شهرام شهیدی طنزنویس
[email protected]
برادرم گفت: «شنیدی محموله چای، ماریجوانا از آب درآمد؟»
خانم باجی گفت: «هی به این مادرتون میگم چای به ناف من نبند، برای همین است. معلوم نیست چه دشمنی با من داره که....»
پدرم پرسید: «یعنی دقیقا چی شده؟ توضیح بده ببینم.»
برادرم از روی روزنامه خواند: (البته این بخش از نوشته تخیلی است؛ چون دیگر امروزه کسی را سراغ نداریم که روزنامه بخرد و بخواند.) «ماموران گمرک کیش 600 گرم ماده مخدر از نوع ماریجوانا را در حین انجام تشریفات ارزیابی گمرکی از داخل بستههای چای کشف کردند.»
پدرم گفت: «همهاش ششصد گرم بوده که؛ همچین گفت محموله چای، ماریجوانا از آب درآمد که من گفتم لابد همه دویست تن چای، ماریجوانا بوده.»
خانم باجی گفت: «وایسا وایسا... تو از کجا میدونستی دویست تن چای بوده؟»
پدرم گفت: «همین جوری یک چیزی گفتم.»
خانم باجی گفت: «من تو را بزرگ کردم. همین دیگه. رفتی زن قرتی مرتی گرفتی اینجوری شد. بهت گفتم این دایی خانومت همیشه مشنگ میزنه گفتی اینها ژنتیکیه....»
مادرم از تو آشپزخانه داد زد: «مرد تو باز در مورد ژنتیک خاندان من حرف زدی؟ نیست ژنتیک خانواده شما خیلی شیک و مجلسی است؟»
خانم باجی گفت: «پس چی؟ ما ژن خوب داریم.»
مادرم جواب داد: «خودم میدونم. لازم به گفتن نبود» و رو به پدرم ادامه داد: حساب شما را هم بعدا میرسم شازده.»
پدرم گوش برادرم را گرفت و گفت: «همهاش تقصیر تو است با این خبرهای هپروتیات.» برادرم گفت: «ول کن گوشم را. ول نکنی خبرهای بدتری میخوانمها. درسته که من خبرنگار نیستم اما 2600 نکته خبری دارم.»
خواهرم گفت: «چقدر شبیه حرف آقای قرائتیِ که گفته من حقوقدان نیستم اما 2600 نکته حقوقی دارم.»
پدرم گفت: «اتفاقا من هم بوکسور نیستم اما 2600 فن مشت و لگد بلدم.»
برادرم گفت: «همیشه همین کار را میکنید. پدرجان بوکس ورزش است؛ مشت و لگد نیست. دو ورزش داریم؛ بوکس یا مشتزنی و کاراته که با پا....»
پدرم گفت: «خوبه، خوبه... فکر میکنه با کی طرفه. مرد حسابی من خودم بلدم.»
برادرم جواب داد: «خب شما گفتی بوکسور نیستی اما 2600 فن مشت و لگد بلدی.»
پدرم با تعجب نگاهش کرد، زل زد توی چشمهاش و گفت: «من کی گفتم؟»
برادرم و خواهرم و من یک صدا گفتیم: «همین الان؛ خودتان گفتید.»
پدرم گفت: «دیدی خانم جان؟ هی پادرمیانی کردی بچهها را بگذارم کلاس کامپیوتر.»
صدای ناشناسی از بیرون تصحیح کرد: «رایانه.»
پدر ادامه داد: «بله رایانه. حالا ببین رفتهاند فتوشاپ یاد گرفتهاند و صدای مرا فتوشاپ کردهاند. این درست است؟»
خانم باجی گفت: «درست میگویی؛ کمی تساهل و تسامحم از حد خارج شده. باید روشهای مسالمتآمیز را کنار بگذارم. حالا یکی از شما سه تا بچه بلند شوید بروید برای من یک چای لبدوز لبسوز و لبریز بیاورید.»
برادرم خبط کرد پرسید: «از محصولات درهم با ماریجوانا یا چای ساده؟»
به قول مادرم، خانم باجی شعبدهباز نیست اما 2600 فریب و شعبده بلد است؛ یکیاش اینکه برادر من از آن لحظه گم شده و از او بیخبریم.
پدر میگوید که «نگران نباشید؛ آخرش همه فریبها یکجور ماستمالی میشود و برادرتان پیدا میشود.»
ما هنوز امیدواریم.