فاطمه ناهيدى، آزاده سرافراز كه سالها در زندانهاى مخوف بعثيون در اسارت به سر برده، مىگويد: اولين ماه مبارك رمضانى كه در اسارت بودم، به همراه سه تن از خواهران از سلولهاى سرخ ـ البشير ـ الرشيد ـ به سلوهاى سفيد كه شرايط بهترى از جهت فضا و نور داشت منتقل شديم. شب قدر بود و امكاناتمان بيشتر از يك كاسه پلاستيكى غذا، يك ليوان آب و دو پتو نبود كه در اختيار هر كدام از ما گذاشته بودند. آن شب خيلى دلم گرفته بود. ياد شب قدر سال گذشته افتادم كه همراه با برادرم مراسم باشكوهى را برگزار كرديم. حالت خاصى به من دست داده بود، فكر مىكردم ديوارهاى زندان آنقدر تنگ و فشرده شدهاند كه صداى شكستن استخوانهايم را حس مىكردم. در همين حال و هوا بودم كه يكى از خواهران بیمقدمه پرسيد: «با اين مداد چهكار مىشود كرد؟» (ظاهرا هنگامي كه ما را براى بازجويى برده بودند اين خواهر از زير چشمبند، مداد شكسته بدون نوكى را از گوشه ديوار پيدا مىكند و بدون آنكه نظر سربازان را به خود جلب كند، مداد را در جيبش پنهان مىكند.) از آنجايى كه لطف خدا شامل حال ما بود با ديدن اين صحنه، نورى در قلب ما ايجاد شد كه احساس دلتنگى را برطرف كرد. تنها كارى كه آن لحظه انجام داديم، با دندان و ناخن به جاى تراش، نوك مداد را تا حدودى تيز كرديم و روى تكه كاغذى كه از قبل در سلول مخفى كرده بوديم، سوره مباركه قدر را نوشتيم و آن تكه كاغذ را با همان شرايط بهعنوان قرآن بر سر گذاشتيم و آن شب را تا صبح به احيا گذرانديم.