نمرات پایان ترم آمد. من به زور پاس شدم، وحید با خوشحالی آمد و گفت که مشروط شده و طبق شرطی که بستیم، چون نمره من بالاتر شده، باید شام بدهم. گفتم: «ابراهیم قول داده بود اگه بیست بشه شام با اونه. مدیرگروه هم که فامیلشونه، بزن بریم پیشش.» وحید گفت: «با همین لوسبازیا شاگرد اول شد.» رفتیم پیش ابراهیم که جلوی دانشکده نشسته بود. زدم روی شانهاش و گفتم: «کی برامون شام میخری؟» با صورت اشکبارش نگاهی کرد و گفت: «لعنت به این دانشگاه! شکایتم رو به خدا میبرم!» با ترس گفتم: «داداش بخدا پول ندارم شام بخرم، سکته نده منو، چی شده؟ نگو که بیست نشدی!». ابراهیم اشکش را پاک کرد و گفت: «نه بابا غلط کردن بهم بیست ندن.» وحید گفت: «جایزه شاگرد اولی ندادن؟» ابراهیم با دلخوری جواب داد: «نه بابا مگه جرأت دارن جایزه ندن؟» دوتایی گفتیم: «پس چته؟» ابراهیم ورقه تقدیرنامهاش را نشانمان داد و گفت: «اینجا نوشته جناب آقای دولتیکیا! دولتیکیای خالی! نمیفهمن من مهندس دولتیکیای عزیز هستم؟!» وحید پرید از پشت، گردن ابراهیم را گرفت و خمش کرد، من پول کیفش را از توی جیبش قاپیدم. شب بیف استراگانوف خوردیم.