عاطفه طاهایی مترجم
آقای دریابندری خودتان بهتر میدانید که بختِ آدم را بیشتر اوقات، دیگران رقم میزنند اما خود آدم را نه. خوشبختانه همیشه کاغذ هست یا به سیاق این دوران، کاغذ مجازی، که به من امکان میدهد به شما و از شما بیواسطه بنویسم و جای خالیام را در یادبود مجازی شما، که بختِ حضور در آن را نیافتم، جبران کنم.
بیستوششسال از نخستین دیدار با شما میگذرد. من بودم و چند تن از دوستان. جوان بودیم. آمدیم به منزلتان. آن خانه زیبا که با اهالیاش زیباتر بود. شما بودید و همسرتان خانم فهیمه راستکار و مهربانی و صمیمیتی که آن موقع نمیدانستم منشأ آن کجاست. زیبایی آن نخستین دیدار تا پایان عمر با من خواهد بود. مدتی بعد از بختِ خوش، دیدار شما، هر دو هفته یک بار نصیبمان شد. هربار که میآمدیم شما مشغول کار بودید و تا خوب جاگیر نمیشدیم دست از کار برنمیداشتید. مگر در واژهها چه بود که شما را آنهمه از دنیای دور و برتان منفک میکرد؟ یادم است معنی هنر را خواندیم و درد بیخویشتنی را. میخواندیم و میآمدیم و فکرها و سوالهایمان را میگفتیم و هربار بعد از پایانِ بحث، مای دیگری بودیم. چقدر مکثهایتان را دوست داشتم و روش استدلالتان را که گاهی خندههایتان در آخرِ بحث بر طراوتش میافزود.
درسم تازه تمام شده بود و هر متنی را با وسوسه ترجمهاش میخواندم. دو سه متن هم ترجمه کردم و برای نشریهها فرستادم. اما ترجمه آثار ادبی را برای بعدها گذاشته بودم. یعنی بعد از ترجمه تعداد قابل توجهی از متنهای کوتاه ادبی، زمانی که کمی دانش عملی داشتم، اما اینطور نشد. دوستی نمایشنامه سیاها از ژنه را برای اجرا انتخاب کرده بود و به ترجمهاش نیاز داشت. ناگزیر دست به کار شدم، گرچه میترسیدم. ترسم البته بیجا هم نبود؛ کمتجربه بودم و متن هم متن مهمی بود. درست است سختی کشیدم اما لذت هم بردم چون ترجمهاش برایم همراه با کشف و شهود بود. حالا میفهمم چرا آن زمان متوجه حضورمان نمیشدید. بههرحال کار آن دوست به سرانجام رسید. حالا من مانده بودم و متنی که مطمئن نبودم ارزش چاپ شدن داشته باشد. خیلی دلم میخواست شما آن را بخوانید اما شخصاً بعد از ترجمه یک اثر ادبی اندکی از حالتان را درک میکردم. محال بود که بخواهم در کار شما وقفهای بیندازم. اما فهیمه نازنین که شور و عشق عجیبی به تئاتر و ادبیات داشت به پیشنهاد خودش متن مرا به شما رساند. بسیار به من لطف کردید و متن را خواندید و ایرادها را در حاشیه صفحهها نوشتید، زیاد نبودند اما بسیار مهم بودند. مهم بودند چون غیرمستقیم به من میگفتند ای مترجمِ تازهکارِ فارسیزبان حساس باش به واژههایی که هر روز به کار میبری، به آنچه میگویی یا میشنوی یا میخوانی، به واژههایی از حال و از گذشته. و از همه آنها حساستر به نحو کلام. این حرفها هیچوقت بدیهی نمیشود، گیرمهزارهزار بار از دهان اهل فن بیرون آمده یا در کتابها نوشته شده باشد. زبان مثل زندگی است. مگر نه آقای دریابندری؟ پاسختان را میدانم: زبان خودِ زندگی است. شما چنان به زبان حساس بودید که امکان تازهای را در «پیرمرد و دریا» پیش روی مترجمان گذاشتید و آن استفاده از واژههای گویش محلی بوشهر در ترجمه بود. این واژهها منظورهای مختلفی را در متن برآورده میکردند. در فضاسازی و شخصیتپردازی و ریتم کلام، نقشی را بر عهده گرفتند که واژه معمول از عهده آن برنمیآمد. آنچه به مترجمان همواره توصیه میشود یا استفاده از گنجینه واژگان در متون کهن زبان فارسی است یا واژهسازی. استفاده از واژگان گویشهای محلی امکان تازهای است که در به کار بردنش در ترجمه باید بیش از دیگر واژههای زبان فارسی دقیق و محتاط بود. اینجاست که از خودم میپرسم آیا نباید در مفهوم رایجِ زبان معیار اندکی تجدید نظر و گستره آن را فراختر کنیم؟
تعاریف رنگ به رنگ دیگری هم در حوزه زبان و ترجمه بودند که در فلان کتاب و نشریه میدیدم یا در کلاس درس یا از زبان بهمان مترجمِ اسم و رسمدار میشنیدم. هر بار دچار توهم کسب دانش میشدم، حال آنکه فقط مشتی معلومات بودند. اساس دانش شک است، پرسش است و شما میدانستید چهطور در همه آنها شک کنید آقای دریابندری و چون یک عمر با فلسفه و منطق اٌخت بودید آنها را به ضرب استدلالی روان و منطقی از اعتبار میانداختید. آنانی که بیچون و چرا چیزی را میپذیرند و تکرارش میکنند و هم دیگرانی که جز انکار مصرانه و بیاساس چیز دیگری باعث شهرتشان نمیشود، واقعاً چه نسبتی با تفکر منطقی و انتقادی دارند؟
چنین تأییدها و انکارهایی (البته انکار صدمرتبه از بیاعتنایی و ندیدن و ندانستن بهتر است) وحشتآفرین است: من حتی از بیان وحشت خودم ابا داشتم. میپرسید وحشت از چه؟ وحشت از نقدهایی که برخی از مترجمان و نویسندگان معروف آن دوره درباره ترجمه برخی از کتابها در نشریات مینوشتند؛ چقدر خواندنشان برایم رعبآور بود! به صورت گنگی حس میکردم کارشان با آن معنایی که از نقد میفهمم تناسبی ندارد. افسوس که آن زمان حسم به فکر تبدیل نمیشد و پیش نمیرفت و برایم موضع مستحکمی نمیساخت. فقط میفهمیدم چیزی در این میان درست نیست. اما نظر شما دراینباره چشماندازی مبهم را برایم شفاف و دیدنی کرد، وقتی که نقد ترجمه را در ارتباطی تنگاتنگ با نقد ادبی دانستید. حالا دیگر مچگیریِ صاحبنامان که اندک غلطهای واژگانی و خطاهای دستوری را چون سند فاحش ناتوانی مترجم بر سرش میکوبیدند، ترسناک نبود.
آن سطحی که شما دعوت به دیدنش میکردید وسیع بود، کل اثر ادبی بود، ساختارش، لحنش، ریتمش و... شما معنی آفرینش در ترجمه را تبیین کردید؛ چه در نظر چه در عمل. پیش از آن «آفرینش در ترجمه» برایم تنها عبارتی پرطمطراق و گُنگ بود. نخستینبار در جلسهای درباره ترجمه بود که زندهیاد ابوالحسن نجفی، نخستین گامِ فرآیندِ آفرینش در ترجمه را برایم ملموس کرد: درکِ سطحِ سخن و تمام دستهبندی معمول در شناخت متن را برایم بههم ریخت. زبان ژورنالیستی، زبان عامیانه، زبان محاوره، زبان فاخر، زبان کودکان و زبان.... درست است که این دستهبندی در ترجمه متون تا حدود زیادی اعتبار دارد اما در ترجمه اثر ادبی کمک چندانی نمیکند. چون اثر ادبی را باید به مثابه سخن یا گفتار (discours) درک کرد نه زبان (language/langue). سطحهای سخن یک طیف را میسازند که در یک سر طیف از بدویترین کارکرد زبان استفاده شده به این معنی که هر دال فقط و فقط یک مدلول دارد و آن سر طیف، شعر است، یعنی عالیترین و پیچیدهترین کارکردش. اما گامهای بعدی را از شما آموختم؛ از ترجمههایتان. راستش اغلب اوقات بعد از مطالعه اثری ادبی به ترجمه شما و بستن کتاب حسی به من دست میداد نزدیک به حسی که از خواندن شعری خوب به من دست میدهد، حسی که ربطی به قصه رمان یا داستان نداشت و نمیدانستم چرا. بعدها دلیلش را فهمیدم. وقتی ترجمه داستان کوتاه «در کنار دریا» از ربگریه را در نشریههای آن زمان خواندم. متنی ساده با کلماتی ساده و بدون روایتی خاص. این متن درواقع توصیف سه بچه است که در کنار دریا راه میروند. خواندنش متأثرم کرد. حس میکردم هالهای از شعر متن را در بر گرفته است. کنجکاوانه متن را وارسی کردم به جای معادلهای شما معادلهای دیگری گذاشتم، برخی جملات را طور دیگری نوشتم و هر بار آن هاله کمرنگ و کمرنگتر میشد. فهمیدم متن یک کل ارگانیک است. فهمیدم واحد ترجمه کل متن است نه عبارت، نه پاراگراف، واژه که بماند. فهمیدم که فهم و انس مترجم با شعر به او قدرت میدهد تا ظرایف نثر یک رمان یا نمایشنامه را بهتر درک کند، تا آن شعر محو و مبهمی را، که از کل اثر برمیخیزد و در جان مخاطب مینشیند دریابد؛ و به او در انتخاب واژه، نحو و ریتم مناسب کمک میکند. آقای دریابندری شما از شاعران انگلیسیزبان هرگز کتابی ترجمه نکردید اما از اغلب کسانی که دست به ترجمه آثار شعری زدهاند بسیار بسیار در برگردان شعر درون آثار ادبی موفق بودهاید.
و اما داستان آن نخستین ترجمه ادبی من. توانستم بعد از چندسال تقلا و این در
و آن در زدن منتشرش کنم. خواسته بودید که از شما در کتاب سپاسگزاری نکنم. هرچند دلم نمیخواست اما خواست شما را بجا آوردم. بعدها، سالها بعد، اهمیت توصیه شما را فهمیدم و درس بزرگِ پنهان در آن را دریافتم: هر اثری چه ترجمه چه تألیف باید روی پای خودش بایستد، اگر نتواند نه مقدمه شخص مهمی نه حتی شهرتِ نام مترجم یا مؤلف آن یا اعتبار ناشری بزرگ یا تبلیغ گسترده رسانهها نمیتواند آن را از فلاکتش نجات دهد هرچند که نسخههای زیادی از آن به فروش برود یا بر سر زبانها بیفتد.
اما مهمتر از همه، وفاداری شما به خودتان بود، به علایقتان. برای همین اسیر تصویری که در جامعه از شما شکل گرفته بود نشدید. شاهدش هم «کتاب مستطاب آشپزی». درواقع آنچه بیش از همه برایم اهمیت دارد این است که شما نه به خود که به نفس «تفکر» وفادار بودهاید، برای همین است که دور از جریانهای غالب صریحاً اظهارنظر و کار کردهاید و ترسی از مخالفت یا سرزنش دیگران به خود راه ندادهاید، برای همین است که کتابی بهظاهر بیربط با فضای ادبی و روشنفکری تألیف کردید. این رهایی نتیجه علاقهای است که همواره در طول زندگی به اندیشیدن داشتهاید. اندیشیدن با ذهنیتی پذیرا و باز که آموختن و به کاربستن آن چندان راحت و بیدردسر نیست. همانطور که گفتهاید نقدِ دیگری به معنای نفی او یا اثبات خودمان نیست. پس باید بتوانیم به خودمان هم با دید انتقادی نگاه کنیم. همانطور که به میراث گذشتگان و معاصرانمان؛ ازجمله به میراثی که شما برایمان بجا گذاشتهاید.