نیره خادمی| بچهها به آقای دکتر و همسرش میگفتند: «مامان و بابا» آنها یک سرپناه بزرگ داشتند برای بچههای بدسرپرست و یک هیأتمدیره پولدار از مرکز خیریه که مثل نُقل و نَبات چکهای میلیونی برایشان خرج میکردند. شب عید و چهارشنبهسوری هفتسال پیش؛ مامان، بابا و بچههای مرکز به دوربینهای خاطره حناچی لبخند زدند تا فیلم مستندی درباره این مرکز و روابط بچهها با سرپرستان خود ساخته شود. صدا، دوربین، حرکت و بعد کات، بارها و بارها تکرار شد تا اردیبهشت 94. اردیبهشت مامان و بابای این مرکز نتیجه کار را به چشم دیدند و از آنوقت به بعد، همه درها را بستند. ساعتها راش، شد یک ماجرای مسکوتمانده برای خاطره حناچی و گروه. «از من خواستند تا بروم آقای دکتر را ببینم. رفتم و انگار خاک مرگ در خوابگاه پاشیده بودند. دخترها دورتادور نشسته بودند و انگار هیچکس مرا نمیشناخت. دکتر نیامد و همسرش گفت که از نظر ایشان، فیلم واقعیت نیست و سیاهنمایی کردهاید.» همین جملهها کارگردان را در کنکاشی دوباره انداخت و چندسال بعد با اطلاعات روانشناس مرکز متوجه شد که ماجرا چیز دیگری است. نتیجه این کنکاش هفتساله خاطره حناچی شد مستند 76دقیقهای به نام «قصه دختران فروغ» که در سیزدهمین جشنواره حقیقت نمایش داده شد؛ مستندی که به فرهنگ، مفهوم خانواده، نظام سلطه تربیتی حاکم در فرهنگ و نتیجه آن میپردازد. او از سال81 فعالیت در حوزه ساخت مستند را آغاز کرده است و «گزارشی از زندگی خاکی»، «کودکان یاسر»، «شمارش معکوس» و «یادگار» ازجمله فیلمهای مستند قبلی اوست.
قصه دختران فروغ، سوژه مهمی است چون مسأله سرپرستی کودکان و نوجوانان و جوانب آن پیچیدگیهای زیادی دارد. احتمالا شما هم در این زمینه دغدغههایی داشتید که سراغ آن رفتهاید. نقطه آغاز این دغدغه کجا بود و چطور شد که سراغ این موضوع رفتید؟
سال 91 همزمان با زلزله آذربایجان در منطقه ورزقان متوجه برگزاری کنسرت گروهی از بچههای بدسرپرست شدم که از شهرستان به تهران آمده بودند. برایم جالب بود که آنها چطور وارد پروسه برگزاری کنسرت شدند. بعد متوجه شدم کسانی که در مرکز کودکان بدسرپرست از آنها نگهداری میکردند، مقدمات یادگیری موسیقی را برای بچههای مستعد فراهم کردند و درنهایت به مرحله برگزاری کنسرت رسیدهاند. البته چون ماجرا همزمان شده بود با زلزله ورزقان، نتوانستم در کنسرت شرکت کنم و به ورزقان رفتم. چندماه بعد یعنی در آذر 91 طی بازدیدی که از مرکز داشتم، متوجه شدم که این مرکز حدود 50 دختر و پسر که بعضا خواهر و برادر هم بودند، در ردههای مختلف سنی را تحت پوشش خود قرار داده است. این خانواده بزرگ و نحوه ارتباطات سرپرستان با بچهها برایم جذاب بود؛ چراکه آنها سرپرستان خود را پدر و مادر خطاب میکردند. همان ابتدا دغدغه اصلیام برای رفتن به سمت این سوژه دغدغه شخصی خودم بود؛ مادرشدن و مادریکردن طی سالها زندگی مشترک همیشه دغدغه من بوده است. همیشه به این فکر کردهام که آیا از زایش خودم فرزندی را بزرگ کنم یا زایش زن دیگری. موضوع یادگیری این بچهها در زمینه موسیقی هم برایم جذاب بود اما دغدغه اولم چیز دیگری بود، ضمن اینکه پیچیدگیها و مسائل یک خانواده 50نفره برایم جالب بود.
وقتی مراجعه کردید، این زوج و بچهها چطور راضی شدند که از زندگیشان فیلم بگیرید؟
این زوج با آغوش باز مرا پذیرفتند اما ارتباط با بچهها بسیار سخت شکل گرفت، البته درنهایت اتفاق افتاد. سعی کردم خودم شبیه آنها شوم تا مرا فراتر از خودشان نبینند و همیشه در مواجهه با بچهها و زنان در فیلمهایم همین کار را انجام میدهم. بیشتر دغدغهام هم البته درباره زنان و کودکان است. زنان شاکله جامعه هستند و اگر روان سالم داشته باشند، جامعه سالم و پویا میماند. کودکان هم آینده یک جامعه را میسازند، در نهایت ارتباط شکل گرفت و شروع فیلمبرداری اسفند 91 همزمان با چهارشنبهسوری و سال 92 همزمان با سال تحویل شروع شد. خرداد 92 و مهرماه 93 نوبتهای دیگر فیلمبرداری بود، البته این فاصلههای زمانی به این دلیل بود که منتظر یکسری اتفاقاتی مثل ازدواج بچهها بودم و باید میدیدم در تدوین چقدر فیلم با دغدغهام پیش میرود. سال 92 و 93 کاراکترها و روند کار برایم مشخص شد و حدود زیادی میدانستم چه اتفاقی باید رقم بخورد، بنابراین تا سال 94 کار تقریبا تمام شده بود.
پس چرا ساخت فیلم اینهمه زمان برد و حالا کار به جشنواره رسیده است؟
اردیبهشت 94 که فیلم به مرحله فاینکات رسید، به مرکز نگهداری بچهها رفتم تا سرپرستان آنجا فیلم را ببینند. صبح همان روز همسر آقای دکتر فیلم را دید و گفت که مشکلی ندارد اما بعدازظهر همان روز آقای دکتر به محض دیدن آن چنان منقلب و پرخاشگر شد که متعجب شدم. در طول سهسال رفتوآمد هرگز چنین برخوردی از او ندیده بودم. از آنجا رفتم اما شب در تماسی از من خواستند تا بروم آقای دکتر را ببینم.
آقای دکتر نیامد، گفتم: «ماجرا چیست؟» همسرشان گفت: «از نظر ایشان، فیلم شما واقعیت نیست و سیاهنمایی کردهاید درحالی که اتفاقات خوبی در اینجا میافتد.» گفتم: «در یک فیلم 50دقیقهای من فقط نمیتوانم هر اتفاقی اینجا میافتد را استفاده کنم و باید برشی از ماجراهایی باشد که به روند قصه من کمک کند.»
جالب است که ابتدا با آغوش باز شما را پذیرفتند اما درنهایت چنین واکنشی داشتند. چرا موافق ساخت این مستند بودند و چرا نظرشان تغییر یافت؟
آنها دنبال ساخت فیلم تبلیغاتی برای مرکزشان بودند. در ادامه کشمکشها با هیأتامنای این مرکز آشنا شدم. تا بهحال آنها را ندیده بودم و هرکدام مرا با حرفهایشان بمباران کردند و چیزی به من نسبت دادند. مجبور بودم کوتاه بیایم تا فیلم را نجات دهم اما اصلا بحثشان حذف یک سکانس نبود بلکه با کلیت ماجرا مشکل داشتند. میگفتند فقط درصورتی اجازه نمایش فیلم را میدهیم که دوباره با هم فیلمنامه دیگری بنویسیم و با هم تدوین کنیم.
مشکلشان دقیقا چه بود؟
در فیلم چیزی دیده بودند که من ندیده بودم و بعدها البته متوجه آن شدم. رئیس وقت مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی خیلی تلاش کرد تا این ماجرا حل شود اما حل نشد؛ من نتوانستم رضایت آن خانواده را کسب کنم. مطمئن بودیم چیزی در این فیلم هست که با دیدن آن احساس خطر کردند، بنابراین کار مسکوت ماند تا سال 96.
با مشکلاتی که پیش آمد، فکر نکردید که این سوژه را رها کنید؟
نه واقعا. در طول دوسالی که فاصله افتاد، فکر و روانم با این بچهها بود و همچنان پیگیر بودم، چون با آنها زندگی کرده بودم. اگر رها میکردم، متوجه اتفاقات بعدی نمیشدم.
چه اتفاقاتی؟
از طریق روانشناسی که قبلا در آن مرکز کار میکرد، متوجه اتفاقات ناخوشایندی که در آنجا پیش آمده بود، شدم و بعد مصمم شدم تا کار را به شکلی که حالا هست، ادامه دهم. این مرکز به دلیل تخلفاتی که داشت، طی نامه آقای خیرخواه مدیرکل وقت دفتر توسعه و نظارت بر مراکز غیردولتی بهزیستی کل کشور به صورت موقت تعطیل شد. مراکز شبه خانواده دو مجوز دارند؛ یک مجوز از کمیسیون استانی دریافت میکنند که آن مجوز در رابطه با این مرکز باطل شده و یک مجوز از کمیسیون عالی ماده 26 بهزیستی کل کشور است که نمیدانم درحال حاضر آنهم بعد از یکسال و اندی باطل شده است یا خیر.
همچنان دغدغه شما برای ادامه کار مادری و مادریکردن بود؟
بعد از اینکه فیلم برای اولینبار متوقف شد، دغدغهام فرق کرد و دیگر مادر شدن و مادری اولویت نبود، درد بزرگ دیگری را حس کرده بودم. سال 96 دغدغهام این بود که چقدر بهعنوان انسان، خیّر یا یک آدم معمولی حق مداخله در شرایط بحرانی این کودکان را داریم و چقدر به نتیجه مداخله فکر میکنیم؟ اصلا آیا میتوانیم یک اتفاق خوب را برای کودکانی که از خانواده اصلیشان میگیریم، رقم بزنیم. آگاهی و دانش کافی داریم؟ اصلا هدفم این نیست که بگویم این قضیه یا صفر است یا صد، مطمئنم که مراکز نگهداری از کودکان اتفاقات خوبی هم رقم زدهاند، ولی ماجرا این است که آیا درست است ما این همه کودک را به دست دو نفر بسپاریم و دلمان خوش باشد که خب این بچهها را از خانواده معتاد و قاچاقچی نجات دادهایم و این کافی است. مخاطب در فیلم میتواند مفهوم خانواده و نظام سلطه تربیتی حاکم در فرهنگ ما و نتیجه مداخلات از روی نداشتن دانش و آگاهی را ببیند و نکته مهم دیگر که در فیلم مطرح میشود این است که چرا بعضی از خیران مانند زوج داستان ما دوست دارند بچهها آنها را مادر و پدر صدا بزنند و آنها را مادر و پدر خود بدانند، به نظر من ما از روی خودخواهی خود داریم هویت بچهها را از آنها میگیریم، پدر و مادر آنها هر خلافی هم که کرده باشند باز هویتشان از آنهاست، ما سرپرستان و دوستان خوبی میتوانیم برای بچهها باشیم، اگر خانواده اصلی بچهها را از آنها بگیریم و به آنها اجازه دیدار دوطرفه ندهیم، وقتی بزرگتر شوند خودشان به دنبال هویت گم شدهشان میروند. من این داستان را مختص به این زن و شوهر مرکز نگهداری کودکان بدسرپرست نمیدانم. این داستان همه ماست، با هر سواد و مسئولیت اجتماعی. امیدوارم خیران و مسئولان با سعهصدر بیشتر این فیلم را ببینند.
چه اتفاقی میافتد که یک مرکز نجات دهنده بچههای بدسرپرست و بیسرپرست با دستور مستقیم بهزیستی کل کشور تعطیل میشود؟
دقیقا ماجرا همین است. این مراکز بچهها را از زیر دست خانواده بدسرپرست نجات میدهد، اما بعد ما برایشان چه چیزی رقم میزنیم. بچهها در ادامه میخواهند وارد جامعهای شوند که آن را درک نکرده بودند. دختران این مرکز، حتی آنهایی که بالای 14سال داشتند به جز چند نفر اندک به تنهایی اجازه بیرون رفتن نداشتند. وقتی اجازه آنها را گرفتم تا بیرون برویم متوجه شدم که کوچه پس کوچههای محل زندگی خود را هم نمیشناختند. بچهها چطور برای این جامعه پرورش داده میشوند؟ دختری که در مرکز ایزوله است، هیچ جایی نرفته و هیچ چیزی را تجربه نکرده، چطور در جامعهای با این همه رنگ دوام خواهد آورد. این نهادها بچهها را از خانوادهها میگیرند چون صلاحیت ندارند، اما در خانه بعدی چقدر مهارتهای زندگی یاد میگیرند تا بتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند؟ اگر چنین چیزی اتفاق نیفتد پس چرا از خانواده گرفته میشوند؟ باز هم تأکید میکنم که من نمیخواهم همه مراکز را زیر سوال ببرم. قطعا مراکزی هم با مدیران آگاه وجود دارند که اتفاقات خوبی برای بچههایشان رقم میزنند، ولی جوانان قصه من بدیهیترین ماجرا را نمیدانستند؛ کسی که ازدواج کرده، اما درباره مسائل زناشویی چیزی نمیداند. مسأله فقط سرپناه بچهها نیست. متاسفانه درد ما در ایران این است که نمیدانیم که نمیدانیم، فکر میکنیم همیشه درباره همه مسائل اطلاع داریم. همسر دکتر در جایی از فیلم میگوید ما تجربه تربیت بچه به سن بلوغ رسیده را نداشتیم، درحالیکه بچه تا به سن بلوغ میرسد طغیان میکند. چرا؟ چون دیگر بچه نیستند که هر چه ما میگوییم را بپذیرند. از طرفی موازی کاری برخی سازمانها آزاردهنده است. مجوز خیریهها را هم بهزیستی و هم نیروی انتظامی صادر میکند. درحال حاضر مرکز نگهداری این زوج را بهزیستی کل کشور بسته، اما مجوز نیروی انتظامی باطل نشده است، بنابراین هنوز به فعالیت خود به شیوه دیگر ادامه میدهند.
یعنی ناجا متوجه باطلشدن مجوز مرکز از طرف بهزیستی نشده است؟
فکر میکنید هماهنگی دو نهاد با هم کار سختی است؟ بهزیستی نمیداند بعد از ابطال مجوز، آنها همچنان به فعالیت ادامه میدهند؟ جالب است این زوج حتی در ماه عسل سال 94 هم شرکت کردند.
در نهایت به هدفتان رسیدید؟
زمانی به هدفم میرسم که این فیلم بتواند آگاهی بخش باشد، در مراکز ذیربط دولتی و خصوصی دیده شود. در رابطهاش بتوانیم از هر گونه خودسانسوری گفتمان داشته باشیم. آن زمان میتوانم، جواب سوال شما را بدهم. این فیلم تازه شروع کارش است و نمیدانم در ادامه چقدر نمایش در مراکز دانشگاهی، سمنهای مربوطه، مراکز خیریه و مراکز دولتی داشته باشد. متأسفانه مسئولان امر تمایلی به دیدن فیلم مستند ندارند. این همه فیلم مستند با موضوعات مختلف ساخته شده است، از مسئولان بپرسید چند تا از این فیلمها که مربوط به مرکز مربوطهشان است را دیدهاند. فکر میکنید جواب چه باشد؟ با پشت میز نشستن، مشکلی از این جامعه کم نمیشود. ما مستندسازان واسطه بین دردهای کف جامعه با مسئولان هستیم. در واقع ما مستندسازان خطرناک نیستیم، مسئولان آنقدر از ما نترسند.
چقدر از این فیلم براساس پیشبینیهای شخص شما جلو رفت؟
در بخش نخست کار سخت بود، بههرحال یک خانواده پرجمعیت با کلی اتفاق در روز. باید میدانستم کدامیک از این اتفاقات به کار کمک میکند، ولی در بخش دوم فیلم یعنیسال 96 به بعد میدانستم چه میخواهم. فیلمنامه دوباره نوشته و تدوین دوباره انجام شد. سختی آن بار حقوقی ماجرا بود، چون نمیخواستیم خودمان را درگیر مسائل حقوقی کنیم، ضمن اینکه از گفتن یکسری از حرفها معذور بودیم و به همین دلیل تدوین کمی طولانیتر شد.
از سرپرستان آن مرکز خبری دارید؟
فعلا همه چیز در سکوت مرگباری فرو رفته است. آنها با خیریهای که اسمش بسیار شبیه خیریه قبلی است درحال ساخت مدرسه شبانهروزی برای کودکان هستند و میدانم تعدادی از جوانان موسسه قبلی همچنان با آنها زندگی میکنند، چون 18سال به بالا هستند و خودشان میتوانند انتخاب کنند.
به هر حال سینمای مستند در ژانر سینمای اجتماعی موضوعات بسیار جدی را به چالش میکشد آن هم در شرایطی که سینمای داستانی هم طی سالهای گذشته به سمت و سوی سینمای اجتماعی آمده است. در این شرایط سرمایهگذاران چقدر به این سینمای مستند توجه نشان میدهند؟
توجهی به سینمای مستند ندارند، چون درآمدی برایشان ندارد و بازگشت مالی در حوزه مستند دیرهنگام است. پخشکنندههای فیلم مستند هم کم هستند و خیلی گزیده کار میکنند. باید اسم و رسم داشته باشی تا کارت را قبول کنند. من ساخت این فیلم را با بودجه شخصی خودم جلو بردم، 70درصد بودجه این فیلم را خودم برعهده گرفتم و 30درصد را هم مرکز گسترش تقبل کرد. در کل حوزه مستند بهویژه آسیبهای اجتماعی همیشه مشکل سرمایهگذاری را داشته است. در سالهای اخیر فیلم مستند خیلی جلوتر از فیلمهای داستانی سینمای ایران است و در واقع آنقدری که مستندها در جشنوارههای جهانی میدرخشد فیلمهای داستانی نمیدرخشند.