روایت تلاش مردی که با احیای قنات به دشتی خشک جان بخشید
 
حیات دوباره مینا
 
سه‌سال پیش بود که مهدی به صرافت افتاد که چطور می‌شود، آب قنات را دوباره به دل زمین‌ها برگرداند. اول باید می‌رفت و ‏سهم‌آب افراد را مشخص می‌کرد. «اوِل باید اسامی دونه دونه آدمایی را که تو دشت ملک و زمین داشتن در می‌آوردم. خیلی ‏کار سختی نبود. آدما را پیدا می‌کردم و یکی یکی زنگشون می‌زدم. منتها اکثرا وارث بودن و یکسری از سهم آبشون سر در ‏نمی‌آوردند. هر کسی از آب قنات سهمی داشت. یکی یک طاق یعنی یک صبح تا شب آب قنات و دیگری نیم‌طاق.» ‏
 

  [امیرحسین احمدی] ‏ آرام‌آرام صدای آب است که دوباره در دشت طنین انداخته آن هم بعد از گذر حدود 15‌سال که سیل ویرانگر آمد و آب قنات ‏مینا را با خود برد و دشت محنت‌آباد روستای کچومثقال در بخش مرکزی اردستان دیگر لبخند موقع پرحاصلی بر رخی و داسی ‏برای درو گندمی در دستی ندید. روستا خلوت می‌شد و دشت ساکت و تودار می‌خشکید. خشکیدنی محنت‌بار. آن‌قدر که یک ‏آبادی را به ویرانه تبدیل کند.‏
‏ سبزی و پیاز و گندم زمین‌های کوچک و بزرگ جایشان را دادند به خار. خار و باز هم خار. از خاک‌شیر و کشکال گرفته تا ‏جیرجیرو و جغجغه. انارهای باغ‌ها ‌سال به‌سال محصول‌شان کم شد و  یک به یک خشکیدند و از سال‌های پرحاصلی دشت تنها ‏سنگ‌بندها و سامان‌هایی ماندند که خرمن‌‌های تلمبار شده،گندم و عطر ریاحین را یادآور شوند. آب نبود. از استخر قنات محنت‌آباد خشکی مانده بود و باریکه آبی که موقع ترسالی جاری می‌شد. ترسالی هم اگر بود و آب هم اگر جاری می‌شد، پاسخ له‌له ‏تشنگی درخت‌‌ها را نمی‌داد. درخت‌‌هایی که انارشان هنوز از شکوفه بیرون نزده می‌خشکید و مثل جسدی یخ‌زده بر روی درخت به ‏هر چشم بینایی زل می‌زد و خیره می‌ماند. خرابی قنات، ویرانی دشت را به پی آورده و کوچ مردم روستا به تهران و راه انداختن ‏کسب‌وکاری در شهر از راه انداختن قهوه‌خانه گرفته تا مطب، مجال اهمیت یافتن قنات و دشت را نمی‌داد.‏

مگر چندبار می‌شد چهار ساعت راه از تهران را به خود هموار کنند و از کار و بار بزنند و به روستا بیایند؟ تاسوعا و عاشورا یا ‏نوروزی هم که می‌آمدند، خواه عزاداری و خواه دید وبازدید وقت چاره‌اندیشی باز شدن راه قنات را نمی‌داد. راه هم می‌داد. مگر ‏درست کردن قنات کار یک روز و دو روز بود؟ آن هم قنات دو کیلومتری که از صد‌سال پیش تا حالا در حال خراب شدن بوده. هر ‏کس به دشت می‌رسید، خرابه‌هایش را که می‌دید، خشکیدگی جویبار را که به نظاره می‌نشست، نچ‌نچی می‌کرد و از اعماق قلبش ‏آهی سر می‌داد، یاد گذشتگان می‌افتاد و خدابیامرزی حواله می‌داد و از پرآبی استخر قنات و پرحاصلی درخت تنومند توت بالای ‏استخر می‌گفت. درختی که سایه‌اش تمام استخر را می‌پوشاند و پناه آب در برابر آفتاب بود.‏
درخت توت بهار امسال آخرین رمق‌ها را می‌زد، واپسین نفس‌ها را می‌کشید که ناگاه استخر از آب پر شد، آن هم نه یک‌بار، که از ‏یک صبح تا شب چهار بار استخر قنات پر و خالی شد. اینها را  علی دید. آب از قنات راه افتاده بود. از همان دهم ‏اردیبهشت. به کشت بهاره نرسیدند اما چه باک دشت جان گرفته بود. آب روی سینه خشک کرتو‌ها زندگی جاری و ساری می‌کرد ‏و باد هوهوکنان پای شادی می‌کوفت. سیدمهدی آمد و نعناع کاشت، زن و بچه‌های علیِ غلامِ باقر زمین موروثی پدرشان را صاف ‏کردند که آماده کشت ماش و عدس و ذرت شود و حسن رکسی هم باغش را کف‌ُبر کرد که دوباره قلمه بزند. دشت مینا احیا شد. ‏کار کار مهدی بود. «خدا رمضون رو بیامرزِدیش. مهتی پِسِری اون پدِره که دوباره آبادیا به دشت برگردوند.» این را حاج حسن ‏می‌گوید. از این می‌گوید که مهدی دو سه‌سال است کمر بسته تا کشاورزی دشت قامت راست کند. سه‌سال شده که مهدی ‏دنبال بازسازی قنات است. خودش ساکن تهران است و در یکی از مدرسه‌های آنجا مشغول کار است. صبح  برای بچه‌ها در مدرسه ‏را می‌گشاید، صبحانه معلم‌ها را مهیا می‌کند و تا ظهر کارهای دیگر مدرسه هر چه باشد به عهده مهدی است. به برقکاری و ‏کارهای فنی هم دستی دارد.‏
قدش کشیده و شانه‌هایش افتاده، دستان بزرگ و زمخت و شانه‌های پهنش حکایت از روزهایی دارد که با پدرش دنبال گله ‏می‌رفته یا سر زمین فصلی می‌کاشته و فصلی درو می‌کرده. یا شب‌هایی که به دنبال آب با چراغ موشی در دستش می‌دویده تا آب ‏قنات به باغ‌شان برسد. کوچک‌ترین فرزند خانواده است، به قول پسرعمویش تغاری عامو رمضون و  دو پسرش یکی بیست‌وسه ساله و ‏دیگری پانزده‌ساله.‏
گویی که با کار مأنوس باشد، لحظه‌ای از پا نمی‌نشیند، خواه بر سر دیگ آشپزی هیأت روستا باشد، خواه درحال درست کردن ‏سیم و برق‌های مدرسه و خواه میان باغ موروثی پدرش درحال هرس کردن. دو سه‌سال پیش بود که به سرش زد باید قنات ‏محنت‌آباد را درست کرد، باید قنات لایروبی شود و آب دوباره از دل آن بیرون بزند. «این قنات سالیان‌سال است که این طور ‏شده. یک  قسمتش مال صدسال پیشه که خراب شده که خاطره‌‌ش را ما از پدر و باخواجه ‌«پدربزرگ»مان شنیدیم. اما یک ‏قسمت هم حدود 10-15‌سال پیش سیل زد و قنات را کامل از بین برد.»‏

لوله گاز قنات را خشکاند
آمده بودند جا برای لوله گاز بکنند. «سیل بند را بریده بودن که لوله گاز رد کنن و بهاری همون‌سال هم سیل قنات را غافلگیر ‏کرده بود و قسمت‌هایی از قنات پایین اومِده که با چه مصیبت‌هایی دوباره درستیش کردیم اما از آنجا به بعد دیگر قنات، ‏قناتی نشد. حالا امسال تصمیم گرفته‌ا‌یم از قسمتی که سیل تخریبش کرده لایروبی و تخلیه کنیم و شن‌های قدیمی و خاک  و گل ‏و سنگ را از داخل اونجا استخراج کنیم و جانب آب را باز کنیم.»‏
از حکایت روزهای آبادی دشت مینا می‌گوید، نه او بلکه هر یک از روستاییان دیگر. حاج بتول که حالا شصت سالگی را هم پشت ‏سر گذاشته روزهایی را به یاد می‌آورد که پدرش بالای سر خرمن‌ها خیس از عرق می‌ایستاد. «همه زمینی دشت رو می‌کاشتن. از ‏خربزه، ذرت سفید، گندم و جو، ماش و عدِس و لوبیا چشم بلبلی. غیرزمینی که مالکش بودن، زمینی مشا‌ء هم داشتن. یعنی ‏سالی که ترسالی بود، مالک زمین می‌رفت و باقی دشت هم می‌کاشت و بهش می‌گفتیم صحرا کار. بعد از اینکه سیل قنات را فرو ‏ریخت، صحراکاری تمام شد اما کشت و کار به هر ضرب و زوری که بود جلو می‌آمد اما بعد از سه‌سال که آب قنات ته کشید نه ‏دانه‌ای جو به عمل آمد و نه برگی ریحان.»‏

عزم لایروبی قنات
حاج کریم، یکی از کشاورزان، به مسند مقایسه که می‌نشیند می‌گوید بهترین قنات آبادی قنات مینا است. «هفت یا هشت‌تا رشته ‏قنات و چشمه بالادست این قناتن. قنات سرابه و  ونین و بایسون و گدستون و وِرازونچه و... . این قناتم آبش زیاده و اونی که ‏ساختتش اونقدری مغزش کار می‌کرده که جاده را شکافته و عرض چشمه را آورده به سمت این دشت که اینجا کشاورزی شه. ‏منتها تا حالا قنات مینا صاحب سالار نداشته.»‏
سه‌سال پیش بود که مهدی به صرافت افتاد که چطور می‌شود، آب قنات را دوباره به دل زمین‌ها برگرداند. اول باید می‌رفت و ‏سهم‌آب افراد را مشخص می‌کرد. «اوِل باید اسامی دونه دونه آدمایی را که تو دشت ملک و زمین داشتن در می‌آوردم. خیلی ‏کار سختی نبود. آدما را پیدا می‌کردم و یکی یکی زنگشون می‌زدم. منتها اکثرا وارث بودن و یکسری از سهم آبشون سر در ‏نمی‌آوردند. هر کسی از آب قنات سهمی داشت. یکی یک طاق یعنی یک صبح تا شب آب قنات و دیگری نیم‌طاق.» ‏
غلامرضا جمشیدی‌ها، عضو هیأت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران پایان‌نامه مقطع لیسانس خود را درباره نظام ‏آبیاری روستای کچومثقال یعنی روستای مهدی نوشته است. در این پایان نامه می‌خوانیم: «به علت سطحی بودن قنات‌های ‏این روستا وجود باران و برف یا نبود آنها زود اثر خود راگذارده به‌طوری‌که یک‌سال خشکسالی ودرسال دیگر آب فراوان یا حتی ‏در یک‌سال در ابتدا خشکسالی ودر‌سال دیگر به علت باران‌های بهاره در فصل تیرماه آب فراوان است‌. با توجه به این نکته ‏زمین‌های زیر کشت در کچومثقال متغیر است، در خشکسالی یک سِرَخه آب حاصل از پنج رشته قنات چهار نی زمین را آبیاری ‏می‌نماید و هر نی زمین 23 و 4 دهم متر است.»  هر زمین سهم آب خود را دارد. آب از قنات‌ها به استخرهای روستا می‌آید و از ‏آنجا  به باغ‌ها و زمین‌ها. هر کس سهم مشخصی دارد. یکی نیم طاق که آب از یک صبح تا ظهر برایش باز می‌شود و دیگری یک ‏طاق که از یک صبح تا شب است.‏
مهدی باید تمام این سهم‌ها را جمع می‌کرد، کمکی  که نبود، باید همین سهامدارها را راضی می‌کرد که پول بگذارند برای لایروبی ‏قنات.«مقدار قبض و سهم یکسری‌شون را از قدیم می‌دونستم و یک‌سری هم که نمی‌دونستم از این و اون یا از خودشون ‏پرسیدم. همه را لیست کردم که به درد آیندگان هم بخورد. اگر بحثی در حقابه‌ دشت پیش اومد.»‏

خدا جهاد دهه شصت را بیامرزد
مهدی می‌گوید در ابتدا خواسته از اداره جهاد کشاورزی اردستان کمک بگیرد اما آنها کمک چندانی نکرده‌اند: «می‌گفتند بودجه ‏نداریم و خدا اون جهاد دهه شصت رو بیامرزه که خودش مقنی و بولدوزر و نجار و بلوک‌چین می‌فرستاد.» کمک سهم‌داران قنات ‏یعنی هم‌ولایتی‌های مهدی لازم بود. «اکثرشون رفتن تهران و دم به تله نمی‌دادند و می‌گفتن اونجا چی ارزشی داره و به چه دردی ‏می‌خوره، چه درآمدی داره؟ فکر این را نمی‌کردن که وقتی اونجا سرسبز بشه، مرتب بشه یک چیزی توش عمل بیاد، خودشون و ‏فامیل‌شون را می‌برن اونجا و می‌گن مزرعه داریم و باصفاست و گوشتی به سیخ بگیریم و چایی دم کنیم و اینها فرق داره با ‏وقتی که آدم این‌طور چیزی را نداشته باشه. الان که آب بیرون اومده و استخر پر می‌شه و شبانه‌روز  پنج بار پر می‌شه و خالی ‏می‌شه، با اون آبی که سالیان‌سال است به چشم خودش ندیده، غریبه‌ها هم به به و چه‌چهش را می‌کنند و حالا دشت از خرابی ‏دراومده.»‏
مکافاتی بود راضی کردن آنها که سهم داشتند. «یک روزهایی کار مدرسه که تموم می‌شد، از ساعت 12 می‌اومدم پای تلفن و به این و به اون زنگ می‌زدم. یک وقت‌ها تا ساعت یازده شب داشتم با تلفن حرف می‌زدم که اهالی رو راضی کنم به لایروبی قنات ‏رضا بدن.» عاقبت با همفکری اهالی ده بنا شد، یک شب در محل حسینیه عزاداری روستا در تهران جمع شوند. «حرف‌ها را زدیم و ‏بقیه هم موافق شدند.» دمادم بهار 99 کار شروع شد. یک پای مهدی کچومثقال بود و پای دیگرش تهران. مرخصی می‌گرفت، ‏کارش  از استراحت آخر هفته می‌زد و هر طور بود، قم و کاشان و نطنز و زواره را رد می‌کرد تا به روستایش برسد. بالای سر قنات ‏مینا. «طول مسیرش یک کیلومتر قنات است. البته از روی زمین ولی اگر از زیر زمین بخوای حساب کنی، چون پیچ و تاب داره ‏شاید دو کیلومتر هم بشود. ارتفاعش هم زیاد است یعنی از جلو چشمه که شروع می‌شود نقطه صفر همین‌طور هرچی میاد ‏جلوتر چاه‌ها عمیق‌ترمی‌شن تا سی متر هم می‌رن پایین.»‏
کار قنات هنوز مانده است. به قول ابوتراب مقنی و کارشناس جهاد «قناتی که صد ساله خرابه، با یک ماه کارکامل نمی‌شِد.»  تا ‏به آبادی می‌رسید همراه مقنی‌های دیگر به دل قنات می‌زد. تنگ و تاریک و پر از راه. راهی که مقصدش آب بود. سبزی باغ‌ها و ‏زندگی دوباره محنت‌آباد. «دو دفعه نزدیک بود آوار روی سرمون بیاد. خطر جانی رو شاخ کار قناته ولی خب منم از بچگی این ‏کارارو دیدم و کردم. باکی ندارم.»‏
ابوتراب مقنی هم همین را می‌گوید. «اگر مهدی نبود من تا حالا گذاشته و رفته بودم. قنات همین جوریش خطر داره. صد ‏سال هم می‌گذره که سیل توش افتاده، دردسر زیاد داشت ولی به خاطر اصرار مهدی و رفاقتی که باهاش داشتم  موندم.»‏
علت همه این جهد و جهادها، رو زدن‌ها، رفت‌وآمدها و خطر خریدن‌ها را این طور می‌خواند. «والا ما چندساله اونجا باغ و زمین ‏داریم و میراث پدری‌مان است نه اینکه بحث پولش باشه. مگر این باغ و این زمین چقدر سود می‌خوان به من بدن تو سال؟ولی ‏اینجا کم‌کم ولش کردن و بی صاحاب شد. از بی‌صاحابی به این روز افتاده ما هم دیدیم که واقعا بده و زشته آدم چنین جایی ‏را داشته باشد و پدر ومادر ما برایش خیلی زحمت کشیدند.  چه بسا که باید برای زحمت و حاصل عمرشون ارزش قائل بشیم.‏
کار شاید شش ماه، شاید یک سال، بیشتر یا کمتر طول بکشد. 500 متر از راه قنات مانده، مظهرش سررشته‌هایش. «مسیر ‏طولانی است و با این خرابی که صد‌سال پیش سیل بهش زده، قسمت‌هایی  شولاتی داره یعنی واریز می‌کنه و می‌ریزه چون ‏زمین یکسری جاهاش سسته و یک وقت می‌بینی شش ماه طول می‌کشه تا به انتها برسه و چون آوار برداری می‌کنی و باید ‏سنگ بذاری و بلوک ببندی تا دیگه نریزه و از ریزش بیفته.»‏
کمکی از جهاد هم برنیامد مگر اینکه کارشناس  ومقنی بفرستد و بابت آن پولی دریافت کند. «گفتیم تسهیلات به ما بدن ‏ولی چیزی ندادن یعنی می‌گن اولویت با جاییه که نفر ساکن باشه و در حد کمی حمایت می‌کنن و می‌گن بودجه نیست و ‏همین بودجه نیست کار تمومه و ما با پول خود مردم داریم کار رو جلو می‌بریم.»‏

زندگانی کویر
از همان روز اول هم در فضای مجازی یک گروه زدند، باغداران و زمین‌داران را جمع کردند و مهدی هر روز گزارش مخارج و کارها ‏را می‌داد تا همان غروب بهاری که آب بالاخره از قنات بیرون زد. صدیقه که باورش نمی‌شد آب بیرون آمده باشد فردای همان روز ‏به دشت رفت. وقتی به چشم خود استخر پرآب را دید، مهیای کشت در زمین شوهرش شد. «پولی که دادیم، بیراه نرفت. حالا ‏چهارماه است که پسری رمضون دارِد اینجا جون می‌کِنِد. اِگه همتی اون نبود، خبری از کشاورزی هم نبود.» حالا همه  با مهدی ‏حرف دارند. پیرزن‌ها، پیرمردها، جوانان و هر کسی که زمینی دارد. «مهدی به صحرا کاری هم می‌رسیم؟» می‌خندد. «ماهرخ! صبر ‏کن تا چشمت به آب افتاده اوِل تو دشتا بکار بعد صحرات را خودم برات می‌کارم.» دیگر نمی‌شود گندم کاشت؟ چقدر می‌خواهد سود ‏بدهد. آرد هم که آماده در شهر هست.کسی هم حوصله خرمن کوفتن و کاه و کلش جمع کردن ندارد. زمین‌ها پر می‌شوند از ‏ماش، عدس، سبزی و پونه و مهدی هنوز در قنات است. بالا و پایین می‌رود. سنگ می‌گذارد. سستی دیوار را قوام می‌دهد تا ‏حاصل دست پدرش رمضون و عمویش دخیل عباس به یغما نرود. تا میراث زراعت بماند.‏


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/186486/حیات-دوباره-مینا