سراغ خانه ستاره را از هر كدام از اهالي روستاي «نوشيروان»كرمانشاه بگيري، يكراست تو را به خانهاي ميبرند كه كارگرها آخرين موزاييكهاي حياطش را روي زمين سفت ميكنند. حياط با چند پله به ايوان و ورودي ساختمان راه پيدا ميكند. سفيدي در و ديوار و پنجرهها، خبر از اتمام تازه كار ساختمان ميدهد. كارگران مشغول كارند. «ستاره احمدي» لباس مدرسه بر تن كرده تا قبل از رفتن به كلاس درس، سري به خانهاش بزند؛ خانهاي كه تا شب وقوع زلزله به همراه سه خواهر و برادر و پدر و مادرش نقشههاي زيادي براي زندگي در آن كشيده بودند و حالا ستاره تك و تنها در ميانه حياط آن ايستاده بود و به خيالبافيهاي سال پيشش در مورد اين خانه فكر ميكرد. حالا كه زلزله ساير اعضاي خانواده 6 نفرهاش را از او گرفته بود، اين خانه تنها دارايي و تنها يادگاري ستاره در هفت آسمان است. گوشه آستينهاي روپوش مدرسه را در مشتش گرفته، بلور اشك در چشمانش نشسته و بغضش را در صدايش پنهان ميكند: «اين زمين تنها يادگار پدرم است.»
قصه يك قول
«روستا با خاك يكسان شده بود. پدر و مادر ستاره و سه خواهر و برادرش همگي زير آوار ماندند و تنها ستاره باقي ماند. از همان روز سرپرستي ستاره را برعهده گرفتم تا مراقبش باشم.» «حيدر احمدي» عموي ستاره است و حالا ستاره جاي خالي پدر را با او پر ميكند. قصه خانه ستاره براي همه اهالي روستا آشنا است. عمو حيدر ميگويد: «بعد از زلزله مسئولان و مديران مختلفي براي بازديد از روستاهاي زلزلهزده به سرپل ذهاب ميآمدند و برخي از آنها براي بچهها هدايايي مثل اسباببازي و عروسك ميآوردند. روزي كه دكتر پيوندي به سرپل آمده بود، ما هم آنجا بوديم. ستاره ايشان را كه ديد فرصتي براي حرف زدن خواست و گفت من عروسك و اسباببازي نميخواهم. اي كاش خانهاي در زمين پدريام به من بدهيد تا سرپناهي براي خودم داشته باشم. دكتر پيوندي هم همان روز قول ساخت اين خانه را به ستاره داد. حالا بعد از يك سال كار ساخت خانه تقريباً رو به اتمام است.» خانهاي كه ستاره قبل از زلزله در آن زندگي ميكرد به فاصله چند خانه از زمين پدري قرار داشت. پدر ستاره اين زمين را خريده بود و به دنبال طرح و نقشهاي براي ساخت اين خانه ميگشت كه زلزله امان نداد. ستاره باگونههاي سرخ و صدايي آرام ميگويد: «پدرم روزهاي زيادي در مورد برنامههايش براي اين خانه با مادرم حرف ميزد. خيلي دوست داشت اينجا را بسازد و همگي با هم در خانه نو زندگي كنيم. يادم است يكي دو باري هم نقشه براي ساخت اين خانه تهيه كرده بود اما نقشهها كامل نبودند و بايد تكميل ميشدند. بعد از زلزله خانهمان كه به كلي ويران شد. دلم ميخواست آرزوي پدرم را به آخر برسانم.»
ميخواهم پزشك شوم
ستاره كلاس پنجم است و با آغاز سال تحصيلي، به اصرار عمه به سرپل ذهاب رفته تا به همراه عمو و عمه و فرزندانش آنجا زندگي كند. «نيمتاج احمدي» عمه ستاره ميگويد: «وقتي زلزله اعضاي خانواده ما را از ما گرفت، بيشتر از پيش دلنگران يكديگر هستيم. من حتي حاضر نيستم يك لحظه ستاره را از جلو چشمانم دور كنم. او دختري بسيار آرام است و به درس خواندن علاقه زيادي دارد. امسال او را از روستاي نوشيروان به سرپل ذهاب آوردم تا خودم به درس و مشقش رسيدگي كنم. همه معلمها از درس و ادب او تعريف ميكنند. ستاره باعث افتخار من است.» تنهايي ستاره با درس خواندن پر ميشود. خانهاي كه در ذهنش، خانه آرزوهاي پدر بود بعد از زلزله به خانه آرزوهاي خود او تبديل شده بود. به حياط خانه نگاه ميكند و هر گوشه از آن در ذهنش براي خود زيرانداز كوچكي انداخته و مشغول درس خواندن است. او ميگويد: «درس خواندن را بيشتر از هر كار ديگري دوست دارم. فعلاً پيش عمه و در خانه او در سرپل ذهاب زندگي ميكنم. اما هروقت خودم را در اين خانه تصور ميكنم در حال درس خواندن هستم. ميخواهم به دانشگاه بروم و دكتر شوم. دلم ميخواهد باعث افتخار پدر و مادرم باشم.» كار ساختوساز خانه رو به اتمام است. ستاره چند سالي بايد براي رفتن به خانه آرزوها و زندگي در آن صبوري كند: «ميخواهم دكتر شوم و به همين روستا برگردم تا به مردم روستا كمك كنم. درد پاهاي عمه نيمتاج را خوب كنم و سردردهاي خاله زيور را آرام كنم.» رفتوآمد پزشكان داوطلب در روستا و سرپل ذهاب بعد از وقوع زلزله را به خوبي در خاطر دارد. روزها و شبهايي كه نيروهاي كمكي حتي كمتر از اهالي روستا خواب و استراحت داشتند هنوز در يادش است. روياي پزشك شدن هم از همين روزها در ذهنش پر رنگ شده و حالا به هدفي مشخص در زندگي ستاره 10 ساله تبديل شده است.
دوبارهآبادي
چند ماهي بعد از زلزله اهالي روستا براي ساخت دوباره خانههايشان آستين بالا زدند. از آن زمان تاكنون لودرها و بيلهاي مكانيكي و جرثقيلها، مهمان هر روزه روستاي نوشيروان شدهاند. سر هر گذري تلي از سيمان و آجر و مصالح روي زمين روستا نشسته. بچهها هر روز صبح از خانهها و كانكسهاي خود بيرون ميزنند و به تماشاي تلاش مردان روستا براي سرپا كردن ديوار خانهها مينشينند. صداي خالي كردن بار آهن از پشتتريلي به گوش ميرسد. بچههاي روستا تفريحشان اين است كه كنار گودالهايي كه در آن آب باران جمع شده بايستند و تكه آجرهاي باقي مانده از آوار خانههاي روستا را به آب بيندازند. ستاره اما يك سالي است كه از جمع كودكان روستا جدا شده و در لاك خودش فرو رفته. حالا او به تنهايي همه خانواده خودش است. بايد به جاي خواهر و برادرانش درس بخواند، به جاي پدر و مادرش به فكر آيندهاش باشد و نقش خودش را هم ايفا كند. نيمتاج احمدي، عمه ستاره ميگويد: «ستاره هميشه ساكت و كم حرف بود. اما بعد از زلزله، وقتي كه خانواده خود را از دست داد از قبل هم ساكتتر و آرامتر شد. بعد از يك سال، هنوز هم وقتي باران و توفان شديدي به راه ميافتد، ترس از زلزله به جان ما مينشيند. زمين لرزه هنوز هم دست از سرپل ذهاب برنداشته و بچهها هنوز وحشت زلزله را از ياد نبردهاند. افراد زيادي از اعضاي هلالاحمر در ماههاي اول زلزله پيش ما آمدند و به مردمي كه عزيزان زيادي را در زلزله از دست داده بودند كمك كردند. ستاره روزهاي اول حتي يك كلمه هم حرف نميزد. هنوز هم وقتي صحبت از شب زلزله ميشود گريه ميكند و تا مدتها حالش بد ميشود. اينجا براي مشاوره پيش ما آمدند و با ستاره صحبت كردند تا بتواند با موقعيت جديد كنار بيايد. البته او دختر بسيار سربه زير و حرف گوشكني است. با اين حال بعد از زلزله خيلي بيقرار بود.» خاطره روزهايي كه در كنار خانواده به خوشي و تلاش ميگذشت چيزي نيست كه از ذهن او پاك شود و لحظهاي او را رها كند. بهخصوص حالا كه ساخت خانه آرزوها به پايان رسيده و ستاره جاي خالي خواهر و برادران خود را گوشه و كنار اين خانه ميبيند. ستاره تصميم دارد به جاي مادرش، پدرش و خواهر و برادرهايي كه هرگز سرپا شدن ديوارهاي اين خانه را نديدند در آن زندگي كند.
جای اعضای خانواده ستاره خالی است
یکسال پیش وقتی دکتر علی اصغر پیوندی، رئیس جمعیت هلال احمر کشور، برای بازدید از مناطق زلزله زده به سرپل ذهاب آمده بود، تا به چادرهای مردم زلزله زده سر میزد و احوال مردم را بپرسد با دختر آرام و کوچکی روبهرو شد :«چه کاری انجام میدهی؟» صدای «ستاره» از پشت کوهها میآمد. از زیر آواری که پدر و مادر و سه خواهر و برادرش را از او گرفته بود :«شکر خدا را میکنم.» شب زلزله وقتی خانوادهاش از شب نشینی خانه عمه به روستای نوشیروان برمیگشت، ستاره خواسته بود تا شب را در خانه عمه بماند. خداحافظیشان رنگ همیشه را داشت بدون اینکه بدانند این آخرین دیدار است. ستاره در سرپل ذهاب مانده بود و بقیه اعضای خانواده به نوشیروان برگشته بودند. حالا تنها بازمانده خانوادهای شش نفره روبهروی رئیس جمعیت هلال احمر کشور و سایر مسئولان ایستاده بود و میگفت :«من عروسک نمیخواهم. حتی کانکس هم نمیخواهم. من خانه میخواهم. همان جایی که پدرم میخواست بسازد و در آن زندگی کنیم.» یک سال پیش بود، درست روزهای اول بعد از زلزله. دکتر پیوندی در جواب این دختر گفته بود :«حق طبیعی دختر صبور و مقاومی مانند شماست که چنین درخواستی را مطرح کنید. میدانم درد زیادی داری. فکر میکنم حتی اگر خودم جای تو بودم، آنقدر شجاعت صحبت کردن را هم نداشتم. وظیفه جمعیت هلال احمر ساخت خانه نیست اما من به شما قول میدهد خارج از تمام برنامهها، برایت همانجایی که ملک پدریات بوده خانه بسازم تا همیشه به یادشان باشی و در نهایت برای کشور یک افتخار بزرگ شوی.» حالا رویای نیمه تمام خانواده ستاره در سالگرد زلزله توسط همان کسی که قولش را به او داده بود تحویل داده شد. درست یک سال از آن روز گذشته و جای همه اعضای خانواده در آن خالی است.