زهرا مشتاق روزنامهنگار
بیشتر از چند ماه است که موهای سر عارفه جا به جا ریخته. مادر جوان بیستوچهار سالهاش که مادر دو بچه دیگر هم هست، پولی برای بردن او به پزشک نداشته؛ چون کرایه راه از کمربندی تا چابهار بیشتر از ۵۰هزار تومان میشده، چون ویزیت پزشک بیشتر از ۷۰هزار تومان میشده، چون پول دارو برای یک بیشناسنامهای که دفترچه بیمه هم نمیتواند داشته باشد، خیلی زیاد است. میدانید پزشک به مادر عارفه چه گفته؟ گفته اگر کمی دیرتر او را آورده بودید، این عفونت به داخل مغز میرفته و آن وقت، شاید منظورش این بوده که آن وقت عارفه میمرده. رفتهرفته. خب مگر چه میشده؟ یک دختر ایرانی بدون شناسنامه و بدون آینده کمتر. چه فرقی میکند؟ او هم مثل علیرضای هفت ساله و حصیبه پنج ساله.مه بیبی عارفه را برده که اسمش را در مدرسه سورگ بنویسد. تنها مدرک شناسایی را که کارت واکسن بوده هم برده، اما قبولش نکردهاند و عارفه بیسواد مانده. درست مثل برادر و خواهرش که وقتی به سن مدرسه برسند، آنها هم بیسواد خواهند ماند. درست مثل پدر سی سالهشان عارف که او هم سواد و شناسنامه ندارد و بالای کمربندی پیش کارگرهای بیکار دیگر تریاک میکشد؛ تا سر شب مثل هزار شب دیگر دست خالی بیاید خانه و چشمهایش به دست مه بیبی باشد که با چرخ خیاطیاش لباس زنانه بلوچی را تمام کرده تا با پولش نانی در سفره انداخته باشد یا نه. عارفه که حتی نای از درد به خود پیچیدن هم نداشته، ذرهذره آب شده است؛ از زخمی که اولش اندازه یک جوش بوده، اما روی سرش زاییده و سرش را خورده است. برای نداشتن پولی که میگویند چرک کف دست است؛ باید کسی را که چنین حرف بیربطی گفته، مجازات کرد. پول برای عارفه یعنی نان ۳هزار تومانی، روغن 3 لیتری ۲۵هزار تومانی و برنج هندی 10 کیلویی ۱۱۰هزار تومانی. پول، یک بسته شکلات ۵۰هزار تومانی است که دستهای سرگردان مه بیبی در فروشگاه حاجی محمدرضای بلوچی در بندر کنارک به سمتش رفت و برای نخستین بار در نایلون گندهای که در آن روغن و عدس و سویا بود، یک خوراکی گران و غیرضروری با خجالت کنار تاید و صابون نشست تا بچههای مه بیبی در خانه تنقلات هم داشته باشند و برای نخستین بار در خانه کهنه و قرضی خود، پاهای لخت بچهها روی موکت نرم برود و روی پرزهای نرمش قشنگ بگیرند تا خود صبح بخوابند و حتی مه بیبی برای یک شب هم که شده خواب پریشان نبیند که قرض ۲۰میلیون تومانی حاجی یوسف بری را که سر خط تاکسی دارد و از سر دلسوزی پول خرید خانه را قرض داده به عارف و مه بیبی؛ باید چه کند؟ راستی مه بیبی با کدام عقل فکر کرده با همین یک چرخ خیاطی میتواند پول حاجی یوسف را بدهد. حتی رفته بانک به هوای گرفتن وام. در بانک گفتهاند بگو شوهرت بیاید، سرپرست خانواده. مه بیبی جواب داده شوهرم که شناسنامه ندارد. بعد هم نانآور خانواده من هستم. من سرپرست آنها هستم. من فقط شناسنامه دارم، من تا پنجم نهضت درس خواندهام و رئیس بانک مه بیبی را کم محل کند. مه بیبی باز حیران بماند که با ماهی ۴۵هزار تومان یارانه خودش چطور شکم شوهرش عارف و بچههایش عارفه و علیرضا و حصیبه را سیر کند؟
حاشیه
[شهروند ] میخواهیم صدای آدمهای دوردست را بشنویم. این خلاصه هدف راهاندازی این ستون است. اینجا قرار است فضایی باشد برای شنیدن قصه زندگی آدمها؛ روایت زندگی آدمهای بیرسانه و بیقدرت. آنانی که از مرکز دورند و چون از نظر دور ماندهاند پس صدایشان هم کمتر شنیده میشود. «شهروند» به عنوان رسانهای اجتماعی کوشش میکند با انتشار این روایتها زمینه شنیده شدن صدای این آدمها را فراهم کند. به این امید که سازمانهای مردم نهاد، تشکلهای خیریه و نهادهایی که فعالیت بشردوستانه انجام میدهند به سهم خودشان دست همیاری به سوی این آدمها دراز کنند و از درد و رنجشان بکاهند. در این شماره روایتی درباره «عارفه» میخوانید.