رسول بهروش روزنامهنگار
شب بود و بعد از پياده شدن از يكي از آخرين قطارهاي مترو، در كوچه پسكوچههاي خلوت اطراف ايستگاه ناخواسته هممسير مرد جواني شدم كه با صداي بلند در حال مكالمه تلفني بود. در اين شرايط چارهاي جز شنيدن صداي او باقي نميماند؛ آواي تكاندهندهاي كه شايد صداي ميليونها نفر از ما بود، اما از حنجره يك نفر بيرون ميآمد. از شواهد پيدا بود كه هموطن غيورمان دستي در خريد و فروش برنج دارد و حالا در حال جوش دادن معامله با رفيق صميمياش است: «بار خوب ميفرستم داداش. چند تا گوني آشغال داشتم، هفته پيش دادم به اين همسايه بغليمان. يك جوري توي پاچهاش كردم كه نفسش بالا نميآيد، اما بدبخت هر وقت روبهرو ميشويم تا زانو خم ميشود و تشكر ميكند. خيلي معامله شيريني بود.» سر اولين گذر، مرد ميپیچد و مسيرمان از هم جدا ميشود. حالا من ماندهام با يك كرور سوال بيجواب كه مثل مته مغزم را ميخراشد. هيچ كجاي حرفهاي مرد جوان، نشانهاي از شرارت همسايه به چشم نميخورد كه فرض كنيم انداختن برنجهاي بنجل به او جنبه انتقامگيري داشته باشد. در توصيفهاي فاتحانه برنجفروش، آقاي همسايه مرد محترمي است كه چيزي جز نجابت از او ديده نشده؛ نجابتي كه انگار اين روزها بزرگترين جرم دنياست. اينكه چطور ميتوان با او چنين كاري كرد، خودش يك داستان است و اينكه چطور ميتوان چنين ناجوانمردي زشتي را با لحن پيروزمندانه وسط كوچه و خيابان فرياد زد، يك بحث ديگر. سوال مهم بعدي اما اين است كه آن آقاي رفيق پشت خط كه قرار است خريدار بعدي برنجها باشد، چطور ميتواند به چنين داد و ستدي اعتماد كند؟ از كجا معلوم كه چند روز بعد، اين قصه فريب خوردن خود او نباشد كه در كوچه پسكوچههاي اطراف ايستگاه مترو براي يك نفر ديگر روايت ميشود؟
واضح است كه شنيدن يك برش يك دقيقهاي از حرفهاي فقط يك نفر، نميتواند مبناي قضاوتي عادلانه در مورد شرايط اجتماعي كشور باشد، اما زندگي روزمره ما اين روزها پر از اين برشهاي دردناك و عذابآور است. كمتر از دو هفته بعد از افزايش ناگهاني قيمت گوجه فرنگي در بازار، بهاي هر قوطي رب گوجه چند برابر ميشود؛ بيآنكه بدانيم دوستان كارخانهدار يا فروشنده كي وقت كردند گوجههاي گرانقيمت را بخرند، بشورند، بكوبند، بپزند و با قيمت جديد در بازار پخش كنند؟ مسوولان محترم ميگويند ربي كه امروز 18 هزار تومان فروخته ميشود، از گوجه هر كیلو 500 توماني تهيه شده؛ خب اينجا رب فروش همان آقاي برنجي است و ما خريداران رب، همان همسايگان محترمي كه توي پاچهشان رفته و نفس هم نميتوانند بكشند! خود ما خريداران رب، آنجا كه بدون نیاز و نگرانی توي صف دلار 17 هزار توماني جا ميگيريم يا در فروشگاههاي زنجيرهاي سبدمان را تا خرخره پر از كالاهايي ميكنيم كه لازمشان نداريم، در كسوت همان آقاي برنجفروش جا خوش ميكنيم. فرق ما با او چيست، وقتي تن ماهي در آستانه گراني را تاراج ميكنيم، بيآنكه فكر كنيم شايد همين يك قوطی كنسرو، يك وعده غذاي خانواده نيازمندي باشد كه زورش فقط همين مقدار است. برنجفروش و همسایه، حتی میتوانند زن و شوهر هم باشند؛ آنجا که رییس کمیسیون اجتماعی مجلس میگوید برابر آمار رسمی، درخواست طلاق در طول پنج ماه گذشته سه برابر افزایش داشته است. این لابد یعنی عشق و وفاداری و کانون گرم خانواده کشک است، اگر قیمت سکه ناگهان چهار برابر شود و با مطالبه مهریه بشود یک ماشین خارجی خرید و کف خیابان انداخت. قطعا اگر قرار باشد تکانی بخوریم و از این وضعیت رها شویم، اول از همه باید بپذیریم همه مصیبتهای مملکت هم فقط زیر سر دزدان و متصلها و غارتگران بیتالمال نیست. گاهی امان از خود ما مردم، امان، امان...!