[ملیحه محمودخواه] داغ پدر هنوز روی سینهشان سنگینی میکند، انگار هر روز داغشان بیشتر میشود اما فقط به این غم عادت میکنند. مثل بغض مادر که بارها بدون بهانه میشکند و مدام راه گلویش را میبندد. گاهی گوشه چادرش میشود پناه مادر برای اشکهایی که نمیخواهد کسی آنها را ببیند اما تکان شانههایش رنجِ نبودنِ پدر را در قامت خستهاش آشکار میکند. این روزها تنها اشک است که شاهد غمهای خانواده عقیلی است. پسرها هربار یاد روزی که پدر نتوانست نمازش را مثل همیشه بلند بخواند و تنگینفس راه صدایش را بسته بود، میافتند. وقتی کرونا آمد، بسیاری از اعضای کادر پزشکی غافلگیر شدند و بیمارستانها نیاز به کمک بیشتری داشتند. آنها که اهل دل بودند، دوباره لباس رزم پوشیدند مثل حمید، برایش جبهه همان جبهه بود فقط رنگ لباس تغییر کرده بود. داوطلبانه در دو بیمارستان در مشهد و چناران حضور پیدا کرد تا باری از دوش کادر درمان برداشته باشد. در جبهه سلامت جنگید و آنجایی از نفس افتاد که کرونا راه گلویش را مسدود کرده و توان حرکتش را گرفت. دکترحمید عقیلی، داوطلب جمعیت هلالاحمر چندی پیش بر اثر کرونا جانش را از دست داد و به قافلهای که سالها از دوستان شهیدش عقب افتاده بود، رسید.
کرونا که اوج گرفت، بسیاری از اعضای کادر درمان غافلگیر شدند بیمارستانها پر شد از بیمارانی که مشکل حاد تنفسی گرفته بودند و ویروس مرموز راه تنفس آنها را بسته بود. تعداد کمی از کادر پزشکی به دلایلی مجبور شدند برای مدتی کار را ترک کنند و عدهای نیز گرفتار بیماری شده و خودشان به دلیل برخورد مداوم با بیماران به کووید-19 مبتلا شده بودند. اما کادر درمان در برخی از بیمارستانها کاهش پیداکرده بود و برای جبران این کمبود، فراخوانی برای جذب نیروهای متخصص داده شد. حضور در بیمارستانی که هر روز بیماران کرونایی با نوع شدید بیماری در آن بستری میشدند، کار آسانی نیست اما حمید عقیلی انتخابش را کرده بود. او مردِ روزهای سخت بود و دوباره قدم در راه سختی گذاشت که قبلا امتحانش را در آن پس داده بود.
از جبهه جنگ تا جبهه بیمارستان
16سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت. این را محسن عقیلی در بین خاطراتی که از پدرش نقل میکرد، به «شهروند» میگوید و ادامه میدهد: «آنقدر کمسنوسال بود که در نخستین درخواست رفتن به جبهه با اعزامش موافقت نشد. اما آنقدر خواهش کرد تا توانست با همشهریهای مشهدیاش کیلومترها راه طی کند تا خودش را به خوزستان برساند. اما بعدها مربی تربیت آموزش نظامی و اسلحهشناسی شده بود. در مزداوند و در کردستان، همرکاب با شهید محمود کاوه با ضدانقلاب میجنگید. وقتهای بیکاری و در زمانی که عملیاتی نبود، درس میخواند و در سالهای پایانی جنگ در کنکور با رتبه دو رقمی در رشته پزشکی پذیرفته شد. از یک طرف دوست داشت درسش را ادامه دهد و از سوی دیگر دلش نمیآمد جبهه را ترک کند. وقتی خبر قبولیاش به مسئولان رده بالاییاش رسید، آنها او را متقاعد کردند خدمت، خدمت است و جا و مکان آن مهم نیست. او بورسیه یکی از ارگانهای نظامی و دانشجوی رشته پزشکی شد».
روایت عاشقی
نجابتش به او اجازه نمیداد که در حضور بزرگترها صحبت از ازدواج کند. بزرگترها آستین بالا زدند و فائزه را که آن روزها سودای درسخواندن تنها فکر و ذکرش بود را برایش خواستگاری کردند. گذر سال و ماه تقویم، سال ۶۴ را نشان میداد که حمید و فائزه سر سفره عقد نشستند. میهمانی خیلی ساده و صمیمی برگزار شد. دوران عقدشان یکسال طول کشید. حمید همان روزها تأکید میکرد که با همان حقوق اندک، زندگی را بگذرانند و دست نیاز مقابل هیچکس دراز نکنند؛ حقوقی که کمی بیشتر از ۳هزار تومان بود.
همراهی با جمعیت هلالاحمر
جنگ که تمام شد، او یادگارهای زیادی با خود به مشهد آورده بود؛ جانبازی در تعدادی از عملیاتها و کلی تَرکِش ریز و درشت. حمید اهل همکاری و کمک به دیگران بود و به همین دلیل همراهی با جمعیت هلالاحمر را برای کمک به دیگران انتخاب کرد. از سال 80 فعالیتش را در سازمان حج و زیارت جمعیت هلالاحمر آغاز کرد، آنهم بهعنوان پزشک کاروان عتبات عالیات و حج و عمره. زلزله بم که آمد، جزو نخستین پزشکانی بود که برای اعزام به بزرگترین شهر خشتی جهان داوطلب شد. بیش از دو هفته هم آنجا ماند تا بتواند به سهم خودش به مردمی که همه زندگیشان را از دست داده بودند، کمکی کند. این اولین و آخرین حضور عقیلی در کمکهای بشردوستانه نبود؛ هرجا نیاز به کمک بود، نام حمید عقیلی هم حتما در فهرست قرار میگرفت حتی در سیل پاکستان که مردم این کشور را مستأصل کرده بود و به کمکهای پزشکی نیاز زیادی بود، خودش داوطلب شد و با تیم پزشکی چند وقتی را در این کشور سیلزده گذراند تا مرهمی برای درد مردم آنجا باشد. این حضور در خود مشهد پررنگتر بود. بسیاری از افراد تهیدست از رفتن پیش او خجالت نمیکشیدند زیرا او آنقدر با آنها صمیمانه رفتار میکرد که جایی برای خجالت از پرداختنکردن ویزیت باقی نمیگذاشت. پسرش میگوید: «بابا زمانی در دهه۷۰ در بلوار دکترحسابی مطب دایر کرد که شاید در کل قاسمآباد به عدد انگشتان دست هم مطب وجود نداشت. هر روز با اتوبوس از خیابان خواجهربیع که محل زندگی ما بود، به قاسمآباد میرفت و برمیگشت. در ایام طبابت پدر، بیمارانی بودند که توان پرداخت ویزیت را نداشتند و به منزل مراجعه میکردند؛ بارها حین بازی از زیر فرش یا پشت پشتی پول پیدا میکردیم و میفهمیدیم دیروز که فلان همسایه برای ویزیت آمده و میدانسته پدر از آنها ویزیت نمیگیرد، حق ویزیت را به صورت مخفیانه در آنجا گذاشته بودند.»
او ادامه میدهد: «پدرم دفتری در اداره پست دایر کرده بود تا بهعنوان پزشک امین، به امور معاینه سربازها رسیدگی کند. وضع خوب شده بود و کار پدر گرفته بود، تا اینکه چند پزشک دیگر هم آمدند و بعضی با روشهای مختلف و غیرقانونی یا حتی دفترچه دیگری، کار را انجام میدادند. پدرم همین که دید ممکن است شبههای در مالش وارد شود و وارد رقابتی نادرست شود، از این کار انصراف داد.»
افتخار خادمی امام هشتم
حرم امام رضا(ع) مأمنی برای همه عاشقان اوست. آنها که از دل و جان او را دوست دارند و در کنار حرمش آرام میگیرند. فرقی نمیکند اهل کجا باشی و چه زبانی داشته باشی، مهم این است که راه عاشقی را بلد باشی و همین کافی است که دلت پر بزند و پایت راهی دیار امام رضا(ع) شود. حمید مدتی بود که بهعنوان پزشک در حرم امام رضا(ع) بهعنوان خادمالرضا حضور پیدا میکرد و این جزو افتخاراتی بود که نصیبش شده بود. او متوجه مشکلات زوار و مسافران عربزبان در مشهد شده و میدید این افراد در مراجعه به پزشک با مشکل زبان مواجه هستند، به همین دلیل مشغول یادگیری زبان عربی شد و این زبان را بهطور کامل یاد گرفت و به همین واسطه مریضهای ثابتی از کشورهای مختلف عربی ازجمله عراق داشت که گاهی فقط برای درمان به مشهد میآمدند. این موضوعی است که محسن پسرش تعریف میکند و ادامه میدهد: «پدر چندینسال تحت عنوان پزشک کاروان و معاون کاروان به حج عمره نیز مشرف شد. سال90 که بازنشست شد، دست از کار نکشید و در یکی از شیفتهای ثابت درمانگاههای خیریه شروع به کار کرد اما آرتروز گردن اذیتش میکرد و به همین دلیل شیفتهایش را کمتر کرده بود و این کمکاری تا اواخر سال 98 و همهگیری کرونا ادامه داشت.»
حضور داوطلبانه در بیمارستان
کرونا که آمد، شرایط در همه کشورها و شهرها ویژه شد و حمید عقیلی نیز این موقعیت را به خوبی درک میکرد؛ به همین دلیل وقتی از طرف یکی از بیمارستانها درخواست همکاری به او پیشنهاد شد، تعلل نکرد. بچهها و همسرش هم مخالفتی نکردند؛ زیرا میدانستند وقتی بحث کمک و همراهی در میان باشد، او در تصمیمش قاطع است و هیچ چیز نمیتواند نظرش را تغییر دهد.
محسن میگوید: «بیشترین تهدیدی که برای پدرم ایجاد شد، از درمانگاهی در چناران بود و ما هیچکدام نه دیدیم و نه شرایطش را میدانیم. پدر هفتهای سهروز به چناران میرفت و از عصر تا فردا صبح روز بعد آنجا بود. بیماران زیادی در درمانگاه حضور داشتند و پدر تلاش میکرد همه را ویزیت کند. در روزهایی که برخی پزشکان و کادر درمانی برای حفظ سلامت خود، کار را رها کرده بودند، پدرم به جای چندنفر دیگر هم در شیفت میماند. خیلی جاهای دیگر هم میرفت که ما اصلا خبر نداشتیم کجاست. آنقدر ویزیت میکرد که دوباره دیسک گردنش عود کرده بود. اما با این حال قصد خانهنشینی نداشت. پدرم از آن کسانی نبود که در این شرایط مردم را تنها بگذارد و از آنجا که میدانستیم، گفتن ما بیتأثیر است، اصراری بر ماندن او در خانه نمیکردیم.
بیحالیهایش از ۱۲ فروردین شروع شد و بیاشتهایی و کمخوابی هم به آن اضافه شد. پاسخ اولین تست، منفی بود، اما بیحالی و ضعف همچنان ادامه داشت، تا اینکه پاسخ دومین تست آمد.» محسن نفس عمیقی میکشد و میگوید: «تست پدر که مثبت شد، از ما خواست برویم تا خودش در خانه تنها بماند. مادر، اما راضی نشد و ماند. شب آخری که پدر در خانه بود، اصلا حالش خوب نبود، با من تماس گرفت و گفت دوربینت را آماده کن میخواهم وصیت کنم.» به اینجا که میرسیم، بغض پسر میشکند؛ روایت لحظه انتقال پدر به بیمارستان، او را به بهت دوباره فرو برده است. صبح زود وقتی پدر وضو گرفت و به نماز ایستاد، برخلاف روزهای دیگر صدای نماز پدر را نشنیدیم. تنگینفس اجازه نداد که پدر نمازش را با صدای بلند بخواند. نمازش را که خواند، از من خواست آمبولانس خبر کنم برای انتقالش به بیمارستان؛ و پدر رفت و چه باران غریبانهای میبارید.
او به کرونا مبتلا شده بود و آنهم از نوع حادش. ویروس آنقدر در بدنش ریشه دوانده بود که 24ساعت از بستریشدنش نگذشته بود که او را در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند. تمام حجم ریه درگیر ویروس شده بود. ۲۴ساعت بعد، هوشیاری او از بین رفت. به اعتقاد محسن، پدرش تا حد توان با کرونا جنگید و او را هم شکست داد؛ زیرا عقیلی تا 40روز در بیمارستان بستری بود. روزهای آخر هوشیاریاش را کمی به دست آورده بود و کمکم حجم بیماری کمتر میشد اما یک عفونت بیمارستانی دوباره بیماریاش را شدید کرد و اینبار دیگر توان مقابله با این حجم درد را نداشت و به یاران شهیدش ملحق شد.
شهادت در مسیر خدمت
غلامحسین عفتی که از همرزمان عقیلی بود، درباره همراهی با این شهید میگوید: «با مرحوم عقیلی در جلسات تفسیر قرآن استاد نقوی آشنا شدم. فردی روشنفکر، عالم و پیشقدم در امور خیر بود. در عین حال هم دکتر و هم جانباز دفاع مقدس بود.»
اصغر اقدسی یکی از همکارانش درباره روحیات او میگوید: «با او از سال ۶۳ آشنا هستم، این آشنایی به حضور در سپاه منطقه هشت ثامن الائمه(ع) برمیگردد. سال گذشته که او را ملاقات کردم، گفت: «طبابت را کنار گذاشتهام، اما گروهی را با خیرین تشکیل دادهایم تا به امور افرادی که مشکلات اقتصادی دارند، رسیدگی کنیم. درواقع با وجودی که مرحوم عقیلی دکتر بود، تلاش میکرد تا به مشکلات مردم رسیدگی کند، اما با شیوع ویروس کرونا بهعنوان یک سرباز لباس خود را به تن کرد و برای نجات جان انسانها قدم برداشت.»
خلیل موحد، عضو سابق شورای شهر مشهد نیز درباره این شهید بزرگوار تأکید میکند: «عقیلی را از زمان دفاع مقدس میشناختم، اما اصلیترین محور آشناییم با او به دهه ۷۰ در امور اجتماعی برمیگردد. مجاهدت در زندگی، اولویت اصلی او در زندگی بود، همچنین ویژگی دیگرش ازخودگذشتگیاش بود؛ با وجودی که توان مالی خرید خانه را داشت، اما مستأجر بود و تمام عمر خود را وقف انقلاب کرد.»
او ادامه میدهد: «شهید عقیلی برای خدمت تفاوتی میان بیماران قائل نبود و با تمام وجود برای طبابت زحمت میکشید، مخصوصا برای کمک به محرومان و ضعفا وقت میگذاشت و به امور آنها رسیدگی میکرد. تا زمان ابتلا به ویروس کرونا هرگز دست از کار نکشید و درنهایت نیز در مسیر خدمت و کار به شهادت رسید.»