تحریف تاریخی! | شهاب نبوی| داییام معتاد بود. البته خودش میگفت تفریحی میزنم اما خدابیامرز را هروقت میدیدی درحال تفریح کردن بود. تک و تنها توی اتاق ته حیاط خانه بابابزرگ زندگی میکرد. مادربزرگم هم کار هر روزش این بود که فحشهای حداقلی و حداکثری را بهش بکشد و نفرین و نالهاش کند. قوت غالبش روزی چهار پاکت سیگار اشنو ویژه، از این بدون فیلترها بود و یک جوری جای جای فرش زیر پایش را با این سیگارها سوزانده بود که وقتی وارد اتاقش میشدی، به غیر از ریشه، اثر دیگری ازش نمیدیدی. البته این مال زمانی بود که دایی خانه بود، چون بیشتر ایام عمر با برکتش را توی زندان میگذراند. آن زمان یک گشتی توی خیابانها بود عینهو گشت ارشاد؛ تنها تفاوتش این بود که به قیافهات زل میزدند و اگر شک میکردند که عملی، چیزی داری در جا میبردنت زندان. حالا اگر معتاد نبودی که تا میآمدی ثابت کنی معتاد نیستی، توی زندان معتاد شده بودی؛ اگر هم معتاد بودی که توی زندان هر پدرسوخته بازی که بلد نبودی را یاد میگرفتی و با فوق لیسانس پدرسوختگی و خار و بوته سازی از زندان بیرون میآمدی. وقتی دیدند دایی درست بشو نیست و ولش کنی تنهایی کل موادمخدر وارداتی را مصرف میکند، طبق این سنت قدیمی که میگفتند: «براش زن بگیرید، آدم میشه» برایش زن گرفتند. دایی استعداد خودش در تولیدمثل را هم به خوبی نشان داد؛ بهطوری که در عرض کمتر از پنجسال سه بچه به این دنیا عرضه کرد. دایی به چهل سالگی نرسیده بود که مغز و بدنش در حرکتی کاملا هماهنگ و حساب شده، پوکیدند و به دیار باقی و اینجور جاها شتافت. بچههایش هنوز اینقدر کوچک بودند که تحمل این دنیا بدون پوشک برای شان امکانپذیر نبود. بعد از مرگش عزیز جان شروع به اسطورهسازی کرد و برای بچههایش اینطور تعریف میکرد که «باباتون یه پهلوون نامی بود و همینطور که نیم متر دور بازو داشت و همه رو توی شهر زده بود، همزمان توی دانشگاه کمبریج اخلاق در خانواده درس میداد و تنها ایرانی عضو ناسا هم بود. چند تا کشور آمریکای لاتینرو هم از چنگ امپریالیسم آزاد کرده بود و آخر سر توی سیگارش مواد رادیواکتیو ریختند و به فنا رفت...» واقعا شنیده بودم که تاریخ را تحریف میکنند اما تا به چشم خودم ندیده بودم، باورم نمیشد...