گزارش اختصاصی «شهروند» از کولبری در نقطه صفر مرزی
 
گذر از گلوگاه جان
 
تمام دارایی «تحسین» و پنج برادر دیگرش یک هکتار زمین است که سال‌هاست شخمی نخورده. «چه بکاریم که شکم پنج خانوار را سیر کنیم؟ سالی یک تن گندم هم درو کنیم با این قیمتی که گندم می‌خرند پول یک ماه نان خشک‌مان هم درنمی‌آید.» اگر زخم «تحسین» بگذارد؛ اگر بوران کوهستان مجال دهد و باز هم اگر و اگر و اگر، خوب کار کند ماهی 400 هزارتومان نصیب خودش و زن و 6 بچه‌اش می‌شود
 

‏  [امیرحسین احمدی] گردنه‌های پربرف در میانه کوه؛ از دور و نزدیک صدای جیغ‌های بلند قطع نمی‌شود؛ صدایی که با هر بار شنیدنش کولبران می‌خندند. راه سربالاییِ باریک اما بلندِ کوه، یخ زده و مثل سرسره شده. کولبرانی که بار سبک یا نشکستنی دارند با کوله‌شان سُر می‌خورند و با سرعت تمام پایین می‌آیند. صدای خنده و جیغ‌شان در تمام کوه می‌پیچد. پیام می‌گوید: «خوش‌خوشانند. بارشان عالی است و راحت سرسره بازی می‌کنند.» اما آنها که تلویزیون ال‌ای‌دی بر دوش خود دارند نه جیغی می‌کشند و نه شادند؛ فقط عصایی در دست دارند و مسیر را با قدم‌های آرام خود، آهسته و پیوسته طی می‌کنند. در مسیر کولبری برخی حرف می‌زنند و می‌خندند یا برای بقیه آواز می‌خوانند، اگر هم داشته باشند روی کوله‌شان ضبط صوتی می‌گذارند که ترانه‌های «حسن زیرک» و «ناصر رزازی»‌ گوش دهند. نوای ترانه ‌«که‌تانه» حسن زیرک  با یک کولبر از دور می‌آید و دوباره کم‌کم دور می‌شود. برخی کولبران هیچ نمی‌گویند؛ فقط منتظرند این مسیر پربرف که هیچ لباسی حریف سرمایش نیست و هیچ یخ‌شکنی تاب یخ‌هایش را ندارد به پایان برسد و از باری که زیر آن گرفتارند، خلاص شوند.
آنانی که شب قبل در سیاهی و ظلمات از کوه گذشته‌‌اند مثل نقطه‌هایی سیاه و متحرک از دور پیدا می‌شوند و وقتی به لب جاده گناو می‌رسند، دسته‌دسته بارهای تلویزیون، سیگار، پوشاک و... را جلوی پای صاحب‌باران پایین می‌گذارند. گناو اول مسیر کولبری در اورامان است؛ همان مسیری که به سلیمانیه می‌رسد.    
ساعت 9 صبح آفتاب بالای آسمان آمده و بر زمین گرمی پهن کرده؛ این یعنی پس از سه روز برفی، امروز هوا دست یاری به کولبران داده تا خود را به سلیمانیه برسانند. قبل از پاسگاه اورامان کناره‌های جاده‌ همچون تن مار پرپیچ‌‌وخم، ماشین‌هایی ایستاده‌اند که کولبران را به ابتدای مسیر کولبری رسانده‌اند. از دور، بر دیوار صاف و عمودی کوه، کولبران آرام‌آرام بر گردنه‌ کوه گام می‌گذارند و راه سلیمانیه را پیش می‌گیرند؛ همان‌هایی که قبل از طلوع آفتاب، زودتر از کولبران دیگر به دل کوهستان زده‌اند. لب جاده، بالای راه ماشین‌های بسیاری ایستاده‌اند که از هرکدام پنج‌تا شش‌تا کولبر پیاده و آماده رفتن می‌شوند. صدها کولبر، راننده و صاحب‌بار چنان مشغول صحبت‌اند که گویی گناو مانند میهمانی‌ای شده که دسته‌های میهمانان در آن مشغول اظهارنظر هستند. صحبت‌ها که تمام شود، یکی‌یکی آهنگ رفتن می‌کنند. در آن هنگامه شلوغ هم دکه‌ای هست که پیاله کوچکی از «نوک‌آو» که چیزی جز چند نخود و مقداری آب ماهیچه نیست می‌فروشد که صبحانه‌ کولبران باشد. فروشنده هر کاسه نوک‌آو را می‌فروشد سه‌هزار تومان.     
 هوا هر چقدر هم سرد باشد کولبران تازه‌رسیده، خیس از عرق‌اند؛ به محض اینکه به کنار وانت صاحب‌بار می‌رسند، سریع خم می‌شوند، اطراف خود را می‌پایند و بار را با احتیاط زمین می‌گذارند. هنوز روی دو پا صاف نشده‌اند که نفس‌زنان بطری‌های آب خنک را سر می‌کشند. چشمان‌شان خستگی و درماندگی را حکایت می‌کند. بار را که سالم به مقصد می‌رسانند و مطمئن می‌شوند که قرار است پولی نصیب‌شان شود که با آن چند روز دیگر از زندگی ادامه یابد، با خیال راحت لقمه‌ نانی یا نوشابه و کیکی می‌خورند و می‌روند دنبال راننده‌ای که با آن به گناو آمده‌اند تا دوباره به خانه و شهرشان برگردند. کولبرانی که تازه از مریوان، سروآباد و سنندج رسیده‌اند، یخ‌شکن‌ها را به کف کفش می‌بندند، لباس‌ها را روی هم می‌پوشند، اگر اهلش باشند سیگاری می‌گیرانند و سپس راه کوه را پیش می‌گیرند. رانندگان در ماشین می‌نشینند و صاحب‌بارهایی هم که تازه رسیده‌اند با خیال راحت چای می‌خورند، با یکدیگر حرف می‌زنند و هر از چندی نیم‌نگاهی هم به مسیر کولبری دارند تا ببینند کولبرهایشان چه موقع می‌رسند تا بار سالم به دست‌شان برسد و طبق قولی که داده‌اند آن را به صاحب‌بار اصلی در تهران برسانند.  فرقی ندارد که گرمای مطبوع آفتاب ظهر باشد یا سرمای طاقت‌فرسای شبی زمستانی که ظلمت بر آفاق ذیل فرو هشته، لحظه غروب باشد یا سپیده‌دمان؛ کولبران باید به دل کوره‌راه‌های کوهستان بزنند.
پیام هم یکی از آنان است. به چوب‌دستی‌اش تکیه داده و منتظر ایستاده. سنش به 30‌ می‌رسد. قد و بالایش نحیف اما بلند است، با قوزی کوچک که بر پشت گرده‌هایش سوار شده اما از سرعت قدم‌ها و قدرت بالارفتنش نکاسته. همراه پدر و برادرش «پیمان» کولبری می‌کند. خودش اهل یکی از روستاهای نزدیک سروآباد است، اما حالا در مریوان مستأجر است. می‌گوید کولبری شاید آسایشی برای زن و فرزندش نمی‌آورد، اما حداقل برای یک لقمه نان دست‌شان جلوی نامرد دراز نیست: «اگر پول داشته باشم برای درس‌خواندن دخترکم بیشتر خرج می‌کنم و او را به کلاس موسیقی می‌فرستم ولی همین حالایش هم حریف خرج مدرسه رفتنش نیستم چه رسد به آنکه بخواهم او را کلاس فوق‌العاده‌ای بنویسم یا کلاس سازی بفرستمش. همه اینها آرزویی است که به دلم مانده. خودم دیپلم مکانیک دارم، اما می‌دانم درس‌خواندن و یادگرفتن چقدر خوب است.»

وقتی گیلاس‌ها خشکید
پیام منتظر پدر و برادرش ایستاده تا قاطران را با ماشین بیاورند و به سمت سلیمانیه بروند. تن نحیفش را با هفت بافتنی کهنه پوشانده و روی همه بافتنی‌ها هم کاپشنی سیاه، پاره و کثیف پوشیده و چند لباس گرم اما رنگ و رو رفته دیگر هم در کوله‌پشتی پاره خود گذاشته و کلاهی پشمی هم روی سر. ریشش را بلند کرده و می‌گوید سرمای طوفان صورتش را سیاه می‌کرد و ریش حداقل کمی جلوی سرما را می‌گیرد. «حالا 12‌سال است دایم یا فصلی کولبری می‌کنم و 12‌سال است همه آرزوهایم را بر باد داده‌ام و این کار را هم اگر نکنم زن و بچه‌ام از گرسنگی می‌میرند. نوجوان که بودم، دروازه‌بان نمونه فوتسال استان شدم، اما نتوانستم از سروآباد به سنندج بروم چون پول و جا نداشتم؛ فوتسال هم تمام شد.» ناچاری تنها نیرویی است که به پیام قدرت کولبری و الاغ‌داری می‌دهد. «سه هکتار زمین داریم که از پدربزرگم که عمری روی آن کشاورزی کرده به ما ارث رسیده و اگر بتوانیم آن را بکاریم از جان‌مان سیر نشده‌ایم که کولبری کنیم ولی منابع طبیعی دست روی زمین گذاشته و می‌گوید حق کشاورزی ندارید. سه‌سال پیش بود که دو هکتارش را گیلاس کاشتیم ولی آب چشمه کم شد و حق زدن چاه هم ندادند و گیلاس‌ها خشکید. ما هم منصرف شدیم، چون دیگر حوصله دادگاهی شدن نداشتیم. روی زمین ما هم نه گَوَنی هست و نه درختی که بگوییم راست می‌گویند که اینجا مرتع طبیعی است ولی هرچه دلیل هم بیاوریم نمی‌گذارند روی زمین پدری خودمان کشاورزی کنیم. کلا کشاورزی هم در این منطقه صرفه‌ ندارد چون زمین‌ها کوچک شدند و سرمایه‌ای هم نیست. الان پدرم 15 تا گوسفند خریده و نزدیک 50‌میلیون چک کشیده. باید کولبری کنیم که بتوانیم پول گوسفند‌ها را بدهیم و تا همین چند وقت باید بدهی را صاف می‌کردیم که هنوز نتوانسته‌ایم.»
پیام به هر دری زده که کاری درست و حسابی گیر بیاورد، اما مثل بسیاری از مرزنشینان غرب عاقبت مجبور به کولبری شده است: «تا همین پارسال مسئول فنی یک کشتارگاه بودم؛ شبانه‌روزی‌ هم کار می‌کردم. رفتنم معلوم بود و برگشتنم نه و با همه جانی که می‌کَندم روزی 22‌هزار تومان دستمزد داشتم که نمی‌صرفید، پول اجاره خانه هم درنمی‌آمد، لااقل کولبری پولش بیشتر است. بدبختی این است که کار نیست؛ فکر نکنم در کل مریوان، اورامان، سروآباد و شهرهای دیگر کردستان کارگاه یا جایی باشد که بیشتر از 35  نفر کارگر داشته باشد و بتواند حقوق درست و حسابی بدهد. اگر هم باشد که ما نمی‌توانیم برویم؛ وگرنه کسی دیوانه نیست که بخواهد میان این برف و سرما گیانش (جانش) را کف دستش بگذارد و کولبری کند. اگر این مرز هم نبود که حالا باید از گرسنگی هفت کفن پوسانده بودیم.»
می‌گوید پایش سه‌سال پیش شکسته و درونش پلاتین گذاشته، اما تنها او نیست که تنش درد می‌کشد و پای بر گردنه‌های کوه می‌گذارد. «تحسین» تازه جراحی کرده و با همین حال کولبری می‌کند. پیراهنش را بالا می‌زند. «هیچ‌کس دلِ دیدن جای زخم جراحی مرا ندارد ولی مجبورم کولبری کنم، آن هم با هفت سر عائله. یکی از بچه‌هایم کلاس یکه، دیگری دو و دیگری سه. می‌خواهم درس بخوانند و از گرفتاری رها شوند.»
 کفش‌‌های برزنتی و کف‌‌صاف «تحسین» آنی نیست که در تنگه‌ها و گردنه‌های کوهستان خوش‌رکابی کند و خودش هم این را خوب می‌داند. «چه کنم؟ اگر این کار را نکنم، چه کنم؟ آدم وقتی بچه‌دار شد از شکم خودش هم می‌زند که بچه‌هایش گرسنه نخوابند. 50‌سال دنبال نان دویدم، به قاعده یک ژیَن(زندگی)، بقیه عمرم هم روش که بچه‌هایم کمتر گرسنگی بکشند. درد این زخم روی پهلویم زیر بار و در سربالایی کوه ئاگیر له گیانم بردا  (آتش به جانم می‌زند). یک باد سرد هم که بزند کافی است تا آتش زخم هلاکم کند.»
تمام دارایی «تحسین» و پنج برادر دیگرش یک هکتار زمین است که سال‌هاست شخمی نخورده. «چه بکاریم که شکم پنج خانوار را سیر کنیم؟ سالی یک تن گندم هم درو کنیم با این قیمتی که گندم می‌خرند پول یک ماه نان خشک‌مان هم درنمی‌آید.»
اگر زخم «تحسین» بگذارد؛ اگر بوران کوهستان مجال دهد و باز هم اگر و اگر و اگر، خوب کار کند ماهی 400 هزارتومان نصیب خودش و زن و 6 بچه‌اش می‌شود: «همین 400‌هزار تومان هر ماه نیست. وقت شده.»   با زخم عمیق دست بر زانوان می‌گیرد و قامت راست می‌کند. گام‌های استوار و بلندش را یکی پس از دیگری برمی‌دارد و در برف می‌کوبد، هر چند که دستی هم بر پهلوی زخمی داشته باشد. «تحسین» می‌رود و پیام منتظر می‌ماند تا اینکه پدرش با چهار قاطر می‌رسد و روانه راه می‌شود و پیام باز هم انتظار می‌کشد که برادرش پیمان هم از راه برسد و آنها هم با هشت قاطر راه کوه را پیش می‌گیرند.

این راه پر مشقت
یکی از کولبران بارش را رها کرده و در برف روی دوپایش نشسته است و استفراغ می‌کند؛ عق می‌زند و بعد همان‌طور روی برف می‌نشیند؛ گویی توان تمام‌کردن راه حداقل تا چندین ساعت دیگر را ندارد؛ راهی که دیگر چیزی از آن نمانده است. کولبرانی که از مقابل می‌آیند، پیام و قاطرانش را که می‌بینند با همان بار روی کول‌شان مجبورند پا در برف‌های کنار راه بگذارند تا قاطران پیام رد شوند. به هم که می‌رسند لبخندی می‌زنند: کاکا دستت خوش. و پیام جواب می‌دهد: گیانت (جانت) خوش کاکا.مسیری که کولبران در آن گام می‌گذارند و برمی‌دارند، راهی باریک تا قله کوه است که عرضی به قاعده دو پای انسان دارد؛ مسیر کولبرها. راهی باریک اما آن‌قدر طولانی که مقصدش مبلغی برای تهیه تکه‌ای نان باشد. تکه‌ای از راه یخ است و تکه‌ای دیگر گِل که پا به درون آن فرو می‌رود. مسیری برای رفتن آدمی و مسیر دیگر برای رفتن قاطرها. یک راه هم از بالا به پایین می‌آید که به باریکی و پربرفی راه بالارو نیست بلکه دهن باز کرده و بیشتر یخ زده است. همان راهی که سرسره کولبران شده است. پیام و پیمان می‌روند تا به نقطه‌ای از کوه برسند که تخت و باز شده است، همان‌جا که آخرین ایستگاه بازگشت است. کولبران نشسته‌اند تا نفسی چاق ‌کنند. بارهایشان را زمین می‌گذارند و لایه اول گونی‌ پیچیده دور کوله را باز می‌کنند تا بار خیس نشود. استراحت‌شان خلاصه می‌شود به قدری آب خوردن یا با هم حرف زدن یا بار همدیگر را بنداز و برانداز کردن که مبادا کوچک‌ترین خد‌شه‌ای به آن وارد آمده باشد. یکی از آنها سیگاری می‌گیراند و به کلبه سنگی آبی‌رنگی خیره می‌شود. «‌از دم آن خانقاه تا لب جاده گناو یک ربع راه است. کسی که به اینجا برسد یعنی از گردنه‌ها و یخبندان کوه جان سالم به در برده اما این دو کره (اشاره به آزاد و فرهاد، دو نوجوان کولبری که در گناو جان باختند) از خستگی و از بوران و سرمایی که به سرشان آمد، درست مقابل کلبه راه را گم کردند و برای همیشه نگاه‌شان به لب جاده ماند. جایی جان دادند که دیگر راهی نمانده بود که سر سالم به مقصد برسانند.»با همان نگاه خیره اشکی می‌ریزد که می‌خواهد آن را پنهان کند و ناگه با عصبانیت می‌گوید: «سر سلامتی‌شان چه بود که چاوان«چشمان» منتظران‌شان جسد یخ‌زده‌ این دو طفل را دید؟»
کولبران پیر، جوان و نوجوان در آنجایی از مسیر که پهن و تخت شده، می‌نشینند و قدری استراحت می‌کنند مگر آنها که بارشان تلویزیون یا هر چیز شکستنی دیگر است؛ همان‌ها که مجبورند با بار روی دوش‌شان گردنه‌های از سلیمانیه تا لب جاده گناو را بی‌وقفه طی کنند و دم هم نزنند؛ از همه عصبانی‌ترند و اگر جلوی راه‌شان بسته شود فریادشان برمی‌آید؛ اگر صبور باشند، هیچ نمی‌گویند و تنها بی‌تابی می‌کنند تا مسیر دوباره باز شود. کارشان جلوه‌ای است از ظرافت، ظرافتی که باید شکستنی‌ترین وسایل را از سخت‌ترین گردنه‌ها عبور دهند بی اینکه بنشینند، سُر بخورند یا هیچ پایی را اشتباه بگذارند.
پیام سوار بر قاطر است؛ دائم قاطرانش را هِی می‌کند. گاهی می‌ایستند و پیام را کلافه می‌کنند تا به راه ادامه دهند اما هر چقدر هم که بدقلقی کنند، پیام دست به چوب نمی‌برد. «‌تابستان امسال بود که با قاطر رفتیم بار بیاوریم. در راه بارها را گرفتند و همه را سوزاندند. قاطر‌ان را هم سوزاندند. گفتم بارها را بگیرید و بسوزانید اما چرا قاطر زبان‌بسته را می‌سوزانید؟ گناهش همین است که دارد نان سه خانوار را می‌دهد. بعد از آنکه قاطران را سوزاند زبانش به حرف باز شد: «خیلی حرف می‌زنی... کار خیلی آسان است، هر روز هم قوزی بالای قوز می‌آید. کاری که ما می‌کنیم، قاچاق نیست؛ اویی که در تهران نشسته بارش را از امارات و نمی‌دانم کجا می‌گیرد و می‌فرستد ماهشهر. از ماهشهر هم می‌آید عراق تا ما برویم و بار را برسانیم کردستان و برود تهران. آن هم وقتی صاحب بار خودش زیر پتو خوابیده.» از وقتی برف آمده سه روز است که پیام، پیمان و پدرشان نتوانسته‌اند با قاطران به بالای قله برسند. هر روز قدری بالاتر رفته‌اند و قسمت دیگری از راه را با بیل باز کردند و دوباره برگشتند. سینه‌اش را پر از باد می‌کند و می‌گوید که امسال اولین راه قاطر رو را او و پیمان باز کرده‌اند ولی حالا سه روز بود که قاطران نمی‌توانستند از وسط‌های دامنه بالاتر بروند: «سه روز است دخترک را ندیده‌ام. امشب چه رد شویم چه نشویم، برمی‌گردم مریوان. آرزوی دیدنش را کرده‌ام.»
گردنه‌های پرپیچ‌وتاب کوه و تک‌راهی که کولبران از آن می‌روند و می‌آیند، کار را سخت‌تر کرده است، دائم باید بایستند یا کنار بروند که فرد مقابل رد شود. آنهایی که می‌خواهند سریع برسند، جان خود را بر کف دست می‌گیرند، به دل برف می‌زنند و تنها چیزی که باقی می‌گذارند، ردپایی دراز بر دامنه برفی کوه است. نقطه‌ای از راه می‌رسد که قاطران دیگر توان رفتن ندارند. پیام به ناچار می‌نشیند تا قاطرانش استراحت کنند. «10‌سال پیش، 18ماه در آمل و بابل دوره آتش‌نشانی دیدم و مدرکش را گرفتم. با‌ هزار امید آمدم سروآباد که آتش‌نشان شوم، ولی پارتی نداشتم و آتش‌نشانی سروآباد قبولم نکرد. هنوز که هنوز است از خودم می‌پرسم دولت که خرج کرد من آتش‌نشانی یاد بگیرم، چرا از من استفاده‌ای نکرد و دوباره می‌خواهد یکی را جای من بیاورد که بعد از 18 ماه شاید آتش‌نشانی یاد بگیرد.»

داغ  یک کولبر بار دل  کولبران دیگر
سر درددلش باز می‌شود و می‌گوید: «همه با هم کاکاییم. مکافات کولبران از هرجا که باشند به جگرم زخم می‌گذارد. برای اینکه تو سرما و زیر بار سنگین طاقت بیاورند، اغلب معتاد یا ترامادولی شدند. چاره‌ای ندارند، باید دوام بیاورند. یک وقت است که امثال من که متاهلند حتی همان نوک‌آو (میان‌وعده پایین مسیر که کولبران می‌خریدند) را هم نمی‌خورند که سه تومان بیشتر سر سفره زن و بچه ببرند. بالاخره با هر سختی که شده پول باید دربیاید.» کولبری لنگ‌لگان روی کوه قدم برمی‌دارد و با تمام دستش بر عصای خود تکیه می‌کند تا دست‌کم عصا او را در برداشتن قدمی دیگر همراهی کند. بر صخره‌ای تکیه می‌زند و بارش را آرام روی بدن برف می‌گذارد. از کیف همراهش شلوار کُردی سیاه‌رنگ بیرون می‌آورد تا روی شلوار کُردی دیگر بپوشد. وقتی می‌خواهد زانویش را خم کند تا پایش را درون پاچه شلوار جا کند، چهره خود را تا آنجا که می‌شود در هم می‌کشد و آه بلندی می‌کشد. آهی که تیشه است بر هر کوه و سنگی که گوش شنیدن داشته باشد. پیام نگاهش به او می‌افتد: «پارسال، درست از همین‌جا که ایستاده، سقوط کرد و ران پایش از چندجا شکست، ولی امسال دوباره دارد دست به عصا کولبری می‌کند.» کولبر دوباره به صخره تکیه می‌دهد و زیر کوله‌بارش می‌رود و لنگ‌لنگان و عصازنان دور می‌شود. بعد از رفتنش چشمان پیام لحظه‌ا‌ی برق می‌زند و دَمش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: «اگر صد‌میلیون پول داشتم همه را گوسفند می‌خریدم تا هم خودم و برادرم از این بیکاری رها شویم و هم پیش زن و بچه‌مان باشیم.» پس از گردنه‌ای سخت مسیر کوه پر برف‌تر از قبل و عمودی می‌شود. پای قاطران در برف گیر می‌کند و بدن‌هایشان به هم گره می‌خورد. پدر می‌ایستد و فریاد می‌زند: «کرکانم  (پسرانم) پیام، پیمان راه بسته شد، باید بیل بزنیم و دوباره راه را باز کنیم.» در همان سرما پیام از پشت یکی از قاطران دو بیل برمی‌دارد.هنوز نیامده که پیمان افسار یکی از قاطران را می‌کشد تا از بدن دیگری باز شود. کمی که قاطر جلو می‌آید تا بخواهد بلند شود، سُمش می‌لغزد و از روی دماغه کوه چند معلق می‌خورد و ذره‌های برف را به هوا می‌فرستد. فریاد پدر بلند می‌شود و با شنیدن همین فریاد، پیمان مانند عقابی که بر فراز شکار خود پرواز کند، گام‌هایش را بلندبلند در برف می‌زند و به سمت قاطر می‌جهد. قاطر می‌رود. نگرانی، فریاد و بعد سکوت و باز هم فریاد؛ پیمان به دنبال قاطر می‌دود و به هر زحمتی شده او را سر پا می‌کند. افسارش را می‌گیرد و به هر ضربی و زوری که شده قاطر را بلندمی‌کند، اما کار هنوز تمام نشده است. نیم‌ساعتی طول‌می‌کشد تا پیمان از لبه پرتگاه دامنه کوه دور بزند و دوباره به برادرش برسد و بیل‌زدن را با او ادامه دهد. آفتاب به پشت کوه می‌رسد که راه قاطرها باز می‌شود. دیگر چیزی به قله کوه نمانده. امشب حتما به سلیمانیه می‌رسند. پیام تا آنجا که می‌تواند سینه‌اش را پر از هوا می‌کند و نفسش را بیرون می‌دهد. «الاغ‌داری کمر ما را شکست. 12‌سال از بیکاری و از اینکه هیچ نبود کار ما این شد. اوایل که هنوز مرز مریوان را نبسته بودند، سود بیشتری داشت. مرز راحتی بود و با فرغون می‌رفتیم و رانی و آبمیوه می‌آوردیم و می‌فروختیم، ولی امان از روزی که مجبور شدیم قاطر بگیریم و با الاغ کولبری کنیم.»
 آن‌قدر می‌روند تا به قله می‌رسند. پیام از بالای قله دامان سفید کوه را که  می‌بیند ، به خنده می‌گوید اگر پول داشتیم بهترین دو برادر کوهنورد عالم می‌شدیم و برای خودمان زندگی می‌کردیم، مثل صاحب بار اصلی که کلی پول دارد و الان در تهران زیر پتو خوابیده است. «ما بچه همین کوهیم و در دامنش بزرگ شدیم. هر چند بالا رفتنش از اورست هم سخت‌تر باشد، ولی مثل کف دست همه کوه‌های لب مرز را بلدم. گناو بسته شود، از مسیر دیگری می‌رویم. پاوه، بانه، اصلا هرجای کردستان که کوه باشد، راهش را بلدیم. کوه مادر ما است و دامنش را گم نمی‌کنیم.»
بالای قله یک طرف اورامان است و یک طرف سلیمانیه. پیام سردش است، اما چراغ‌های روشن سلیمانیه‌ را که می‌بیند لبخندی گرم بر پهنای صورتش می‌شکفد. می‌گوید که در سلیمانیه فامیل و رفیق و آشنا دارد و یک هفته هم اگر بخواهد می‌تواند در خانه‌شان سر کند.
پدر نشسته و آرام کُردی می‌خواند: «وی لو دیلو چی‌ حالَه؟ بیرین کوره دینالَه. سپی بویَه وَک برفَه. خضیل نگوتی کاله. (‌هان‌ ای دل این چه حال است؟ زخم عمیق ناله می‌کند. موهایم مثل برف سپید شده و کاش نمی‌گفت که پیر شده‌ام).» پیمان فندکی زیر پنبه نفتی‌شده می‌گیرد و قدری هیزم از خورجین بیرون می‌آورد و می‌ریزد تا چای درست کند، اما پیام بر فراز کوه ایستاده، سینه را پر از باد کرده، شانه‌هایش را مثل دژ بالا داده است و با نگاه نافذش و لبخندی عمیق از بالا به سلیمانیه می‌نگرد. هر چه نباشد او پهلوان رستم‌نامه دخترش که‌‌ژال است. که‌ژالی که در خانه مانده و انتظار پدر را می‌کشد. بر فراز کوه ایستاده و با سینه‌ای ستبر، گردنی افراخته و چشمانی افروخته و سری خوش می‌نگرد که تمام آن راهی را که باید آمده و حالا خیالش راحت است که برای تکه‌ای نان دست زن و بچه‌اش جلو نامرد دراز نیست.
   همه همیاری که کولبران به هم می‌دهند، همه خنده‌هایی که در کوهستان سر می‌دهند و تمام آنچه در کوه بر سرشان آوارمی‌شود، حکایتی است از گرفتن زندگی با چنگ و دندان در کردستان. این با چنگ و دندان گرفتن زندگی در اورامان کولبری از مرز است و وقتی به سنندج می‌رسد، شکل دست‌فروشی به خود می‌گیرد. دست‌فروشی در خیابان‌های سنه‌دژ. وقتی رخ خورشید از میانه میدان اقبال سنندج از پشت سر مجسمه میدان دیده شود، یعنی زندگی در سنندج شروع شده است. شروعی از زندگی که پس از رفتن روژند «نورخورشید» هم به پایان نمی‌رسد. زندگی که با همه سختی‌هایش زیبا و با همه زیبایی‌هایش سخت است. شروع روز در میدان اقبال سنه‌دژ یعنی آمدن تاکسی‌ها به خیابان و آمدن دست‌فروشان به پیاده‌روها و پایان آن یعنی جمع‌شدن بساط دست‌فروشی. دست‌فروش‌هایی که هر آن متاعی را در کیسه خود داشته باشند، به نمایش می‌گذارند و به بانگ بلند از مرغوبی‌اش می‌گویند. متاع هم هر چه که می‌خواهد باشد. از شال‌ کمر و دستار و شلوار کُردی گرفته تا کمربند چرمی شلوار پارچه‌ای و پیراهن یقه‌دار و از میوه گرفته تا روسری و کتاب و عطر. کالایی هم اگر نباشد، فرچه‌ای و واکسی کنار خود می‌گذارند و کفش‌ هر که را که بخواهد، واکس می‌زنند،  تا هر ساعتی از شب که آدمی در خیابان‌های سنندج پرسه بزند.  
دستفروشی به جای کشاورزی
حسین سی‌وشش ساله روی چهارپایه کوچکی، در خود خزیده و فرغانی جلویش گذاشته که بر پایه چهار میله فلزی میزی روی فرغان سوار شده و روی آن پرتقال است، آن‌قدر که شاید به 5کیلو هم نرسد و به همراه تکه مقوایی: «پرتقال خونی کیلویی 5‌هزار تومان، کارتخوان هم موجود است.»
اول هر هفته به میدان مرکزی شهر می‌رود، با پولی که دارد حدود 50-40 کیلو پرتقال می‌خرد تا بیاید و آنها را در خیابان‌های سنه‌دژ کنار دست‌فروشان دیگر بفروشد. «خودم اهل یکی از روستاهای دهگلانم، اما حالا چند‌سال است که به سنه‌دژ آمدم. آنجا کاری نبود که بکنم. نه می‌توانستم کشاورزی سروپا کنم، نه باغی داشتم و نه حیوانی که بخواهم زیادش کنم.» سرمای شب سنندج کاری کرده که حسین کلاه‌پشمی خود را تا روی ابرو‌هایش پایین بکشد، اما چشمان‌اش را پنهان نکرده. به پشت خود قوزی داده و پشت میز فرغانش قایم شده است؛ گویی فرغان پرتقال می‌تواند شانه‌ای امن باشد که حسین به راحتی سر روی آن بگذارد و غصه هزینه زندگی همسر و دخترک یک ساله‌اش را نخورد. «پرتقال خونی را کیلویی 5‌هزار می‌دهم و پرتقال تامسون را کیلویی 3‌هزار و 500 از صبح تا حالا هم نشستم ولی 3 کیلو بیشتر نفروختم و کلی دشتی که کردم، 10‌هزار و 500 است.»           
چشمان منتظرش از پشت فرغان با امید می‌نگرد که رهگذری حتی اگر شده یک پرتقال از او بخرد و درآمد آن روز حسین را قدری بالاتر ببرد. ساعت 9 شب شده  و نای ایستادن روی دو پا را ندارد. باتری ساعت مچی حسین تمام شده. گویی زندگی حسین در همین انتظار بی‌وقفه برای کسب درآمد به خواب رفته است. زبان لکنت‌دارش توان بانگ پرته‌قالم هه‌یه «پرتقال دارم» را هم از او گرفته. «بهزیستی ماهی 290‌هزار تومان می‌ده که وقتی پرتقال بخرم 20 تومان ازش بیشتر نمی‌مانه. فامیل دامادمان تا سه چهار روز پیش کمکم می‌کرد که پرتقال خونی را کیلویی 2هزار و 500 بخرم، اما همین سه چهار روزه پشیمان شد و حالا مجبورم هم پرتقال خونی را کیلویی 3هزار و هم پرتقال را 500 تومان گران‌تر بگیرم و 500 تومان کمتر سود کنم. وجدانم هم قبول نمی‌کنه گران‌تر پرتقال را به مردم بفروشم، ناچارم بسازم. به خدا‌ این کار هم برای من درآمدی نداره، اما مجبورم هیچ کار دیگری ندارم، ماهی 290‌هزار تومان بهزیستی هم خرج نان زن و دخترکم را در نمی‌آورد. یک وقت می‌شود که سه چهار روز هم نتوانم یک پرتقال بفروشم و آن موقع جیبم خالی‌خالی است.»می‌گوید روزهایی پول اتوبوس نداشته و با پادرد مجبور شده سه ساعت پیاده بیاید تا به خیابان انقلاب برسد و میوه بفروشد، اما با همه اینها می‌گوید شکر. «زندگی می‌گذرد ولی سخت؛ بیکار باشی و بعدش هم مشتری گیرت نیاد، اون‌وقت هست که از همه بدبخت‌تری. هیچ چاره دیگری هم به ذهنم نمی‌رسد. اما خدا رو شکر. خدا رو شکر که دولت خوب است و امنیت فراهم می‌کند. اگر امنیت نبود، دیگر زندگی هیچ ارزشی نداشت و من نمی‌توانستم بیام میوه‌فروشی کنم. باز جای شکر این هست،  همین که من می‌توانم میوه‌فروشی کنم، اما بعضی موقع‌ها خودمان به خودمان زخم می‌زنیم. هر راه پیاده‌رو برای چهار نفره اما یکی میاد و بساط می‌کنه و جای چهار نفر را می‌گیره و به حق سه نفر بدبخت که مثل من می‌خوان بیان اینجا لگد می‌زنه. اینجا را هم که الان می‌شینم، به زور پیدا کردم. با این همه سختی مجبورم بگذرانم.»
 حاشیه یکی از همین خیابان‌ها، در بازارچه‌ای کوچک که دستفروش و مغازه‌دار در آن گرد آمدند، دنیایی از رنگ جلوه‌گری می‌کند. بازارچه روسری‌ها و پارچه‌های گیپور و حریر و ابریشم که نقش آنان که از الگوی مد روز خاصی پیروی نمی‌کند. روسری‌‌فروش‌ها کنار حجره‌ها یا دکه‌های خود ایستادند، پا بدهد گپ می‌زنند و از وضع بازار می‌نالند و گاه سیگاری می‌گیرانند و اگر مشتری هم برسد حرف و ... را تعطیل می‌کنند که کار او را راه‌بیندازند. زنان و دخترکان کرد نیز میان دنیای رنگ‌به‌رنگ پارچه‌های کردی می‎‌گردند.
عثمان هم دکه‌ای دارد و روسری‌های خود را در معرض تماشا گذاشته. می‌گوید سه روز است که دشت نکرده و کار و کاسبی چندان بر وفق مرادش نیست. «سه دانه وام دارم یک 15‌میلیون تومانی، یک 5‌میلیون تومانی و دیگری هم یک‌میلیون تومانی، همه اینها یک طرف 40‌میلیون تومان دیگر هم بدهکارم. ‌سال 86 برای مسکن مهر ثبت‌نام کردم و گفتن هر کس با 20‌میلیون صاحب‌خانه می‌شود. همان موقع 20‌میلیون جور کردم و بعدش با هر زحمتی بود، 53 تومان دیگر جور کردم، ولی هنوز هم که هنوز است رنگی از خانه و مسکن ندیدم و هنوز مستاجرم و باید ماهی 350‌هزار تومان اجاره‌خانه بدهم، این روسری‌ها را هم یکی از مهاباد برای من می‌فرستد که بفروشم و پول فروشم را برای خودم بردارم، ولی از خودم دانه‌ای یک قرانی هم سرمایه ندارم. داشتن خانه بد نیست، ولی من هیچ‌وقت نفهمیدم اینها که صدتا صدتا برای خود خانه می‌سازند، مگر انسان تا ابد زنده است که باید همه‌ عمرش را سرمایه انباشت کند؟ چه می‌شود که یکی باید صد خانه داشته باشد و من با‌ این سنم بعد از 12‌سال نتوانستم یک خانه داشته باشم که حداقل زن و بچه‌ام در رفاه باشن؟»
 عثمان می‌گوید در 63سالی که از خدا عمر گرفته مشقت‌های زندگی لحظه‌ای نگذاشته‌اند حتی خیال شادی‌کردن هم به سرش بزند. «در همه عمرم حسرت یک بار خندیدن درست و درمان یا لحظه‌ای که شادی‌آور باشد بر دلم مانده، فقط لحظه‌هایی بوده که از خندیدن بچه‌هایم دل خوش می‌کردم که آن هم با این وضع و اوضاع از دستم رفته. شب‌ها با زن و پسرم از شدت سرمای خانه هر سه به بخاری می‌چسبیم و با لقمه نانی هم اگر شده روزگار خود را سر می‌کنیم و دیگر نمی‌دانیم زندگی‌کردن یعنی چه».کسادی بازار و نبود کاری درست و درمان که بتوان یک زندگی را با آن اداره کرد، نه درددل عثمان که گره کور زندگی فرهاد جوان نیز هست. فرهاد در کنار خیابان حسن‌آباد شال می‌فروشد، اما دخل شال‌فروشی با خرج زندگی نمی‌خواند. «مدرک رانندگی بیل مکانیکی، لیفتراک و جوشکاری را با هم دارم و مکانیکی هم کردم، اما در کل کردستان هیچ کارخانه یا کارگاهی نیست که بتوانم کارکنم. مکانیکی هم نمی‌شود کرد، پول اجاره مغازه هم ندارم.» زمانی ورزشکار بوده، عکس زمان ورزشکاری‌اش را به دیگر دست‌فروشان نشان می‌دهد   و وقتی بدن بی‌جان و لاغرش را می‌بیند، عصبی می‌شود و می‌گوید: «شهریه باشگاه بدنسازی هر ماه50‌هزار تومانه. من همونم ندارم که بدم و حداقل ورزش که تنها تفریح زندگی‌ام بوده را دیگه ندارم.» وقتی می‌خواهد بساطش را جمع کند، تمام جیب‌هایش را بیرون می‌ریزد و 14‌هزار تومان پیدا می‌کند، یعنی پول فروش یک متر سفره. محکم تف می‌کند و می‌گوید: «تف ‌به‌و ژیانه (تف به این زندگی).»


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/179490/گذر-از-گلوگاه-جان