصاند. «دقیق نمی‌دونم چند سالمه... شاید هم از 70 بیشتر.» از همان دور به زبان ‏ترکی قشقایی چیزی به پسرک می‌گوید و او هم راهش را از میان مرغ و خروس و خلنگ‌های ‏نورسیده بازمی‌کند و می‌آید پیش مادربزرگ. «چند سالته شایان؟» هنوز حزن دو‌سال پیش ‏را در صدا دارد. «9 سال.» مادربزرگ دست می‌کشد لای موهای کم‌پشتِ بور. «یتیمه...» ‏چشم‌خانه‌های روشن مادر، به‌ناگاه درخشان می‌شود و بلوری به ‌قاعده‌ یک نخود، از گوشه‌ ‏مژه‌های کشیده و فِر، می‌غلتد روی شیارهای صورت. «پدرشه ماشین زد از بین رفت...» ‏گوشه‌ قبا، نمِ گونه‌ها را می‌کشد. «مادرش هم ول کرد رفت.» شایان به ‌شنیدن نام «مادر» ‏سر برمی‌گرداند به «دوراهیِ دریا ـ چمن» نمناکِ غمناک.‏

‏30 نفر و 400 گوسفند
‏«از پانزدهم اردیبهشت تا پانزدهم مهر اینجاییم. بعد هم کوچ‌می‌کنیم به سردسیر، تنگ‌ارمِ برازجان.» ‏حدود 400 متر پایین‌تر از چادر دایی اتراق کرده‌اند. دو اتاق با بلوک سیمانی درست‌ کرده‌اند ‏بدون سقف؛ زن‌ها و بچه‌ها شب‌ها آنجا می‌خوابند. ابوذرِ بیست‌وشش ساله کوچک‌ترین فرزند خانواده ‏است، خانواده‌ای با هشت فرزند که هر کدام «سی خودشون» خانواده‌ای دارند. جمعیت‌ چادرها ‏با پدر و مادر و برادرها و یک خواهر و دو عروس و یک داماد و نوه‌ها 30 نفر است. دو ‏موتورسیکلت دارند و یک وانت نیسان آبی. تمام سرمایه‌ پنج خانواده 400 گوسفند است که ‏نوبت اول چَرا را رفته صحرا. هر مرد خانواده یک نوبت چَرا دارد. «5 و 30 دقیقه صبح از حصار بیرون ‏میان و 11 ظهر برمی‌گردن. تو این فاصله آب می‌خورن، شیرشون رو می‌دوشیم و کهره‌ها را ‏پای مادر می‌اندازیم. ساعت 3 دوباره میرن چَرا و آفتاب‌غروب برمی‌گردن.»‏پیرزن تا درخشش چشم‌ها پنهان کند، قدم‌آهسته می‌رود درون ‌چادر. لحظه‌ای بعد با طبقی ‏مسی می‌آید بیرون. «بفرما!»: عطر نانِ هنوز گرمِ «تیری» و طعم کره‌ تازه. قوری‌ ‏چهار پیاله‌ای نیم‌سیاه را با تکه‌چوبی از روی اجاق برمی‌دارد. «گوارا!» از کش‌وقوس خمیازه ‏آسمان، نوری اریب از پشت رشته‌کوه‌های دراک چشمک می‌زند. «گرم... گرم... گرم... همه‌ش ‏پشه و گرما.» منبع 100 لیتری آب تا ظهر خالی می‌شود و او هیچ نمی‌داند نوبت بعد که ‏سازمان امور عشایر برای‌شان با تانکر آب بیاورد، کِی خواهد بود؛ گرچه قرار بوده دیروز بیاید. ‏پیرمرد ظهر می‌رود ببیند جایی چشمه‌ای نهری هست یا نه. «چه بکنم؟ می‌چاره‌ای دارم؟» از ‏روی فرش 6‌متری کهنه‌ جلوی چادر بلند می‌شود و نگاهی سرسری می‌اندازد به پستو: ‏پنج تخم‌مرغ، یک سینی نان و کیسه‌ای سیاه، لابد چای، روی طاقچه‌مانند. «دختر یکی دیگه ‏داشتم شوهر کرد رفت.» دور چادر می‌چرخد. «هیچی ندارم، خودت ببین! نگاه کن، ببین حمام ‏دارم؟ آب دارم؟ چی دارم؟ هی... بی‌آبی بدبختیه.» از پایین‌دست جاده هر لحظه صدای عبور ‏ماشینی به گوش می‌رسد. چادرها و حصار گوسفندها در محوطه‌ای حدودا 600 متری است. ‏‏«تا حالا به یک‌جانشینی فکرکرده‌اید؟» درنگ نمی‌کند. «چرا... می‌خوام یک‌جانشین بشم، ‏اما دولت که کمک نمی‌کنه؛ خودمم چی دارم که بتونم خونه بگیرم؟»‏

نسل جوانِ عشایر؛ خسته از دام
‏«مهم‌ترین مسأله ما نسل جوانِ عشایر اینه که دیگه نمی‌تونیم دامداری کنیم.» بند هندزفری ‏سفید از گردن ابوذر افتاده پایین. صورتش در شعاع آفتابِ پهن‌شده روی پهنه‌ دشت، سرخ و ‏سفید می‌نماید. «کرونا نیومده تو عشایر. بهمون گفتن مراقب باشیم، تو این مدت هم خیلی ‏کمتر میریم شهر.» به صدای «هووی...»، سرمان برمی‌گردد به فرادست. پیرمرد با قامتی ‏نیم‌خمیده، با قدم‌هایی مراقب، چوبدستی/عصا را آرام‌آرام از لای خاروخاشاک می‌گذراند. ‏‏«صبح‌ها تا قدم نزنه، آروم نمی‌گیره.» 59‌سال اختلاف سنی با پدر دارد و 48‌سال با مادر. ‏درسش را تا پیش‌دانشگاهی ادامه داد و در رشته مهندسی عمران دانشگاه آزاد کازرون هم ‏قبول شد، اما «خب بچه آخرم و باید هواشونو داشته باشم. 11 تا خواهر و برادر هستیم، ‏بیشترشون رفتن و من موندم و یک خواهر و دو برادر.»‏
بالادست چادرها، آب‌انباری با گنجایش حدوداً 6 متر مکعب برای گوسفندان درست کرده‌اند. ‏آبِ مانده در آب‌انبار راکد است و مانده و روی وجب‌به‌وجبش، پشه نشسته؛دسته‌به‌دسته. ‏گوسفندها که از چرا بیایند، آب‌شان را از این آب‌انبار می‌خورند. بهار که بگذرد، رفته‌رفته رونق ‏هم کمتر می‌شود؛ تازه اگر بهار پرباران باشد. پاییز و زمستان اما سخت است، بز شیر ندارد و ‏کسی گوسفند سر نمی‌بُرد؛ چون فصل زایش گوسفند است. «امسال و پارسال باران اومد و ‏علوفه خوب شد. سال‌های قبل‌تر تا سیزدهِ بعدِ عید، یک علف تو بیابون نبود، کاه‌سفید ‏می‌دادیم به گوسفندها.» عمده درآمد عشایر فارس از فروش گوشت است. «شیر فقط بهار ‏دوام داره.» اغلب، هرماه دست 12، 13 بره و کهره را می‌گیرند و می‌برند میدان دام در پل‌فسا. ‏در بهار هم هر دو، سه روز، سطل ماست و مَشک دوغ و پاتیل روغن در دست می‌گیرند، ‏می‌ایستند لب جاده.‏

گرگ و بیماری و دزد
کابوس هر دامدار یا گرگ است یا بیماری واگیردار. هرچند یکی دو سالی است که به‌دلیل ‏افزایش قیمت گوشت دام، کابوس شبروان خواب از چشم دامدار دزدیده. «گوسفندِ زنده شده ‏کیلویی 44‌هزار تومن.» عشایر بیش از دامداران یک‌جاگزین، در معرض این سه «بلا» ‏هستند. «بیماری‌های واگیردار دام مثل پی.پی.آر بیشتر سراغِ بز میاد و از هر 20 تا زایمان، ‏‏10، 12 تاش تلف می‌شه.» ابوذر هنوز از به‌ یادآوردن آن شبی که گرگ زد به گله، متأثر ‏می‌شود. «زود فهمیدیم و فرار کرد»، اما میش‌ها بعدِ آن حمله‌هار شدند. «وقتی می‌رفتی ‏سمت‌شون، می‌خواستن بهت حمله کنن، خیلی وقت‌ها هم می‌پریدن به هم.» عشایر میش را ‏به‌علت آرام‌بودنش «عزیز» می‌دارند، اما میشی که‌هار شده باشد، «نه شیرش رو می‌شه ‏استفاده کرد و نه گوشتش و نه می‌شه نگهش داشت.» با گوشه‌ دست، نمِ گوشه‌ چشم‌ها ‏را می‌گیرد.‏در سال‌های اخیر که خانواده در کوچ سردسیر چادرش را حوالی جاده اصلی بر پا می‌کند، ‏خبری از حمله گرگ‌ نبوده، اما بیماری‌ هنوز تلفات برمی‌دارد و هزینه زیادی دارد. «وقتی ‏گوسفند مریض می‌شه، باید تقاضا بدیم تا دامپزشک بیاد. بعد از چند روز میاد و 80‌درصد ‏هزینه معاینه، واکسن و دارو رو هم از خودمون می‌گیره.» سجاد که خودش عضو شورای ‏عشایری فارس است از اداره امور عشایری استان گله‌مند است. «معمولاً خدماتی به ما ‏نمی‌دن. همه آذوقه و غله رو که خودمون تهیه می‌کنیم، برای درمان دام هم جز واکسن آبله، ‏هیچ تخفیف یا بیمه‌ای نداریم.» قد و بالایش بلندتر از ابوذر است. تازه پا به دهه چهاردهم ‏زندگی گذاشته و محمدرضای دوساله که در بغلش خوابیده، فرزند دومش است. در این ‏سال‌ها، افزایش قیمت گوشت، درآمد بیشتری نصیب عشایر می‌کند، اما هزینه‌ها هم دوچندان ‏افزایش یافته. «میش خرجش سنگین‌تر از بزه. بز با درختچه، شاخ و برگ و بوته تغذیه می‌کنه ‏ولی میش فقط با علوفه نرم. خرج هر میش در عرض‌سال بیشتر از 500‌هزار تومن می‌شه.»‏

آرزوی سرویس بهداشتی و حمام
عشایر از وقتی می‌فهمند که باید فرمان ببرند، کار می‌کنند. پسرها در چوپانی و دخترها در ‏رسیدگی به امور کاشانه و دام. امروز با زیر و زبر شدن سبک زندگی‌ها در شهر، حس عشایر ‏حسی دوگانه است. «زندگی عشایری سخته، واقعاً سخت. البته شیرینی‌های خودش رو هم ‏داره. دغدغه‌های ما از شهرنشین‌ها کمتره، اما دسترسی‌مون به امکانات اولیه مثل آب بهداشتی ‏کمتره.» همسرش از چادر بیرون می‌آید و صدایش می‌زند. هشت‌سال پیش ازدواج کردند. «80 ‏درصد ازدواج عشایر، ازدواج فامیلیه؛ خیلی هم زود بچه‌دار می‌شیم.» مادران و نوزادان تحت ‏نظر نزدیک‌ترین شبکه بهداشت قرار دارند و واکسیناسیون و غربال‌گری‌ها در این مراکز انجام ‏می‌شود. «زایمان هنوز در چادرها و گاهی هم با کمک ماما انجام می‌شه.» هر خانواده یک ‏دفترچه بیمه خدمات عشایری دارد که باید حتماً مهر شبکه بهداشت منطقه را داشته باشد.‏

ترس عشایر از آب غیربهداشتی و کرونا
خانواده یعقوب‌زاده در این سال‌ها مدام بارها درخواست داده‌اند که تنها در حد چند متر، یک ‏حمام یا دستشویی در محل اتراق‌ سالانه‌شان بسازند، اما بنیاد مسکن و اداره امور عشایری ‏نپذیرفته‌اند. «برای همین دو تا اتاقک به ما ایراد می‌گیرن. درسته ما نباید تو منابع طبیعی دست ‏ببریم، اما عشایر هم به بهداشت نیاز دارن. آب که آلوده‌س، سرویس بهداشتی هم که نداریم.» ‏در این شرایط همه‌گیری کروناویروس، ترس‌ و واهمه عشایر از نبود بهداشت کافی، افزون ‏شده، به‌ویژه آنکه به دلیل آب آلوده، بیماری‌های گوارشی همواره جزو بیماری‌های شایع در ‏میان عشایر بوده است. شاید از همین ناچاری‌ها بوده که در این سال‌ها «بسیاری از خانواده‌‌های ‏عشایری» عطای زندگی ایلی را به لقایش بخشیدند و در روستاهای اطراف زمینی خریدند و ‏خانه‌ای ساختند. «ولی می‌دونی چندتا از اون پیرزن و پیرمردها، زیر سقف خونه‌هاشون سکته ‏قلبی کردن و مُردن؟ چون نفس‌شون عادت نداره به سقف.» محمدرضا حالا چشم گشوده و از ‏بغل پدر پایین آمده و روی زمین خشک
تاتی می‌کند.‏

دخترانِ دشت، دخترانِ سکوت
‏هفتاد‌سال پس از راه‌اندازی رسمی آموزش عشایری در ایران، هنوز دخترهای عشایر از ادامه ‏تحصیل بازمی‌مانند. «دخترهامان دانشگاه نمی‌رن، چون عشایر اجازه نمی‌دن دختر جایی تنها ‏بره.» روشنی چشم‌های خواهر از پشت اجاق نان پیداست. «اگه بخوان دانشگاه درس بخونن ‏چی؟» سجاد با لحنی معمولی می‌گوید:   «بالاخره کم‌کم قبول می‌کنن که نباید برن... بعد ‏خونه‌دار می‌شن و بعد هم بچه‌دار.» خواهر جوان نان می‌پزد و هیچ نمی‌گوید، نان می‌پزد و ‏حتی سر بلند نمی‌کند به حرف. شوهرش جلوی چادر چای می‌نوشد. اجاق نان‌پزی 10 قدم ‏بالاتر است. گونه‌های زن در هرم آتشِ هرروزه‌ اجاق سرخ است و دست‌ها و دامن و پیراهن ‏ارغوانی‌اش از آرد سفید است. هرچند لحظه یک‌بار، چانه‌های تیارشده‌ خمیر را می‌گذارد ‏روی تخته‌، با تیر چوبی پهن می‌کند. بعد خمیر مدور را به یک حرکت برمی‌دارد و پهن می‌کند ‏روی سینی گداخته. هر 40 ثانیه نان را این‌رو و آن‌رو می‌کند. به سه دقیقه نرسیده، نان آماده ‏است و او با دست‌های بی‌دستکش، نان را همان‌جور گداخته از سینی برمی‌دارد. حرف نمی‌زند، ‏وقتی از روزگار می‌پرسم، باز هیچ نمی‌گوید؛ تنها لبخندی کمرنگ می‌نشیند روی صورتش. ‏‏«ممکنه از مشکلاتی بگید که زنان عشایر باهاش مواجه هستند؟» تلخندی و زمزمه‌ای زیر ‏لب. «اگه بخوای حرف بزنی، همه‌ش مشکله... بفرما نان.»‏


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/187159/تمنای-یکجا-نشینی