یادی از مترجم بزرگ استاد نجف‌ دریابندری
 
تفکر و ترجمه
 
روز جمعه کارلوس روئیس ثافون، نویسنده اسپانیایی رمان پرفروش «سایه باد» در پنجاه‌وپنج سالگی بر اثر ابتلا به سرطان روده درگذشت.‏ از رمان‌هایش در ایران «سایه باد» و «مارینا» با ‏ترجمه استاد قاسم صنعوی چاپ شده‌ است. پس از مرگ این نویسنده مشهور، پدرو سانچز، نخست‌وزیر اسپانیا هم توییت کرد: «یکی از ‏پرخواننده ‌و تحسین‌شده‌ترین نویسندگان اسپانیایی را از دست دادیم. کارلوس روئیس ثافون، رمان‌نویس مهم عصر ما نقش ‏مهمی در ادبیات مدرن داشت.» غیراز آثاری که از این نویسنده ذکر کردیم، روئیس ثافون نویسنده هشت رمان ازجمله «بازی ‏فرشته» و «هزارتوی ارواح» است که کتاب‌هایش بیش از ۳۸‌میلیون نسخه در سرتاسر جهان فروش داشته و به بیش از ۴۰ زبان ‏ترجمه شده و چندین جایزه برای او به ارمغان آورده است. در اهمیت رمان «سایه باد»، استفن کینگ، نویسنده مشهور ‏آمریکایی آثاری نظیر «مسیر سبز»، «رهایی از شائوشنگ» و «درخشش» گفته است: «اگر تصور می‌کردید رمان گوتیک واقعی با ‏پایان قرن نوزدهم تمام شده، این کتاب نظرتان را عوض خواهد کرد.» ‏
 

عاطفه طاهایی مترجم

آقای دریابندری خودتان بهتر می‌دانید که بختِ آدم را بیشتر اوقات، دیگران رقم می‌زنند اما خود آدم را نه. خوشبختانه ‏همیشه کاغذ هست یا به سیاق این دوران، کاغذ مجازی، که به من امکان می‌دهد به شما و از شما بی‌واسطه بنویسم و جای ‏خالی‌ام را در یادبود مجازی شما، که بختِ حضور در آن را نیافتم، جبران کنم.‏
بیست‌وشش‌سال از نخستین دیدار با شما می‌گذرد. من بودم و چند تن از دوستان. جوان بودیم. آمدیم به منزل‌تان. آن خانه‌ ‏زیبا که با اهالی‌اش زیباتر بود. شما بودید و همسرتان خانم فهیمه راستکار و مهربانی و صمیمیتی که آن موقع نمی‌دانستم منشأ ‏آن کجاست. زیبایی آن نخستین دیدار تا پایان عمر با من خواهد بود. مدتی بعد از بختِ خوش، دیدار شما، هر دو هفته یک بار ‏نصیب‌مان شد. هربار که می‌آمدیم شما مشغول کار بودید و تا خوب جاگیر نمی‌شدیم دست از کار برنمی‌داشتید. مگر در واژه‌ها ‏چه بود که شما را آن‌همه از دنیای دور و برتان منفک می‌کرد؟ یادم است معنی هنر را خواندیم و درد بی‌خویشتنی را. ‏می‌خواندیم و می‌آمدیم و فکرها و سوال‌های‌مان را می‌گفتیم و هربار بعد از پایانِ بحث، مای دیگری بودیم. چقدر مکث‌های‌تان را ‏دوست داشتم و روش استدلال‌تان را که گاهی خنده‌های‌تان در آخرِ بحث بر طراوتش می‌افزود. ‏
درسم تازه تمام شده بود و هر متنی را با وسوسه‌ ترجمه‌اش می‌خواندم. دو سه متن هم ترجمه کردم و برای نشریه‌ها ‏فرستادم. اما ترجمه‌ آثار ادبی را برای بعدها گذاشته بودم. یعنی بعد از ترجمه‌ تعداد قابل توجهی از متن‌های کوتاه ادبی، زمانی که ‏کمی دانش عملی ‌داشتم، اما این‌طور نشد. دوستی نمایشنامه‌ سیاها از ژنه را برای اجرا انتخاب کرده بود و به ترجمه‌اش نیاز ‏داشت. ناگزیر دست به کار شدم، گرچه می‌ترسیدم. ترسم البته بیجا هم نبود؛ کم‌تجربه بودم و متن هم متن مهمی بود. درست ‏است سختی کشیدم اما لذت هم بردم چون ترجمه‌اش برایم همراه با کشف و شهود بود. حالا می‌فهمم چرا آن زمان ‏متوجه حضورمان نمی‌شدید. به‌هرحال کار آن دوست به سرانجام رسید. حالا من مانده بودم و متنی که مطمئن نبودم ارزش چاپ ‏شدن داشته باشد. خیلی دلم می‌خواست شما آن را بخوانید اما شخصاً بعد از ترجمه‌ یک اثر ادبی اندکی از حال‌تان را درک ‏می‌کردم. محال بود که بخواهم در کار شما وقفه‌ای بیندازم. اما فهیمه‌ نازنین که شور و عشق عجیبی به تئاتر و ادبیات داشت به ‏پیشنهاد خودش متن مرا به شما رساند. بسیار به من لطف کردید و متن را خواندید و ایرادها را در حاشیه‌ صفحه‌ها نوشتید، زیاد ‏نبودند اما بسیار مهم بودند. مهم بودند چون غیرمستقیم به من می‌گفتند ‌ای مترجمِ تازه‌کارِ فارسی‌زبان حساس باش به واژه‌هایی ‏که هر روز به کار می‌بری، به آنچه می‌گویی یا می‌شنوی یا می‌خوانی، به واژه‌هایی از حال و از گذشته. و از همه‌ آنها حساس‌‌تر به ‏نحو کلام. این حرف‌ها هیچ‌وقت بدیهی نمی‌شود، گیرم‌هزار‌هزار بار از دهان اهل فن بیرون آمده یا در کتاب‌ها نوشته شده ‏باشد. زبان مثل زندگی‌ است. مگر نه آقای دریابندری؟ پاسخ‌تان را می‌دانم: زبان خودِ زندگی ا‌ست. شما چنان به زبان حساس ‏بودید که امکان تازه‌ای را در «پیرمرد و دریا» پیش روی مترجمان گذاشتید و آن استفاده از واژه‌های گویش محلی بوشهر در ‏ترجمه بود. این واژه‌ها منظورهای مختلفی را در متن برآورده می‌کردند. در فضاسازی و شخصیت‌پردازی و ریتم کلام، نقشی را بر ‏عهده گرفتند که واژه‌ معمول از عهده‌ آن برنمی‌آمد. آنچه به مترجمان همواره توصیه می‌شود یا استفاده از گنجینه‌ واژگان در ‏متون کهن زبان فارسی‌ است یا واژه‌سازی. استفاده از واژگان گویش‌های محلی امکان تازه‌ای‌ است که در به کار بردنش در ترجمه ‏باید بیش از دیگر واژه‌های زبان فارسی دقیق و محتاط بود. اینجاست که از خودم می‌پرسم آیا نباید در مفهوم رایجِ زبان معیار ‏اندکی تجدید نظر و گستره آن را فراخ‌تر کنیم؟
تعاریف‌ رنگ به رنگ دیگری هم در حوزه‌ زبان و ترجمه بودند که در فلان کتاب و نشریه می‌دیدم یا در کلاس درس یا از ‏زبان بهمان مترجمِ اسم و رسم‌دار می‌شنیدم. هر بار دچار توهم کسب دانش می‌شدم، حال آنکه فقط مشتی معلومات بودند. ‏اساس دانش شک است، پرسش است و شما می‌دانستید چه‌طور در همه‌ آنها شک کنید آقای دریابندری و چون یک عمر با ‏فلسفه و منطق اٌخت بودید آنها را به ضرب استدلالی روان و منطقی از اعتبار می‌انداختید. آنانی که بی‌چون و چرا چیزی را ‏می‌پذیرند و تکرارش می‌کنند و هم دیگرانی که جز انکار مصرانه‌ و بی‌اساس چیز دیگری باعث شهرت‌شان نمی‌شود، واقعاً چه ‏نسبتی با تفکر منطقی و انتقادی دارند؟
چنین تأییدها و انکارهایی (البته انکار صدمرتبه از بی‌اعتنایی و ندیدن و ندانستن بهتر است) وحشت‌آفرین ‌است: من حتی از ‏بیان وحشت خودم ابا داشتم. می‌پرسید وحشت از چه؟ وحشت از نقد‌هایی که برخی از مترجمان و نویسندگان معروف آن دوره ‏درباره‌ ترجمه‌ برخی از کتاب‌ها در نشریات می‌نوشتند؛ چقدر خواندن‌شان برایم رعب‌آور بود! به صورت گنگی حس می‌کردم ‏کارشان با آن معنایی که از نقد می‌فهمم تناسبی ندارد. ‌افسوس که آن زمان حسم به فکر تبدیل نمی‌شد و پیش نمی‌رفت و برایم ‏موضع مستحکمی نمی‌ساخت. فقط می‌فهمیدم چیزی در این میان درست نیست. اما نظر شما دراین‌باره چشم‌اندازی مبهم را ‏برایم شفاف و دیدنی کرد، وقتی که نقد ترجمه را در ارتباطی تنگاتنگ با نقد ادبی دانستید. حالا دیگر مچ‌گیریِ صاحب‌نامان که ‏اندک غلط‌های واژگانی و خطاهای دستوری را چون سند فاحش ناتوانی مترجم بر سرش می‌کوبیدند، ترسناک نبود. ‏
آن سطحی که شما دعوت به دیدنش می‌کردید وسیع بود، کل اثر ادبی بود، ساختارش، لحنش، ریتمش و... شما معنی ‏آفرینش در ترجمه را تبیین کردید؛ چه در نظر چه در عمل. پیش از آن «آفرینش در ترجمه» برایم تنها عبارتی پرطمطراق و ‏گُنگ بود. نخستین‌بار در جلسه‌ای درباره‌ ترجمه بود که زنده‌یاد ابوالحسن نجفی، نخستین گامِ فرآیندِ آفرینش در ترجمه را برایم ‏ملموس کرد: درکِ سطحِ سخن و تمام دسته‌بندی معمول در شناخت متن را برایم به‌هم ریخت. زبان ژورنالیستی، زبان عامیانه، ‏زبان محاوره، زبان فاخر، زبان کودکان و زبان.... درست است که این دسته‌بندی در ترجمه متون تا حدود زیادی اعتبار دارد اما در ‏ترجمه‌ اثر ادبی کمک چندانی‌ نمی‌کند. چون اثر ادبی را باید به مثابه سخن یا گفتار (‏discours‏) درک کرد نه زبان ‏‏(‏language/langue‏). سطح‌های سخن یک طیف را می‌سازند که در یک سر طیف  از بدوی‌ترین کارکرد زبان استفاده شده به ‏این معنی که هر دال فقط و فقط یک مدلول دارد و آن سر طیف، شعر است، یعنی عالی‌ترین و پیچیده‌ترین کارکردش. اما ‏گام‌های بعدی را از شما آموختم؛ از ترجمه‌های‌تان. راستش اغلب اوقات بعد از مطالعه‌ اثری ادبی به ترجمه‌ شما و بستن کتاب ‏حسی به من دست می‌داد نزدیک به حسی که از خواندن شعری خوب به من دست می‌دهد، حسی که ربطی به قصه رمان یا ‏داستان نداشت و نمی‌دانستم چرا. بعدها دلیلش را فهمیدم. وقتی ترجمه‌ داستان کوتاه «در کنار دریا» از رب‌گریه را در ‏نشریه‌های آن زمان خواندم. متنی ساده با کلماتی ساده و بدون روایتی خاص. این متن درواقع توصیف سه بچه است که در کنار ‏دریا راه می‌روند. خواندنش متأثرم کرد. حس می‌کردم ‌هاله‌ا‌ی از شعر متن را در بر گرفته است. کنجکاوانه متن را وارسی کردم به ‏جای معادل‌های شما معادل‌های دیگری گذاشتم، برخی جملات را طور دیگری نوشتم و هر بار آن ‌هاله کمرنگ و کمرنگ‌تر ‏می‌شد. فهمیدم متن یک کل ارگانیک است. فهمیدم واحد ترجمه کل متن است نه عبارت، نه پاراگراف، واژه که بماند. فهمیدم که ‏فهم و انس مترجم با شعر به او قدرت می‌دهد تا ظرایف نثر یک رمان یا نمایشنامه را بهتر درک کند، تا آن شعر محو و مبهمی را، ‏که از کل اثر برمی‌خیزد و در جان مخاطب می‌نشیند دریابد؛ و به او در انتخاب واژه، نحو و ریتم مناسب کمک می‌کند. آقای ‏دریابندری شما از شاعران انگلیسی‌زبان هرگز کتابی ترجمه نکردید اما از اغلب کسانی که دست به ترجمه‌ آثار شعری زده‌اند بسیار ‏بسیار در برگردان شعر درون آثار ادبی موفق بوده‌اید.‏
‏ و اما داستان آن نخستین ترجمه‌ ادبی من. توانستم بعد از چند‌سال تقلا و این در
و آن در زدن منتشرش کنم. خواسته بودید ‏که از شما در کتاب سپاسگزاری نکنم. هرچند دلم نمی‌خواست اما خواست شما را بجا آوردم. بعدها، سال‌ها بعد، اهمیت توصیه‌ ‏شما را فهمیدم و درس بزرگِ پنهان در آن را دریافتم: هر اثری چه ترجمه چه تألیف باید روی پای خودش بایستد، اگر نتواند نه ‏مقدمه شخص مهمی نه حتی شهرتِ نام مترجم یا مؤلف آن یا اعتبار ناشری بزرگ یا تبلیغ گسترده‌ رسانه‌ها نمی‌تواند آن را از ‏فلاکتش نجات دهد هرچند که نسخه‌های زیادی از آن به فروش برود یا بر سر زبان‌ها بیفتد.‏
اما مهم‌تر از همه، وفاداری شما به خودتان بود، به علایق‌تان. برای همین اسیر تصویری که در جامعه از شما شکل گرفته بود ‏نشدید. شاهدش هم «کتاب مستطاب آشپزی». درواقع آنچه بیش از همه برایم اهمیت دارد این است که شما نه به خود که به ‏نفس «تفکر» وفادار بوده‌اید، برای همین است که دور از جریان‌های غالب صریحاً اظهارنظر و کار کرده‌اید و ترسی از ‏مخالفت یا سرزنش دیگران به خود راه نداده‌اید، برای همین است که کتابی به‌ظاهر بی‌ربط با فضای ادبی و روشنفکری تألیف ‏کردید. این رهایی نتیجه‌ علاقه‌‌ای ا‌ست که همواره در طول زندگی به اندیشیدن داشته‌اید. اندیشیدن با ذهنیتی پذیرا و باز که ‏آموختن و به کاربستن آن چندان راحت و بی‌دردسر نیست. همان‌طور که گفته‌اید نقدِ دیگری به معنای نفی او یا اثبات خودمان ‏نیست. پس باید بتوانیم به خودمان هم با دید انتقادی نگاه کنیم. همان‌طور که به میراث گذشتگان و معاصران‌مان؛ ازجمله به ‏میراثی که شما برایمان بجا گذاشته‌اید.‏


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/186173/تفکر-و-ترجمه