مائده امینی - روزنامهنگار| آخرینباری که نمیتوانستم کتابی را زمین بگذارم تا غذا بخورم، یا زمین بگذارم تا بخوابم، همین چند =ماه پیش بود. سطر به سطر «زوربای یونانی» مرا تکان میداد و درهم میشکست و به حال خود رها میکرد. انگار که نویسنده کتاب در من به همه اهداف خود رسیده باشد.
زوربا، پیرمرد 65سالهای که اگر «نیکوس کازانتزاکیس» روی سن آن تأکید نمیکرد، ممکن بود فکر کنی که یک جوان سیواندیساله است با کلی باد در غبغب و رویا در سر... اما او یک پیرمرد یک لاقباست که ماموریت یافته در داستان روبهروی فردی شبیه همه ما قرار بگیرد و آنقدر او را بکوبد و چارچوبهای ذهنیاش را در هم بریزد که نویسنده و راوی داستان و حتی خواننده بعد از بستن کتاب روزها و روزها با خود فکر کنند که چرا در فلان چارچوب جا گرفته یا چرا فلان عقیده را قبول دارند؟ کاراکترهای کتاب 400واندی صفحهای «زوربای یونانی» بسیار کم و توصیفات موقعیتهای مکانیاش بسیار مفصل و با جزییات است. اگر از توصیفهای جز به جز و طولانی خسته میشوید، میتوانید این سطرها را سریعتر پشتسر بگذارید. داستان اصلی کتاب، ماجرای نویسنده جوان و روشنفکر اما قاعدهمندی است که از خواندن و نوشتن زیاد خسته شده و میخواهد مدتی استراحت کند. او برای راهاندازی مجدد يك معدن زغالسنگ سفري به جزيره كرت ميكند و در یک رستوران با آلکسیس زوربا آشنا شده و کمکم در رهایی زوربا غرق میشود...
همه قوانین برای زوربا مسخره است. او معنی کامل رهایی است که نویسنده کتاب را «موش کاغذخوار» میداند و او را به خاطر همه لذتهایی که تاکنون نبرده است، شماتت میکند. شما را نمیدانم اما من با هر صفحهای که از زوربای یونانی میخواندم، حس میکردم که یک لایه از پوست و گوشت و استخوانم برداشته شده و سبکتر شدهام... و این لایهلایهها تا جایی ادامه پیدا میکرد که در صفحات پایانی کتاب دلم میخواست نویسنده که همان روای داستان هم بود، از برگهبرگهها بیرون بکشم، یقهاش را بگیرم و بگویم بس نیست این همه دودوتا چهارتایی که در همه این سالها کردی؟ زوربا به اندازه راوی نه کتاب خوانده نه سواد دارد اما همه را به یک اندازه دوست دارد، از کارگر معدن گرفته تا هتلدار و روسپیهای طردشدهای که به مجازاتهایی شبیه سنگسار محکوم شدهاند. زوربا میرقصد و تمرین رهایی میکند و مدام میگوید؛ اگر امروز زندگی نکنی، فردا هم زندگی نخواهی کرد. زوربای بلند و لاغراندام، زوربای جسور و بیپرده، ندای درونی همه ماست. ندایی که آنقدر سرکوب شده که دیگر صدایی از آن به گوش خودمان هم نمیرسد.